نویسنده زنده یاد هاشم زمانی
مترجم معراج امیری
داکتر محمودی یک زندانی جدید
مریض بودم به شفاخانه عمومی زندان دهمزنگ مراجعه کردم، داکتر دوا های لازم را برایم داد. در ضمن یک پرستار برایم گفت که از توقیف ولایت کابل یک زندانی مریض را آورده اند که داکتر محمودی نام دارد.
با شنیدن نام داکتر محمودی فوراٌ تصمیم گرفتم که حتماٌ او را یک بار ببینم و از حال و احوالش جویا شوم.
از غلام عمر شاکر که در شفاخانه زندان کار میکرد، در مورد داکتر محمودی سوال کردم. او برایم گفت: این داکتر مریض است او را بمنظور معالجه اینجا آورده اند و یک برادرش بنام امان الله محمودی هم همرایش است. دوتن صاحب منصبان عسکری چهار پایی های خود را در مقابل اتاق شان گذاشته اند و از او مراقبت میکنند . او در منزل دوم شفاخانه در آخرین اطاق دست چپ بستر است.
من از غلام محمد شاکر چند روپیه گرفته و به منزل دوم بالا رفتم، طرف چپ دور زدم ، یک نفر که عینک به چشم داشت، در آنجا ایستاده بود، وقتی مرا دید، داخل اتاق شد. من به طرف او روان شدم، در مقابل اتاقش روی دو چهارپایی دو کلاه منصبداران قرار داشت اما از منصبداران کسی آنجا دیده نمیشد. من داخل اتاق شدم. برادرش امان الله محمودی دست روی پیشانی داکتر محمودی گذاشته بود و به آهستگی برایش گفت: خوب است، تب زیاد نداری! من در عقبش استاده شدم. وقتی من مخفیانه همان چند روپیه را زیر بالشت برادرش گذاشتم، او متوجه من شد. برای داکتر محمودی گفتم : این را وظیفه خود میدانم که احوال انسانهای مثل شما را بگیرم و همرای شما کمک کنم. او به سراپای من نظر انداخته و پرسید کی استی و چطور اینجا آمدی؟ من حرفهای قبلی خود را تکرار کرده گفتم: هر چه ضرورت داشته باشید برایم بگویید من همرای شما کمک میکنم! او برایم گفت: به چیزی ضرورت نداریم! در آخر برایش گفتم: من حالا میروم اما بازهم خبر شما را میگیرم. با آنها خداحافظی کرده ، ازاتاق خارج شدم. حالا هردو صاحب منصب روی بستر های خود نشسته بودند، وقتی مرا دیدند به آرامی از جای خود بلند شده، دستهایم را گرفته و با عصبانیت پرسیدند: تو کیستی و چرا آمدی؟ برای شان گفتم: شما نام داکتر محمودی را شنیده اید که انسان بسیار همدرد، با عاطفه و یک شخصیت ملی و وطنپرست است. من آمدم اما شما اینجا نبودید که از شما برای چند دقیقه اجازه میگرفتم تا احوال او را بگیرم. هردو خندیده برایم گفتند: تو کیستی، نامت چیست و اینجا چه میکنی؟ من نامم را برای شان گفته و اضافه کردم که من در قلعه جدید در بخش مخصوص سیاسی زندانی استم و اگر اجازه باشد، چند کلمه با شما صحبت میکنم.
هردو با لبخند برایم گفتند: اجازه است بگو: مختصر به آنها توضیح کردم: اگر شما هفته دو یا سه بار به من اجازه بدهید که از احوال داکتر موصوف جویا شوم، منتهای لطف و مهربانی شما خواهد بود و اگر امروز شام فرصت یافتید، به اتاقم بیایید، آنجا میتوانیم بیشتر صحبت کنیم. هردوی آنها به حرفهای من بسیار خندیدند. یکی از این محافظین تورن جیلانی نام داشت و از لوگر بود نفر دوم ضابط دستگیر از قندهار می آمد. هر دو گفتند : اگر خواست خدا بود، هر وقت فرصت یافتیم، می آییم. در آخر همینقدر برای شان گفتم: مانند داکتر محمودی انسان فهمیده، با عاطفه، دلسوز و شخصیت ملی در تمام افغانستان نیست و مرتکب کدام گناهی شخصی هم نشده، او بخاطر خواستن حقوق مردم افغانستان بندی شده است و هر افغان با ایمان وظیفه دارد که اورا کمک کند و احوالش را بگیرد.
هردو با من موافقه کردند که در هفته سه بار برای پنج دقیقه احوال داکتر محمودی را بگیرم و پرسان ضرورت های شان را بکنم اما بشرطیکه وقت آمدنم را زمانی معین کنم که کسی اینجا نباشد و هیچ کسی هم از جریان خبر نشود، چون برای ما گفته شده که هیچکس را نگذاریم که با او حرف بزند. من شرایط شان را قبل کرده بعد از تشکر با آنها قول داده و خدا حافظی کردم. هردو خندیدند و من خنده ای شان را به فال نیک گرفتم.
به اتاق نشسته بودم، نان شب را خورده و مصروف نوشیدن چای بودم که دروازه اتاقم تک تک شد، وقتی دروازه باز کردم هردو محافظ داکتر محمودی داخل اطاق شدند.
همرای شان جور پرسانی کرده بعد از نشستن، گفتند: نان خوردیم اما یک چای مینوشیم، برایشان چای به پیاله انداختم، با هم چای نوشیدیم و قصه کردیم، در ضمن صحبتهای خود آنها به من گفتند: بعد از رفتن تو داکتر محمودی از اتاق برآمده و برای ما گفت: وطندارا ! میتوانم همرای شما چای بخورم؟ ما برایش گفتیم: به بسیار خوشی، مهربانی کئین بشینین! او برای آوردن پیاله داخل اتاق شد، پیاله را اورد وما برایش چای انداختیم، بعد از چند دقیقه صحبت ، ما چنان تحت تاثیر او قرار گرفتیم که فکر کردیم از سالهای زیادی همدیگر را میشناسیم. حرف شما بکلی درست است که گفتین این انسان در افغانستان جوره نداره.
بسیار دیر ما با همدیگر قصه و صحبت کردیم و در اخیر آنها بازهم تاکید کردند که از جریان هیچ کسی نباید خبر شود که تو با داکتر محمودی صحبت کردی. من به تکرار از آنها تشکر کرده و یک یک جاکت پشمی برای شان تحفه دادم.
زندانی دیوانه فریادی
ساعت یازد شب بود که اسماعیل آمد، او برایم گفت: در اتاق ما یک دیوانه را نو آوردن، او ایقدر چیغ و پیغ میزنه که تمام زندانیای دهلیز ما همه به اتاق ما آمدن و از ما میخاین که سرو صدا و چیغ بندی دیوانه ره چپ کنیم، ما ره بسیار به عذاب ساخته، تو یک دفعه بیا خودت ببین! برایش گفتم اگر من بیایم چه کرده میتوانم؟ به او توضیح کردم : تو حالا بروسبا صبح غمش را میخوریم. هر قدر به اسماعیل گفتم که: تو برو! نه او همچنان روی گپ خود قایم بود: یک دفعه ده اتاق ما بیا، همی دیوانه ره ببی که از غالمغال او بسیار مردم به اتاق ما آمده.
با اسماعیل روان شده داخل اتاق شدم که از تمام اتاقهای اطراف زندانی ها آنجا جمع شده بودند و دیوانه نو آمده همانطور چیغ میزد و غالمغال میکرد. من وقتی او رادیدم، او یک جوان قوی هیکل بود و به لهجه قندهاری صحبت میکرد، چند کلمه درست حرف میزد و بعد شکسته و ریخته صحبت میکرد. بسیار دیر در مورد دیوانه جدید با همدیگر صحبت کردیم که چه باید بکنیم؟ بالاخره به این فیصله رسیدیم که همین حالا او را به شفاخانه ببریم و مرا هم مجبور ساختند تا با او به شفاخانه بروم و این دیوانه مریض را بستر کنیم. بخاطریکه مریض اصلی همین است که تمام مردم را به عذاب ساخته است. یک نفر، دیوانه مریض را پشت کرد تا او را برای بستر کردن ببریم و دونفر پاهای او را بلند گرفتند. او را از اتاق بیرون کشیده و نزدیک دروازه منطقه قلعه جدید آوردیم، اما دروازه بسته بود. چندین دقیقه دروازه را تک تک زدیم، تا چوکیدار گزمه قلعه جدید، نزدیک دروازه آمده پرسید: خیریت باشه چه میکنین؟ یک نفر برایش گفت: خیریت کجاس، ای مریضه به چشم خود ببی که چه بد حال داره. عسکر چوکیدار گزمه به گپ فهمیده گفت: مه مشکل شماره میبینم. مه ضرور عسکرانضباط را که کلی پیشش اس، اینجا میارم که شما خودتان گپ بزنین اما چند وخت باید صبر کنین تا برایتان احوال بیارم. دیگه دروازه ره قایم قایم نزنین! برایش گفتیم: مریض را دوباره به اطاق میبریم و یک نفر اینجا دم دروازه انتظار میکشد تا تو انضباط را بیاوری بعد او به ما احوال بدهد تا ما بیائیم و با انضباط گپ بزنیم. یک نفر را آنجا گذاشته و باقی همه دوباره به اطاق دیوانه ها آمدیم.
تا ساعت یک شب در اتاق دیوانه ها عده ای نشسته بودند و عده ای دیگر به اتاقهای خود رفتند تا آن دیوانه آمده برایم ما گفت: انضباط آمد، اما گفت مریضه نبیارین، دوسه نفرتان بیایه که گپ بزنیم! من به دیوانه ها گفتم: ما دوسه نفر میرویم که با انضباط گپ بزنیم بعد شما مریض را پشت کرده نزدیک دروازه بیائید. وقتی ما دم دروازه آمدیم، انضباط برای ما توضیح کرد که حالی چیزی کم دوبجه شو اس، تمام کلی های دروازه ها پیش مدیر انضباطیس و او خو اس، اگه کلیاره بیارم ده ای وخت شو ده شفاخانه هیچ کسی نیس، شما تا صبح صبرکنین سبا صبح وقت مریضه به شفاخانه میبریم. در همین وقت دیوانه ها مریض را دم دروازه آوردند. من به دیوانه ها توضیح کردم که هر ساعت یک نفرتان دم دروازه بیائید، هر وقت انضباط آمد دروازه اتاقم را تک تک کنید تا مریض را به شفاخانه ببریم. منهم به اتاقم آمده آرام خوابیدم. صبح در حدود ساعت هفت کسی دروازه اتاقم را تک تک زد، دو نفر از دیوانه ها بودند. آنها گفتند انضباط دم دروازه اس. وقتی من دم دروازه رسیدم، انضباط برایم گفت: به وعده خود قایم استم. دیوانه را بار دیگر یک دیوانه به پشت کرد، چیغ و غالمغال او همچنان ادامه داشت. انضباط دروازه را باز کرد، من از او خواهش کردم که تا شفاخانه همرای ما برود. او یک جوان دلسوز و با اخلاق بود، خواهش مارا پذیرفت. انضباط به هر دروازه که میرسید، میگفت: دروازه را باز کو، حال مریض بسیار خراب اس. دروازه را برایش باز میکردند. مریض را به شفاخانه رسانیدیم. چنان چیغ میزد که داکتر و پرستاران نوکریوال همه به وارخطائی آمده میپرسیدند که چه گپ است؟ به داکتر نوکریوال گفتم: مریض را تسلیمت میکنیم و ما دوباره میرویم. داکتر برایم گفت: این نفر مریض نیست، دیوانه است، اینجا شفاخانه دیوانه ها نیست. من برایش گفتم: بخاطر این دیوانه بندی ها دوشب خواب نکرده اند، این حقیقت است که اینجا شفاخانه بندی هاست نه شفاخانه دیوانه ها، اما این دیوانه زندانیست، شما اختیار دارید که اورا اینجا بستر میکنید یا در شفاخانه دیوانه ها؟ مریض را به شما تسلیم میکنیم و ما میرویم! داکتر نوکریوال از دیوانه پرسید: نامت چیست و از کجا استی؟ او برایش گفت: نام مه بادام اس، از قندهار استم و از قوم اچکزی و بعد شروع کرد به گپ های درهم و برهم زدن. نوکریوال برایم گفت: کمی صبر کن، وقت آمدن سرطبیب است، خودت با او صحبت کن، شما نروین که یک چاره اساسی کنیم. دستگیر محافظ داکتر محمودی هم از صدای چیغ و قالمقال دیوانه پایان از منزل دوم پائین شده بعد به طرف من آمده گفت: اگر بری پنج دقیقه داکتر محمودی را میبینی ، وقت خوب اس، هیچ کس نیس. دستگیر رفت من به داکتر نوکریوال گفتم: بسیار خوب ما منتظر میمانیم که سرطبیب بیاید. من به سرعت بالا به اطاق داکتر محمودی رفتم، بعد از سلام و علیک او برایم گفت: امروز داکتر علی احمد خان از شفاخانه عقلی و عصبی علی آباد که هم شاکردم و هم یک دوست واقعیست اینجا می آید. من به او میگویم که این مریض را به شفاخانه بستر کند. مکتوب بستر شدنش را همینجا مینویسد که به سرپرستار میدهد، کار های بعدی را او خلاص خواهد کرد، مریض را با خود نبرید ، او را همین جا بگذارید. من از او خداحافظی کردم.
یک بندی ترسو
داکتر محمودی برایم گفت: از توقیف ولایت کابل یک بندی دیگر را هم اینجا آورده اند. نامش ببرک است و در اتاق نمره پنجم بستر شده، یک بار از او خبر بگیر! گفتم به چشم. جیلانی و دستگیر هر دو به خوشحالی گفتند: راستی تو یک آدم بسیار خوب و با درد استی و به هر کس کمک میکنی. دوباره به سراغ بادام دیوانه رفتم که مثل سابق فغان و قالمقال داشت. در مقابل اتاق سرطبیب روی دراز چوکی نشسته و دونفر هر کدام یک دستش را محکم گرفته بودند و یک نفر بالای سرش استاده بود. سر طبیب چیغ و ناله او را شنیده نزد اوآمده او را دید معاینه کرده به سرپرستار گفت: او را به اطاق تنها بیانداز بعد یک نسخه نوشته به سر پرستار گفت: این دوا را از دوا خانه آورده و سه گولی برایش بده که کمی آرام شود. بعد به من گفت: تو چطور آمدی؟ من گفتم: این دیوانه را من آورده ام، دو شب از چیغ و فریاد او خواب نکردم. او خندیده و برایم گفت: برو از جنجال خلاص شدی او را اینجا بستر میکنیم. سرپرستار اصلاٌ از پار دریا از ازبکستان بود که در جنگ جهانی دوم مانند بسیاز مردم پار دریا از دست روسها فرار کرده و به افغانستان پناه آورده بود. او اصلاٌ داکتر بود اما در شفاخانه زندان دهمزنگ از چند سال به اینطرف به حیث سرپرستار اجرای وظیفه میکرد.
در وقت برآمدن سرپرستار دیگری را دیدم و در مورد بادام دیوانه و جریان صحبت های داکتر محمودی را برایش گفتم. او گفت: بس حالی وظیفه تو خلاص شد، بعد از این وظیفه مه است که باقی کار ها را خلاص کنم و به بخش عقلی و عصبی شفاخانه علی اباد بفرستمش. من برایش گفتم: فردا دوباره می آیم.
روز دیگر ساعت 12 بجه خود را به شفاخانه رساندم، هیچکس نبود. به منزل دوم شفاخانه بالا شدم ، دروازه اتاق ببرک کارمل را تک تک زدم. او گفت: بیا ! وقتی من داخل اتاق شدم، او هک و پک حیران شد. من به آرامش برایش مانده نباشی داده گفتم: من آمده ام که از حال و احوال شما بپرسم و اگر چیزی ضرورت دارید برایم بگویید میتوانم همرای شما کمک کنم. با شنیدن حرفهای من لهجه صدای او بکلی تغییر کرد و برایم گفت: تو کیستی و چطور اینجا آمدی؟ من برایش گفتم من زندانی استم از شما خبر شدم، آمدم تا پرسان شما را کنم و اگر به چیزی ضرورت دارید برایم بگو ئید که با شما کمک کنم و گفتم: این وظیفه من است که بندی هاییکه به کمک ضرورت داشته باشند ، کمک کنم. یک قطعی سکرت و مجله انگلیسی زبان لایف را که با خود آورده بودم، روی بالشت بسترش گذاشته و به تکرار برایش گفتم : به هرچه ضرورت داشته باشید میتوانید برایم بکویید. او با زبان بسیار شکسته برایم گفت: برای من گفته شده که با هیچکس حرف نزنم و اجازه دید و باز دید با کسی را ندارم. من برایش گفتم: من میخواهم با تمام کسانیکه تازه اینجا می آیند، کمک کنم. او گفت دوباره اینجا نیایی، آمدنت باعث تکلیفم میشود و من به هیچ چیز ضرورت ندارم. او چندین بار همان گفته قبلی خود را تکرار کرد که به من گفته شده که نه اجازه صحبت با کسی را داری و نه اجازه دیدن کسی را. در وقت برآمدن برایم گفت:به من گفته شده که نه حق گپ زدن با کسی را داری و نه اجازه گپ زدن داری. از اتاق خارج شدم، نزدیک زینه داکتر محمودی و دستگیر محافظش را دیدم، با آنها با اشاره دست خداحافظی کردم و آنها فهمیدند که من نمیخواهم به آنها نزدیک شوم. وقتی از زینه پائین شدم سرپرستار مرا دید، بطرفم آمده و گفت: داکتر علی احمد سرطبیب شفاخانه عقلی و عصبی علی آباد برای بادام دیوانه خط عاجل بستر داده و به داکتر محمودی سپرد بود. داکتر محمودی خط بستر بادام دیوانه را به من داد، من خط بستر را با مکتوب شفاخانه به امضای سرطبیب برای مدیر انضباطی زندان بردم، کارش را نزد مدیر انضباطی نیز خلاص کرده و با عسکر های محافظ بادام دیوانه را به شفاخانه عقلی و عصبی برای بستر شدن روان کردم، دفتر سرطبابت اطمینان بستر شدن او را برایم داد. من از سرپرستار تشکر کردم.