خاطرات زندانی  بخش بیست و یکم

نویسنده زنده یاد هاشم زمانی

مترجم معراج امیری
کره خانه ! زندان اطفال
ماه رمضان رسید مدیر انضباطی زندان میر عباس، یک ملا را که نامش عبدالغفور و مشهور به ملای لوگر بود، بحیث محتسب بندی های قلعه جدید مقرر کرد، تا مجری امربالمعروف در زندان باشد. برعلاوه به او وظیفه داده بود تا نگذارد چاشتها کسی در اطاق خود آشپزی کند.

ملا عبدالغفور لوگری یک آدم بسیار چاق و یک ریش ماش و برنج کلان و دراز داشت که  با شف لنگی ململ سفید خود آنرا بسته میکرد. یک تسبیح هزاردانه ای بزرگ را مثل یک طوق بگردن انداخته و لباس سفید میپوشید. بعضی اوقات چشمان خود را سیاه سرمه میکشید. ظاهراً او مانند یک ملای روحانی معلوم میشد، اما باطنش به کسی معلوم نبود، او به ده سال زندان محکوم شده و در زندان عمومی بحیث ده باشی (کره خانه ) تعیین شده بود. در مورد کره خانه قبلاً معلومات داده بودم، اما بار دیگر لازم است تا در مورد آن روشنی بیاندازم، تا خوانندگان خوب آگاه شوند که (کره خانه) در زندان عمومی دهمزنگ، چگونه یک جای بود و زندانی ها در آنجا چگونه زندگی میکردند. اطفال معصومی که سن شان تا ده سال میرسید و معلوم نبود که به چه جرمی زندانی شده اند، در محبس عمومی در یک اطاق بزرگ، جدا از دیگران محبوس و همین اطاق را (کره خانه ) میگفتند. ملای لوگر از نگاه اخلاق یک انسان بسیار فاسد بود و اخلاق این طفل ها را نیز فاسد ساخته بود، اما صرف بنام ملا و داشتن ریش مردم را فریب میداد. چندین بار اطفال زندانی کره خانه عرض و داد کردند که ملا عبدالغفور را از ده باشیگری ما برطرف کنید، او آدم خوب نیست، اخلاق خوب ندارد، بجای او یک آدم پاک را مقرر کنید، اما مدیر انضباطی زندان برای شان گفت: در تمام زندان آدم پاکتر و خوبتر از او وجود ندارد. اکثریت اطفال کره خانه یتیم و یسیری بودند که پدران و مادران خود را از دست داده و بدون سرپرست سرگردان در کوچه و بازارها گشت و گذار کرده و بخاطر یک لقمه نان دست به دزدی و یا کیسه بری میزدند و هر کدامشان یکی دوبار و یا سه بار به همین جرمها زندانی شده بودند . بجای اینکه میز مدور دربار سلطنتی شهر بی پرسان، این اطفال معصوم بی پدر و مادر را در جایی مانند مرستون بفرستد تا درس تعلیم  یا یک کسب و کار بیاموزند و در آینده بتوانند مشعل زندگی خود را روشن نمایند، آنها را در ظلمتکده ای جهالت و فساد انداخته بودند.

محتسب روزه در کش وگیربا دیوانگان
ملای لوګر همیشه یک سوته کلان را باخود حمل میکرد. هر روز چاشت که این ملا می آمد، اګر دروازه اطاق کسی بسته میبود با سر سوته به دروازه قایمُ قایم میکوفت و میګفت: دروازه را واز کو، روزه میخورین؟ یک روزه ملای لوګر داخل دراز خانه دیوانه ها شد و دید که بعضی دیوانه ها آب مینوشند و کسانی هم توته های نان خشک را بدست دارند و نان میخورند. ملا وقتی این حالت را دید، شروع به بدخویی و کلانکاری کرد و چند دیوانه را سخت زیر لت و کوب کرفته به آنها ګفت: شما مردم همه جور و تیار استین؛ آسمان و زمینه میشناسین و روزه میخورین، این وظیفه مست ، هر کسیکه ده روز روشن روزه بخوره، همیتو لت میخوره. منده ګل به ملاګفت: تو که از خاطر نان خوردن مردمه ګشنه ره  میزنی ‎،از تو کده ادم بی تمیز و بی عقل کلان هیچ نیس. مردم شکم های ګشنه ره سیر میکنه وتو مردم ګشنه ره ګشنه تر میکنی که به زودی بمیرن  و دنیا بری شما بانه که باز میله و عیش خوده کنین. اما ما مردم خوده سیر میکنیم که زنده بانیم و دنیا ره از وجود مردم بی تمیز و کم عقل مثل شما پاک کنیم، تا نعمتای دنیا تنها بری ما بانه. روزه کسی میګیره که صبح به آذان مرغ شکم سیر نان بخوره و وخت روزه افطار طعامای خوب پیش رویش باشه. روزه بری ما چه فایده داره، ما ده اینجه ګشنه استیم و هیچ نان نداریم. از تبنګی نان خبر نشدی که ما چتو تبګ نانایشه چور کدیم. ما به ای قسم روزه نمیګیریم، رایته بگی و برو، ده اطاق ما دیګه نیایی. ملای لوگر که گپ های سخت منده گل را شنید، به سرعت سوته خود را بلند کرد، اما منده گل او را بغل زده و با او دست به ګریبان و کلاویز شد. سلطان دیوانه صدا کرد: نمانیش که خودش به اطاق ما آمده. ملا عبدالغفور سخت ترسیده بود که دیوانه جمع شده و او را نکشند، شروع کرد تا پاهای خود را خلاص کند، اما راه گریز برویش بسته بود. او در دام پنجه های آنها گیر مانده بود وچاره دیگر نداشت بغیر اینکه شروع به چیغ زدن و واویلا کند. زندانی ها که صدای غیر مترقبه چیغ و واویلا را شنیدند، همه به دوش جانب دراز خانه دیوانه ها آمدند. من در اطاقم غرق خواب شیرین بودم که از صدای چیغ و واویلای ملا لوگر بیدار شدم، از اطاقم برآمدم ، عسکر ها و انضباط ها جانب دراز خانه می دویدند. من فکر کردم که دیوانه ها در بین خود سخت جنگ و جدل دارند و کسی کشته شده است، وقتی من دم دروازه دراز خانه دیوانه ها رسیدم، عسکر ها و انضباط ها منده گل و سلطان را محکم گرفته بودند و آنها را به عقب خود کشان کشان میبردند و سایر دیوانگانن چنان قالمقال  به راه انداخته بودند که کسی صدای کسی را نمی شنید، آنها همه ملای لوگر را دو و دشنام میدادند. من متوجه شدم که ملا حتماٌ به اطاق دیوانه ها رفته و دیوانه ها را در قطار روزه خوران حساب کرده است.
من با تیله و تمبه خود را به ملای لوگر رسانده و به آرامی برایش گفتم: تو که روزه را به این دیوانه ها تحمیل میکنی و به خاطر روزه با آنها این همه جار و جنجال جور کردی، تو از اسلام هیچ اطلاع نداری، معلوم میشود که هیچ عالم نیستی و تنها بنام ملایی خوش استی. او وقتی حرفهای مرا شنیدُ بر علاوه اینکه هیچ حرف درستی از دهانش خارج نشد، در برابر من هم شروع به چتیات گویی کرده گفت: اینها همه از دست تو مست شدن، خدا را هیچ نمیشناسن، ده روز روشن روزه میخورن و به دین مسقره گی میکنن. هنوز حرفهای ملا تمام نشده بود که سلطان به ملا گفت: توخدا ره میشناسی که کیس و کجاس؟ ملا به او گفت: مه حالی خدا ره برت نشان میتم! سلطان گفت : مه بغیر خودم کدام خدای دیگه ره قبول ندارم، تو خبر نداری که نام مه سلطان است (نعوذبالله) مه خدایت استم.
ملا یک باره رو به  دیوانه های کرده، ګفت: ای دیوانه زندیق شده، سنگسارش  کنین، رجم کده، ای رد اسلام اس، خدا یکیست و پیغمبرش برحق اس. فضل خدا که این حرفها را شنید، ملا  را سرا پا برانداز کرده و به صدای بلند و با اشاره دستها او را تهدید میکرد. ملا چیغ میزد بانین که یک دفعه نزدیکم بیایه.
وقتی فضل خدا نزدیکش آمد، ملای لوگر برایش گفت: تو چی میگی؟ او یک آه سرد کشیده و گفت: مه گفتم که تو از مه خبر استی که مه پیغمبر استم، تو از زمانه بیخبر استی و تنها از روزه خبر داری، بری مه مالوم شد که تو یک آدم بیخبر استی، مه مجبور استم که تو ره خبر کنم و تو ره بفامانم که مه پیغمبر استم، مره درست بشناس.
منده گل که از زبان فضل خدا کلمه پیغمبر را شنید، یادش از جهان گل مهدی آخر زمان و پیغمبر خودش آمد که برایش ګفته بود که در زندان پیغمبری دیگری را نمانی. او خود را از دست انضباط ها خلاص کرده و چند قفاق حواله صورت فضل خدا کرد، ملای لوگر که این وضع را دید بسیار خوشحال شد که او یک طرفدار پيدا کرده، به منده گل گفت: آفرین خیر ببینی ، چند سیلی دگام بزنش! اما منده گل برایش گفت: ای گپ مابین ما و ایس و کس دگه اینجه جای نداره، تو ره ده کار ما غرض نیس، تو روزه خوده قایم بگی که کسی از پیشت نخوره.
ملای لوگر حرفهای او را هیچ نفهمید، به صدای بلند برایش گفت: تو بری مه بگو که مابین شما چه گپ اس؟ او برایش گفت: به گپهای مه خوب گوش کو که مه تره سر عقل بیارم. مه امت یک پیغمبر صالح و نیکوکار استم که او آلی اینجه نیس. ملا گپ منده گل را قطع کرده، پرسید: پیغمبر تو کیس؟ او برایش گفت: پیغمبر مه مهدی آخر زمان جهان گل اس که چند وخت پیش از بندی خانه خلاص شد و خانه رفت. ملای لوگر که ګپ های درهم و برهم دیوانه ها را شنید، راه گم شد که چه کند؟ و چه بگوید؟  در حالیکه با انگشتان دست چپ، ریشش را شانه میکرد، رو به من کرده و به قهر برایم گفت: مه خوب خبر استم که تو شاګرد عبدالعزیز استی، او هم روزه نمیګرفت و مردم را از راه راست بدراه میکرد، تمام روز به پاچا و خاندانش و وزیرا بد و بیراه میگفت و حالی تو وظیفه استادت را گرفتی، کار دیگه نداری که از روزه خورا طرفداری میکنی. تو این دیوانا ره تحریک کدی که نانای تبنگی را چور کنن، یا اینها ره با دیگه مردم بجنګ میندازی. مدیر انضباطی زندان تره خوب شناخته که ده قلعه جدید محرک اصلی کار های فساتی توستی. من حرفهای ملای لوگر عبدالغفور را قطع کرده ، شروع به گپ زدن کردم: من نمیدانم که مقصد تو از این حرفهای چتی چیست، در وطن ما یک مثل معروف دهاتیست( باران زود زود میباره) جنجال تو با دیوانه هاست و گناهش به گردن من، تو وار خطا شدی که چه کنی؟ وقتی مدیر انضباطی زندان به تو میگوید: ملا صاحب ! تو محتسب تمام زندانی ها استی، تو نه جان خوده میبینی و نه جهان را، بکلی راه گم میشوی. اگر تو واقعاْ یک عالم استی، نباید با دیوانه ها در مورد روزه اینقدر سختگیری و جنجال میکردی، اما آنها هم چنان گپی جالب برایت زدند که در طول عمرت کسی برایت نگفته بود. تو یک کمی خجالت بکش و بشرم، اگر منهم مانند دیوانه ها برایت جواب بدهم، چه آبرویی برایت خواهد ماند؟ اما من همینقدر برایت میگویم که سیاه روی کسانی اند که این دیوانه ها رابه این حالت رسانده اند، آنها دشمنان مردم اند، ظالم اند، ستمگر و غدارند.... ملا گپ هایی را آماده ساخته بود که به من بگوید، اما منده گل شانه های خود را بالا انداخته و ازدل پر خود صدا کرد:  جنگه مه شروع کدم، گپ ها ره دیگرا میزنن. ملا ره کد مه چشم به چشم کنین که مه چند گپ برش دارم، اخ که دلم بسیار پر اس، باشین که خالیش کنم. ملا که حرفهای منده گل را شنید، گفت: مه بالکل کتی تو گپ ندارم، تو خوش چتی دیوانه استی! او برایش گفت: پرسان روزه ره از مه کرده نمیتانی و باز نمیخایی کت مه گپ بزنی، اگه تو کتم گپ نزنی مه ماندنیت نیستم مه کتت گپ میزنم. یک دفه طرفم سیل کو! تو که به مه گفتی چرا روزه میخوری؟ ده همو وخت ده اطاق ما بسیار نفر نبود، مه برت گفتم که: تو یک ملای بی تمیز و کم عقل استی که مردم گشنه ره از ده نان خوردن نمی مانی، مردم شکم های ګرسنه را سیر میکنه. مه که همی گپه برت گفتم تو به هردو دست سوته را سرم بلند کدی که مره بزنی ، مه توره بغل زدمُ تو چیغ و پیغ و واویلا ره انداختی اما مه یک غلطی کلان کدم، یک دفعه دست و پای اسماعیله بسته کدم، از یادم رفته بود که داهنشه بسته کنم خو اگه ای دفعه دهن توره با دستارت سخت بسته میکدم، ایقدر مردم و خلاص گیر به اطاق ما چه میکد؟ اما طالع تو بیدار و از مه خو بود که دهنته بسته نکدم. بعد با دست به ملا اشاره کرده ګفت: اگه مه دروغ میگم تو مره دروغگوی بگو! همیتو نبود که  تو اول تیاری حمله را گرفتی و باز چیغ و پیغ و واویلاره انداختی و مردمه خبر کدی، ده ای قصه قصور ما چیس؟ قصور و گناه از توست که از ما پرسان روزه خوری ره کدی! ما خو به اطاق تو نامدیم از تو پرسان نکدیم. بعد دست مرا گرفته به ملا ګفت: جنگه سر روزه خوری ره ده اطاق ما شروع کدی و الی کتی ما ختم میکنی.
در این وقت که منده گل با ملا سرگرم صحبت بود، اسماعیل دیوانه به ملا گفت: دستار سفید ململیت ده سرت نیس، لچ و پچ استاده استی، باز خاد گفتی که ده مای روزه بجای نان دستار ململ مره خوردین. ملا به سر خود دست کشید، کلاهش به سرش بود اما دستارش نبود. به عجله هر طرف نگاه کرد اما دستار خود را ندید، وارخطا شده، طرف بستر دیوانه ها دویده  و به پالیدن بستر ها شروع کرد. کسانیکه آنجا جمع شده بودند و وارخطایی ملا را دیدند، خنده ای شان بلند شد اما سرهای خود را پائین انداختند تا ملا خنده ها شان را نبیند و نشنود. اما ملا چنان پریشان وارخطا شده بود که از یک سر اطاق طرف دیگر اطاق میدوید و از وارخطایی بسیارمثل مریض های روانی شده و از او یک آدم مسخره جور شده بود. جریان از جنگ طرف شوخی و مسخره گی روان بود . ملا همینقدر میگفت : کتی مه مزاق نکنین، روزه بدهن استم، چرا ناخق مرا تکلیف میتین و ده ای ماه روزه عذابم میکنین، ده جان همه شما قوت زیاد است، همگی بوزه استین، زود دستارم را بتین که نمازم قضا میشه، شما خو روزه نمیگیرین و نماز نمیخانین. او در حلیکه همینگونه با دیوانه ها حرف میزد بار دیگر شروع به پالیدن بستر های دیوانه ها کرد. مردم هر قدر کوشش میکردند خنده های خود را مخفی کنند، اما وقتی وارخطایی ملا را میدیدند از خندیدن بسیار، اشک از چشمانشان جاری بود. ملا هر قدر بستر دیوانه هارا درهم و برهم کرد چیزی پیدا نکرد. بعد به انضباط ها گفت: هیچ کسه از دروازه اجازه بیرون رفت نتین، مه همه ای ای مردمه تلاشی میکنم. منده گل به سراپای ملا نظر انداخته گفت: تو قصه دستاره بان، قصه جنگ چتو میشه، مه ملامت استم یا تو؛ راست، راسته بگو! حالی گیر ماندی، راستی راستی خلاص نمیشی. اما دامن دروغ کوتاهست، تمام جان آدم مالوم میشه، تو پشت روزه خورا آمده بودی اما خبر نبودی که اینجه مردم دستار خوراس که دستار ململ سفید را میخورن. بعد خندیده با انگشت اشاره به ملا  کرده گفت: به بلایی گرفتار شوی که ایزارت را ده گردنت کنی!
اما ملای بیچاره به چرت لنگی ململ خود بود و به گپ های منده گل هیچ گوش نکرد که چه گفت؟ ملا تمام مردمی را که در اطاق جمع شده بودند، تلاشی کرد اما دستار گمشده اش نزد هیچکس پیدا نشد، بعد بالا به چت اطااق نظر انداخت. اسماعیل با اشاره به ملا گفت: ده چت اطاق چه ره سیل میکنی، اونجه لنگوته نیس، برو دیگه ده اطاق ما نیایی که پیرانت گم نشه که ده یک عذاب دیگه نمانی. به گپ های اسماعیل همه خندیدند. ملای لوگر به او گفت دیگه مزاق نکو لنگی مره اگه دیدی بتی که شرینی برت بتم.
او برایش گفت: چرا از مه سوال لنگوته ره میکنی؟ چرا از سرت پرسان نمیکنی که لنگوته ره چه کد؟ نه لنگی ته دیدیم نه شرینی ته کار دارم، اگه باز دلت جنگ میشه، سم صحیح بگو که آستین بر بزنم و خوده تیار کنم. مه حالی بری جنگ ده میدان تیار استم آستینایم بر زده اس. در این میان یکی از انضباط ها لنگی  خود را از سر خود گرفته به ملا داد، ملا با او شروع به حرف زدن کرد: دستار مه هفت متر ململ سفید بود، امروز صبح که اینجه آمدم ده سرم کدم. مه دستار خوده میخایم، دستار کسی دیگه ره به سرم نمیکنم و حرام خور هم نیستم که چشمم به مال مردم باشه، ده زندگی حرام خوری نکردیم. یک دیوانه به خند به ملا گفت: اینجه ده اطاق ما دکان بزازی خو نیس که ما یک لنگی نوململ به سرت کنیم، همو دستار که ده سرت اس بست اس! رایته بگی برو!
من به ملا گفتم: حالا برو؛ به صوفی جلال دوکاندار چند روپیه شرینی بده، دستارت پیدا میشه. من بعد با صوفی جلال گپ میزنم. من از گپهای اسماعیل حدس زده بودم که دستار ملا را صوفی جلال گرفته. ملا از اطاق برآمده و چند بار سرفه کرد. پنجاه افغانی شرینی به صوفی جلال داده، راه خود را گرفت و رفت.  صوفی جلال به خنده برایم گفتم: ملا پنجاه افغانی َشرینی دستار را داد، پول را بگیر و دستارش را برایش بده. به او گفتم: دستار ملا نزد من نیست اما به یک دیوانه شکبر استم، من از او میپرسم و بعداٌ با تو در مورد حرف میزنم.
شب جانب اطاق دیوانه ها روان بودم که اسماعیل سر راهم آمد، به او گفتم: از تو یک سوال دارم، اگر راستت را نگویی دیگر اصلاٌ با تو گپ نمیزنم.
تو هیچ وقت با مه ای قسم گپ نزدی، تو خو یک دفعه بگو که چه گپ اس؟ من برایش گفتم : حالا به اطاقت برو، سبا برایت میگویم که چه گپ است؟ او قت قت  به خند شده گفت: اگه مه تا سبا به چرت گپ تو باشم، که چه گپ اس ، خو ده سرک میشم و سبا از گپ زدن نیستم. دل ته کلان و توکل ته به خدا کو و بگو، همیالی برم بگو. دستم را روی شانه اش گذاشته برایش گفتم: بیبین اسماعیل ! ملا به صوفی جلال بخاطر دستار خود پنجاه افغانی شیرینی داد، اگر دستار را دیدی، آنرا برایم بده! او بمن گفت: گپت همی بود، کدام گپ دیگه نیس؟
 نی نی، چیز دیگر نیست! به لبخندی برایم گفت: لنگوته ملا پیش مس. من برایش گفتم که : تو تمام قصه را بگو، تو چطور دستار ملا را گرفتی و او هیچ ندید؟
خوب گوش ته بگیر، قصه ازی قرار اس: ده اطاق مه پشت سر ملا ایستاده بودم، او با یک رفیقم گپ میزد، مه هردوی شانه دودسته تیله کدم، هردوی شان افتیدن، دستار ملا از سرش افتید، مه ده می یک چشم زدن دستاره گرفتم و زیر پیرانم پت کده به کنارآب رفته اوره قات به قات سخت دو کمرم پیچاندم ، بری جنگ ملا خوده خوب تیار کدم پس به اطاق آمدم، نه ملا فهمید و نه رفیقای اطاقم که مه لنگوته را گرفتم.
تو حالا برو و صوفی جلال را  بیار که دستار را بریش بدهیم و شیرینی ره از او بگیرم. او صوفی جلال را آورد روپیه را از او گرفتیم، اسماعیل دستار ملا  را از کمر خود باز کرده و به صوفی جلال داد و به قهر گفت: شیرینی، میرینی ره کار ندارم، ملا دگه ده رمضان به اطاق ما نیایه و اگه آمد هر کار کدش کدم، باز مه ملامت نیستم.
من به صوفی جلال گفتم : این شرط تمام دیوانه هاست که در ماه رمضان اطاق آنها به روی ملا بسته است. 
او گفت: مه از طرف ملا ضمانت میکنم که ده ماه رمضان اطاق دیوانه ها برویش بسته است.

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها