خاطرات زندانی بخش بیستم

نویسنده زنده یاد هاشم زمانی
مترجم معراج امیری
قصه پادشاه شهر بی پرسان
من در دراز خانه با دیوانه ها نشسته بودم که یک انضباط آمده و از من خواست تا با او بروم، او گفت :

مدیر انضباطی زندان به دهلیز شما آمده و پرسان تو ره داره. من از دراز خانه دیوانه ها برآمدم، که انضباط دیگری آمد. مدیر در اطاق کاکایم خان محمد خان با برادر بزرگم شیر محمد خان نشسته بود. وقتی من داخل اطاق شدم، میرعباس بی خدا از جایش بلند شده با لهجه قهر آمیز گفت: هر کسیکه د ر این جا قوانین انضباطی را بشکند و اقدام به چور و چپاول کند، جزایش اعدام است. من با آرامی، با حوصله مندی وسینه فراخ صحبت خود را چنین آغاز کردم: بسیار خوب بفرمایید، تمام بندی های سیاسی را که از گرسنگی دیوانه شده اند، اعدام کنید. او گفت: آنها چه گناه دارن، گناه از توست که آنها را به چور و چپاول و بی نظمی رهنمایی میکنی . من برایش گفتم: آنها مانند من زندانی سیاسی استند، در گذشته علم و دانش شان از ما و شما بیشتر بود و حالا که از شرایط سخت زندان و گرسنگی دیوانه شده اند، شما آنها را به این حالت رساندین، گناه من چیست؟ اگر قصه پادشاه شهر بی پرسان را در این جا تکرار میکنید، مربوط به شماست. او از شنیدن قصه پادشاه شهر بی پرسان خندیده و گفت : من تا حال این قصه را نشنیده ام که چگونه بوده؟ من قصه پادشاه شهر بی پرسان را برایش چنین آغاز کردم:  در یک شهر بزرگ یک پادشاه زندگی میکرد، در این شهر همه مواد خوراکی مانند آرد، روغن، برنج، بوره، گوشت و سایر مواد خوراکی، چارک دو تنگه بود، بعضی دوکانداران صاحب چهار قران شدند و بعضی دیگر مفلس و زندگی شان به خاک برابر شده بود. پادشاه شهر بی پرسان هر روز صبح نغاره عدالت را به صدا در آورده، اعلان میکرد: به هرکسی ظلم و بی عدالتی شده باشد، در موردش مساوات صورت میگیرد.
یک روزی در این شهر دیوار خانه یک نفر غلتید و یک نفر زیر دیوار شد و مرد. برادر این مرد به پادشاه عرض کرد: برادرم زیر دیوار خانه احمد شد و مرد. پادشاه احمد را به حضور خواست و برایش گفت: تو آدم کشتی قاتل استی! او برایش گفت: من آن نفر را نکشتم، او زیر دیوالم شده و مرد، من کدام گناهی ندارم، من از غلتیدن دیوال خبر نداشتم که به مردم میگفتم از این راه را نروین که دیوال می غلته!
پادشاه برایش گفت: تو با این اقرار از مسئولیت خلاص نمیشی، تو را باید بجرم قتل به دار بزنم، او هر قدر اسرار کرد و دلایل بی گناهی خود را گفت، فایده نکرد، بالاخره گفت: صبح و شام نغاره عدالت و مساوات را میکوبی، دیوارل که غلتید، من آنرا نغلتاندیم، این کار غلام پخسه گر است. پادشاه که نام غلام پخسه گر را از صاحب خانه شنید، احمد را آزاد کرده و فرمان داد که غلام پخسه گر را حاضر کنند. پادشاه به او گفت: دیوار خانه احمد را تو جور کردی؟ پخسه گر که از جریان بی اطلاع بود، گفت: بلی دیوال خانه احمد را مه جور کدیم، وقتی پادشاه حرفهای پخسه گر را شنید، امر کرد تا پخسه گر را به دار بزنند. پخسه گر هر قدر داد و فریاد و عرض کرد، از نظر پادشاه معقول نبود. وقتی عرض و داد پخسه گر جایی را نگرفت و او را بطرف دار میبردند، با خود گفت: ترا بیگناه بدار میزنند، بیا گل لغتگر را گناهکار بساز که گل را درست لغت و پخته نکرده بود. بعد گل لغتگر را آوردند و پادشاه حکم به دار زدن او را صادر کرد. او گناه و علت جرم خود را از پادشاه پرسید و پادشاه تمام جریان را برایش قصه کرد؛ گل لغتگر متوجه شد که در این ملک همه چیز سرچپه است، در نغاره عدل و عدالت یک چیز کوبیده میشود، اما  آنچه که عمل میشود، چیز دیگریست!
او به پادشاه گفت: قصور از من نیست وقتی مه گل دیوال احمد را برای پخته شدن لغت میکردم، خواهرش هر سات از خانه بیرون میشد و من او را تماشا میکردم، او بیجا هر بار فکر مرا پریشان میساخت، گناه خواهر احمد است که گل خوب پخته نشده بود. پادشاه گل لغتگر را رها کرده و احمد را به حضور طلبید، وقتی او زیر چوبه دار ایستاده بود و حلقه ریسمان دار به گردنش انداخته شد، آخرین عرض خود را به پادشاه کرد: ای مالک نغاره عدل و انصاف، این حلقه ریسمان دار برای گلوی من بسیار کلان است و برای گردن مه ساخته نشده، این حلقه ریسمان دار به گردن یگانه کسیکه برابر است، ملای مسجد ماست که روغن، آرد و بوره را ارزان چارک دو تنگه خریده، حلوای فراوان خورده، خوب چاق و گردنش بسیار کلان شده. پادشاه ملا را به حضور طلبید و گفت: این فرمان منست، حلقه دار به گردنت برابر است و باید ترا دار بزنند!
وقتی من قصه پادشاه شهر بی پرسان را به میرعباس کردم ، رنگ و رخش مانند مرچ سرخ شده، دست کاکا و برادر بزرگم گرفت و با اشاره بمن گفت: اگر لحاظ بزرگان نمی بود، ترا چنان قمچین کاری میکردم که فغانت به آسمان بلند میشد. در این وقت کاکایم مداخله کرده گفت: خیر باشه، در آینده چنین کاری نمی کند!
من در بین صحبت کاکایم مداخله کرده به مدیر گفتم: هر چه از دستت می آید دریغ نکن، گناه و جرم را خودتان مرتکب میشوید، مردم را بنام زندانی سیاسی به زندان می اندازین اما غم نان شان را نمیخورین و شکایت بیجا و کلانکاری هم میکنین!
در این وقت میرعباس که مثل گاو پندیده شفتل خورده، بلند بلند نفسک میزد، به انضباط ها امر کرد: بروین او را کوته قلفی کنین! مرا به اطاقم برده و دروازه را زنجیر انداختند، منهم دروازه اطاقم را از داخل قایم بسته کرده و کتاب تاریخ انقلاب فرانسه را از میان کتابهایم گرفته خود را به بستر انداخته و شروع به کتاب خواندن کردم. چند صفحه کتاب خوانده بودم که صدای شرنگ شرنگ زنجیر دروازه را شنیدم، دروازه اطاقم را کسی تیله کرد و صدا کرد: دروازه را باز کن، دروازه را چرا از داخل بسته کردی، مه میرعباس بی خدا استم. او چند بار دروازه را تیله کرد، من کتاب را در بین کتابهایم گذاشته، دروازه را باز کردم. او داخل اطاقم شده به چهار طرف اطاقم به دیوار ها بالا و پائین نظر انداخت . من در دیوار مقابل دروازه به حرفهای بزرگ این شعار ها را نوشته بودم:
زنده باد خلق وطن پرست افغان!
مرگ به دشمنان وطن ما و خائینین ملی!
وقتی نظر مدیر انضباطی به این شعار ها افتاد به من گفت: تو از آن دیوانه ها هم دیوانه تر استی، باید ترا یک سبق اساسی بدهم. با گفتن این جملات از اطاق خارج شده و ترق دروازه را دوباره بست. با برآمدن او من دوباره دروازه را از داخل بسته کرده و از شنیدن حرف های مدیرغرق افکار خود شدم.
دیوانه ها خبر شده بودند که میرعباس مرا کوته قفلی کرده و همه به داخل دهلیز ما جمع شده بودند. در مقابل اطاق من، اطاق ملک قیس بود، او عقب دراوزه آمده و آنرا تیله داده صدا کرد: دروازه را باز کو، تو خودت خوده کوته قلفی کردی! وقتی دروازه را برایش با کردم ، او گفت: لشکر دیوانه ها راببین که همه به دهلیز ما داخل شدن. بیا لشکرته دوباره به دراز خانه برسان. وقتی چشم آنها به من افتاد، هم دویده بطرفم آمدند و بغل کشی کردند. فضل خدا در وقت بغل کشی مرا قایم بغل کرده و به خنده برایم گفت: ده یاری چوری ها میشکنه. برای همه ای شان گفتم حالا همه به خیر به اطاق خود بروید.
منده گل و سلطان هر دو مقابلم ایستاده شده و آهسته برایم گفتند، سبا باز تبنگ نانه چور میکنیم.
به حرفهای آنها بسیار خندیم و بعد برای شان توضیح کردم که به رفقای خود صحبت کنند که من با تبنگی نان بخاطر شما قرارداد تازه کرده و خودم فردا برایتان نان میکنم.

جنگ علیه ظالم جهاد اکبر است
تمام زندانیان زندان دهمزنگ از جریان دیوانه ها اطلاع حاصل کردند. شبانه زندانیان دهلیز ما به اطاق من می آمدند. در میان آنها یک نفر بنام سید امیر خان پاچا بود. او در حالیکه با دو انگشت بروتهای خود را تاب میداد به من گفت: آغا جان! این حکومت یک حکومت ظالم، ناروا و قابل تنفر است. نوکران این حکومت مانند باداران خود خونخوار استن و با مردم چالبازی و منافقت میکنن. من شش سال قبل به به مدیر انضباطی زندان سید کمال همین قدر گفتم که: ما هم انسان استیم، باید با ما سلوک خوب کنی! این ظالم تنها به خاطر همین مساله مرا چنان قمچین کاری کرد که بیهوش شدم و یک روز بعد به هوش آمدم. بعد انضباطها برایم گفتند که مدیر سید کمال مرا آنقدر قمچین زده بود که لباسهایم با قمچین تکه تکه پریده بود. بعد از آن برایم معلوم شد که اگر مدیر انضباطی زندان یک بندی را بکشد، کسی بازخواست او را نمیکند، بلکه از طرف آمرین برای آنها تقدیرنامه و تحسین نامه هم داده میشود که وظیفه خود را به بسیار صداقت ایمانداری انجام داده است. امروز یکی از همان بندی ها که میر عباس او را قمچین کاری کرده بود، جان خود را از دست داد، او در شفاخانه زندان بستری بود. در حالیکه بروتهای خود را تاب میداد به خنده به گفتار خود ادامه داد: آغاجان! آنقدر ترس و بزدلی هم به کار نیس که ظالمان هر کاری کنند، ما پاهای خود را برای قفپایی برای شان آماده بگیریم.
من بعد از صحبتهای سید امیر خان پاچا به این موضوع اشاره کردم که: در حال حاضر مبارزه سخت تمام مردم افغانستان، به هرجایی که استند،  برعلیه ظالمان یک ضرورت است. او در وسط صحبتهای من دوباره دسترخوان قصه خود را هموار کرده گفت: بلی آغا جان! همیطور اس، ای یک حقیقت قبول شده اس که دهن کج  را باید به مشت راست کنی، آب را باید زیر زمین مزرعه رهنمایی کنی ( جنگ علیه ظالم جهاد اکبر است). من برایش توضیح کردم : هیچکس از این چشمپوشی کرده نمیتواند که سرداران دال و چپاتی دیره دون، چنگالهای ظلم خود را به گلوی مردم افغانستان فروبرده و از مردم مجال نفس کشیدن را گرفته اند و به آنها فرصت آنرا نمیدهند که به آرامی نفس بکشند.
آنها به نوکران خود گفته اند، هر قدریکه بتوانید به مردم این وطن ظلم کنید و آنها را بکشید، به همان اندازه شما شامل گروه خدمتگاران صادق ما حساب میشوید، پس برای تمام مردم ما یک ضرورت است که علیه سرداران دال و چپاتی دیره دون مبارزه کنند تا زمانیکه گلیم آنها از افغانستان جمع شود. در برابر قدرت خلق هیچکس مقاومت کرده نمیتواند. آغا جانه! ایره به یاد داشته باشی که بالاخره این سرداران دیره دون بدست مردم محو و تباه میشوند. آنها در میان مردم ما برای قایم ساختن و بقای سرداری و سلطنت خود، تخم نفاق کاشته ومیکارن تا مردم این وطن یک مشت بسته و صاحب آگاهی نشوند. اما تحول یک جبر است که به قوت مردم در این وطن خواهد آمد.
سید امیر پاچا گفت: آنها در برابر مقاومت مردم ایستادگی نمیتوانند، مردمان ترسو، بی غیرت و بی ایمانند.

نان ومیوه تازه قندهار برای دیوانه ها
فردا که تبنگی نان، تبنگ نان های خود آورد، من کنار جوی قدم میزدم، برایم گفت: کار بسیار خوب شد که ترا دیدم، برو! که بریم ، توباشی که مه نانه به دیوانه ها تقسیم کنم و تو خودت وارخطایی وحمله آنها را به تبنگ نانا ببینی. من برایش اشاره کردم که تو برو من به تعقیبت می آیم. تبنگی تبنگ نان خود را هنوز به زمین نگذاشته بود که دیوانه ها هجوم آوردند، پهلوان بیردی نام مرا برای شان گرفته و گفت: کمی صبر کنین که او بیایه و مه دو دو دانه نان بریتان میتم.
 یک دیوانه به پهلوان بیردی گفت: تو آدم بسیار کم عقل استی، بری نان  کی صبر میکنه، بری نان همو مردم صبر میکنه که شکم شان سیر اس، مردم گشنه بری نان صبر نمیکنن. نه توره کار دارم و نه اوره، چیزیکه کار دارم نان اس نان! مه چتی بری کسی صبر نمیکنم، مه نان خوده میگیرم. در این وقت من رسیدم، تبنگی بسیار خوشحال شد. دیوانه ها را قطار استاده کردم و برای شان در جریان کار نشان دادم که هر روز باید قطار ایستاده شده هر یک آمده ونان خود را بگیرد! پیشروی تبنگی نان و هوتلی تیله و تنبه نکنید، دیوانه ها هر یک نان خود را گرفتند. اسماعیل به پهلوان بیردی گفت: دیروز یادت اس که بغل خوده از نان پر کدم، تمامشه خوردم وهضم کدیم. یک شش پولی ازم گرفته نتانستی! اگر از مه بخاطر نانای دیروز تاوان میخایی که برت بتم. خدای بیردی به اسمعیل گفت: برو گپهای کهنه گذشته ره چرا یاد میکنی. در این وقت سرار باشی دروازه عمومی زندان آمد و برایم گفت: یک پایواز دو صندوق میوه قندهار آورده! وقتی او نام قندهار راگرفت، در برابر چشمانم سیمای نورانی  شخصیت ملی و انقلابی بابا عبدالعزیز قندهاری، ظاهر شد. با سردار باشی روان شدم، یک موتروان قندهاری دو صندوق میوه آورده بود، یک صندوق انگور و یک صندوق زرد آلو. بابا عبدالعزیز یک نامه هم برایم فرستاده بود. من اینجا متن نامه بابا عبدالعزیز قندهاری را برای شما نقل میکنم:
فرزند عزیزم هاشم جان (زمانی) عمرت دراز باشد. من خوب استم، صحت خوب و کامیابی برایت آرزو میکنم! من که به قندهار آمدم، مردم قندهار به بسیار گرمی مرا پذیرایی کرده و مرا از جانب خود بحیث رئیس شهر( شاروال) انتخاب کردند. من هر قدر معاذیر خود را بیان کردم، مردم قندهار آنرا جواب رد داده و با بسیار گرمی و احساسات از من خواستند که قبول کنم. مردم قندهار آشکارا برایم گفتند: ما مردم شهر قندهار ریاست شهر را برایت میدهیم و آزادی  از زندان را برایت تبریک میگوییم. با وجودیکه نایب الحکومه قندهار ریاست شهر را به  کسی دیگری در نظر گرفته بود، اما وقتی محبت و همدلی آشکارای مردم را با من مشاهده کرد، حیران شده، نظر خود را مطابق احساسات گرم مردم ، تغییر داد.
فرزندم! من همان شخصی استم که در بخش سیاسی زندان قلعه جدید، ایستاده بودم و با شما سخن میزدم. من خدمتگار مردم و دشمن سرسخت تمام دشمنان افغانستان استم.
فرزند عزیزم! من به تو باور و ایمان قایم دارم که بعنوان یک جوان واقعی و با درد خدمت مردم را میکنی. کتابهای بیشتر اجتماعی و سیاسی را مطالعه کن، حرفهایی را که بعنوان نصیحت برایت گفته ام، تا روز مرگ نباید فراموش کنی.
سلامهایم را به شیخ بهلول و به تمام خانواده همه دوستان و باقی زندانیان برسان! به هر چیزیکه ضرورت داشتی ، برایم به همین آدرس بنویس. رسید صندقهای میوه را به موتروان تسلیم کن.
رئیس مردم شهر قندهار
عبدالعزیز
من باهردو صندق میوه از دروازه داخل محوطه قلعه جدید شدم، منده گل را دیدم که دوان دوان بطرفم روان است. یک صندوق را او گرفت و یکی را من و به اطاقم رفتیم. هر دوصندوق را نیم کردم، نیم میوه را به اطاق خود گذاشتتم و نیم دیگر را به دراز خانه دیوانه ها بردم. منده گل تمام دیوانه ها را از آوردن زردآلو و انگور خبرداد، همه به عجله داخل اطاق آمدند، چهار طرف صندوق انگور ها و زردآلو ها نشستند. یکی از دیوانه ها گفت: ده سال شد که مه میوه نخوردیم! یکی دیگر گفت: از مه یازده سال شد که میوه نخوردیم! اسماعیل صدا کرد: ما از وقتیکه بندی شدیم کل ما میوه نخوردیم، یک سال مه و فضل خدا بخاطر پوست سیو خوب جنگ کدیم. منده گل گفت: کسایی که ده یازده سال میوه نخوردن، حالیم نخورن، مزه میوه از یادشان رفته.
میوه را میان همه دیوانه ها تقسیم کردم، آنها شروع به میوه خوردن کردند و من به تماشای شان نشسته بودم. دیوانه ها زردآلو ها را با خسته اش قورت میکردند، بعضی شان خسته ها را پیشروی خود میگذاشتند، دهن هر کدام شان در وقت میوه خوردن پر از خنده بود.وقتی تمام میوه را خوردند، من برای شان گفتم، مزه کرد؟ یکی صدا کرد: مزه را چه میکنی که بسیار بسیار مزه داد، دل ما ره شرین ساخت، میوه از نان کده بسیار خوب اس، مه دیگه نان نمیخورم، مره هر وقت از همی میوه بتین.
یک دیوانه دیگر که پنجه های خود را می لیسید صدا کرد: برو دروغگوی، چرا دروغ میگی، میوه مزه نمیته ، نان مزه میته، اما میوه بسیار زیاد شرین مزه میته، تره که تنها مزه داده، دیگه برت میوه نمیتیم، تو نانته بخو، مره میوه بسیار شرین مزه میته ، میوه ره مره بتی! وقتی سایر دیوانه ها صحبتهای این دو دیوانه را شنیدند، همه از جای شان بلند شدند، بری ما میوه بتی ما دیگه نان نمیخوریم. من وقتی این حالت هیجانی دیوانه ها را دیدم، ظلم دربار سلطنت و اراکین دور میز گرد آنها پیش نظرم مجسم شد که آنها به چه عیش و نوشی غرقند و چه چیز هایی دل شان میخواهد و این مردمان بیچاره گرفتار  فقر و مصیبت، چگونه در خندق ظلم غرق شده اند. بنام بندی های سیاسی به زندان انداخته شده اند اما به آنها  به چشم انسان دیده نمیشود، تا زمانیکه قبر دهن باز کند و آنها در تاریکی قبر از نظر ها غایب شوند. مردمان وطنپرست که از شعور بیدار برخوردارند، در آسیاب ظلم آرد آرد شده اند. انتقام این مظلومان یک روزی از آنها گرفته خواهد شد. اراکین دور میز مدور سلطنتی را مردم افغانستان خوب شناخته اند که آنها برای مردم افغانستان خدمتی انجام نمیدهند و همه چیز را فقط برای خود میخواهند. تمام مردم را در نادانی و جهل نگهداشته اند و با فقر و غربت آنها بازی میکنند.

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها