خاطرات زندانی بخش 23

نویسنده زنده یاد هاشم زمانی

مترجم معراج امیری

چپن و تاج شاهی نور علم خان
پنجشنبه روز چهاردهم ماه رمضان بود، من در اتاق خود مصروف کتاب خواندن بودم، اسماعیل آمده و برایم گفت: چند روز شد که ده اتاق ما نمیایی، ما در اینجه کی داریم غیر خدا و تو، تو که خبر ماره نمیگیری،

سر تو هم تیر میشه و سر ما هم. این حرفهای او چنان طغایانی ازاحساس ناراحتی وجوش و خروش، در صندوق سینه ام ایجاد کرد که کتاب را بستم ، از جایم بلند شده و برایش گفتم: بیا که برویم. او برایم گفت: من میروم تو باز بیا. من وقتی به دروازه دراز خانه رسیدم، دروازه را کوبیدم و تیله کردم، دروزه بسته بود. تا اینکه دو صدا از داخل بلند شد: اسماعیل دروازه را با دو دست قایم گرفته، نمی مانه که واز شوه.
من برایش گفتم: دروازه را باز کن، اگر دروازه را باز نکنی من به اطاقم میروم.
دروازه ره به شرطی واز میکنم که دیگه ای کاره نکنی، به اتاق ما بیایی و خبر ماره بگیری! من برایش گفتم : حتماٌ همین کار را میکنم، همرایت قول و وعده میدهم. او دروازه را برایم باز کرد، داخل اتاق شدم ، یک یک آمدند و بغل کشی کردیم و هر کدام شان این سوال را میکرد که چرا به اتاق ما نمیایی؟ 
من برای شان گفتم: امشب چه گفتنی دارید؟ اسماعیل صدا کرد: مه تو ره آوردیم و تمام گپهای گفتنی ره مه برت میگم.
او گفت: به عید رمضان چند روز مانده اما چپن و تاج شاهی نور علم خان هنوز جور نشده. جور شدن چپن وتاج شاهی او بسیار زیاد ضرور اس.
من برایش گفتم: گپ شما به کلی درست است، من چه کرده میتوانم؟
در این وخت اسماعیل به نور علم خان اشاره کرده گفت: گنگه خو نیستی، خوار شوی گپ بزن.
نور علم خان روی بستر خود یک بوجی را انداخته بود که بسیار پر معلوم میشد. سر بوجی را باز کرد، یک تاج شاهی و یک چپن نیمکاره را از داخل آن گرفته به من داد: مه به همی تکه های اصلی توته توته و مقبول بسیار ضرورت دارم ، و اضافه کرد: چار دانه انگشتانه هم کار دارم که به انگشت دوخته نمیتانم، تارای رنگه رنگه و سوزن های خورد و کلان فولادی.
من از او پرسیدم : این توته های اصلی را کی برایت آورده؟ اوگفت صوفی جلال دوکاندار. من برایش گفتم: من کوشش خود را میکنم که تمام چیز هایی که ضرورت داری، برایت پیدا کنم، اما ارزش این همه زحمت را نداره. او به بسیار صدای بلند قاه قاه خندید. من حیران شدم که چرا او با صدای بلند قاه قاه میخندد.
من برای او گفتم: راستی برایم بگو که تو چرا بلند بلند خنده کردی؟
او با لبخندی برایم گفت: دروغ چه فایده داره، راست خوده برت میگم. مه به ای گپت خنده کردم که گفتی به زحمتش نمیارزه. خدا برای مادرم جنتها نصیب کنه! وقتی پدرم به او میگفت همی کاره بکو، او به پدرم میگفت: ای مرده ده ایقه گریان نمیارزه. ای گپ تو مثل گپ مادرم اس و اضافه کرد: همی تاج شاهی و چپن نشانی ملنگ زیارت خوجه غریب نواز اس.
چطور علامه ملنگی توست؟ تو کل قصه ره بگو. او تبسمی کرده و برایم چنین گفت: صحیح گوش بگیر که کل قصه خوده برت بگویم.
از زبان من بی اختیار برآمد؛ ببین نورعلم خان، قصه نشانی ملنگی تو چطور بود؟
او با شک وتردید تیز تیز بالا و پایان نگاه کرده و بعد بقیه قصه را شروع کرد: زور آور سر شکم گپهای مه بالا نشو و گپهای مره ده گلونم زولانه نکو. 
مه برت گفتم که کل قصه خوده برت میگم، اما ده مابین گپم چیلک میندازی.
بسیار خوب ده مابین گپت چیلک نمی اندازم.
خوب گوش کو، قصه از ای قرار اس:
نام بابیم گل علم آخند بود و نام مادرم گل ببی بود، ده غزنی زندگی میکدیم. بابیم ده یک قریه ملا بود و مادرم ده خانه به دست خیاطی میکد، بری مردم لیاف و کالا میدوخت. لیاف هاره از توته های خورد خورد اصل که رنگه رنگه بود، میدوخت، مه ده دوختن لیافا کمکش میکدم. مادرم هر وقت به مه شاباس و آفرین میگفت، بخاطریکه مه در یک جای کردن توته های خورد خورد رنگه رنگه بسیار قابل بودم، کارم خوش مادرم می آمد.
یک وخت پدرم برم گفت تره  بری مزدوری ّبه هندوستان روان میکنم و برایم گفت: ده اونجه کار کو و از کار چند روپیه کمایی کو، پس به خانه و جایت بیا ! پدرم مره با آن مزدورکاران غزنی همراه ساخت که هر سال هندوستان برای کار میرفتن و برای شان بسیار تاکید کد که مرا با خود برده و هوش کنین که او ره باز به خانه و جایش دوباره بیارین.
همرای مزدورکارا به بمبمی رفتیم، ده بندر کشتی یک کار خوب پیدا کردیم. سامانها ره از کشتی ها پایان و بالا میکدیم. یک سال بسیار خوب کار کدم. دو ماه پیش از بازگشت رفیقا فیصله کدن که یک ماه باد به زیارت خوجه غریب نواز میله میریم، یک جای شب باش میگیریم، از کل ملک های دنیا مردم اونجه میله می آین، خوب جای میله و جای سیل و تماشاس و بری یک ماه کار های خوب هم پیدا میشه. وقتی ده شار خوجه غریب نواز رسیدیم یک جای شب باش گرفتیم. یک روز با یک رفیقم ده لنگر خوجه غریب نواز میگشتیم، چشم ما به یک ملنگ خورد که ده یک اتاقک شیشته بود و از توته های رنگ رنگ و مقبول تکه چیزی جور میکد. مادرم قد راست پیش رویم ایستاده شد، فکر کدم که با مادرم شیشتم و لیاف میدوزم؛ ملنگ که رنگ  های رقم رقم ره یک جای کده بود، رنگهای توته های خورد خورد تکه چندان یکی به دیگه خوب نمیخواند، یک دفعه از زبانم برآمد: 
بابا ملنگ اجازه اس که چند توته خورده مه برت یک جای کنم؟ او به اشاره سر برم فهماند که بیا! مه اول چند رنگ مختلفه از توته های خورد تکه ره جدا کدم و با سوزن دوختم. وقتی چند توته ره دوختم، ملنگ پرسان کد که خیاط استی؟ برش گفتم نی خیاط نیستم، بری کار آمدیم. ملنگ که کار مره دید، به آرامی برم کفت : او بچه تو کارته کو مه شیر چای میارم. در همی وقت چشم رفیقم به مه خورد به قار برم گفت: مه تمام لنگرخانه ره پشت تو گشتم ، تو قرار اینجه شیشتی خیاطی میکنی، بخی که بریم! ده همی وخت ملنگ یک چاینک چای با دو پیاله آورد. او که کار مره دید بسیار خوشحال شده به رفیقم گفت: ای بچه چی تو میشه؟ برایش گفتم رفیقم اس.
ملنگ به بسیار محبت به مه گفت: بچیم روزانه چند مزدوری میکنی؟ مه برش گفتم: روزانه پنج و بعضی روزا هشت روپیه مزدوری میکنم.
ملنک برم گفت: اگه بری مه کار کنی، مه روز هشت کلدار، نان و جا خو برت میتم. مه وختی گپ های ملنگه شنیدم، دستی آن گفتم.
ملنگ به رفیقم گفت: پانزده سال اس که مه ملنگ دربار خوجه غریب نواز و کلان ملنگا استم، نامم انورالحق اس و همی اتاق از مه اس، رفیقته چند روز پیشم بان ! رفیقم به انورالحق گفت: بخوشی خودش! مه به رفیقم گفتم : مه همینجه کار میکنم. او گفت یگان وخت مه به پرسانت می آیم. گفتم پیش رویت خوبی او رفت و مه شب نزد ملنگ ماندم. نان شوه که خوردیم، به ملنگ گفتم، تو توته های خورد تکه ره برم بتی که بری کار سبا کمی تیاری بگیرم. او تمام ذخیره توته های خورد تکه ره پیش رویم کوت کد. مه ده روشنی الیکین کار خوده شروع کدم و توته های رنگ رنگ تکه را برای کار سبا تیار کدم. ملنگ از جایش بلند شده گفت: وضو میکنم پس میایم تو کار خوده کو.
مه توته های خورد و رنگه رنگه تکه را روی زمین اتاق پهلو به پهلو چیندم که ببینم کدام رنگ با کدام رنگ مقبول مالوم میشه. ملنگ دوباره آمده کار مره دیده و گفت: بچیم چه میکنی؟ برش گفتم: مه کار خوده امشو نشنانت میتم که سبا کار مه آسان شوه. او گفت: هر قسمیکه میفامی وخوشت اس ، همو قسم کار کو. برایش گفتم: توته هایی ره که تو دوختی خوشم نیامد، مه تبدیلش میکنم.
چطور تبدلیش میکنی؟ گفتم: مثلاٌ بجای همی توته سبز مه یک رنگ خوبتر دیگر را میگیرم و اگر از کارم خوشت آمد همی قسم به کار دوام میتم.
ملنگ به خنده برایم گفت: هر قسمی که کار خوده میکنی و به نظرت خوب معلوم میشه همو قسم کار کو، اختیار بدست خودت.
شب چپن ملنگ را گرفته و جاهاییکه رنگها با یکدیگر جور نمی آمدن، از هم جدا کرده و توته های که رنگ مناسب داشتن، بجای آنها دوختم.
ده روشنی الیکین تا ناوخت های شب کار کدم. ملنگ که کارم مره دید به خوشی پرسان کد: تو به چند روز همی چپن شاهی و تاج شاهی ره برم جور کرده میتانی؟ مه گفتم: انشالله تعالی به بیست روز جور میکنم. بسیار خوب به بیست روز که جور کنی مه روزانه برایت 10 کلدار مزد میتم. خیر ببینی! شبه به آرامی با او تیر کردم، صبح بعد از چای خوردن برایش گفتم: تمام سامانا ره برابر کو که با خود گرفته به لنگر خانه بریم. به لنگر خانه رفتیم، سامانای خوده به ترتیب چیندیم، مه شروع به کار کدم و ملنگ چار چشمه کار مره میدید و از خوشی ده پیرهن جای نمیشد. چند شب و روز به شوق کار میکدم و کارما هر روز خوبتر و خوبتر میشد. وقتی مانده میشدم و دم میگرفتم، چپن را به کوتبند انداخته و آویزان میکدم، هر کسیکه به لنگرخانه می آمد و از مقابل اتاق ما تیر میشد، چپن را آویزان میدید، آن را تماشا میکد و از مه میپرسید که از کجا خریدیم، قیمتش چند اس؟ مه میگفتم از مه نیس از انورالحق  اس. کار چپن خلاص شد و در اتاق آویزان بود، یک بچه و دختر جوان آمده پرسان کدن، قیمت چپن چند است؟ مه گفتم: بری فروش نیس از انور الحق صاحب اس! هردو دختر و پسر داخل اتاق شدن و به انورالحق گفتن: ما دونفر در دهلی ده ستادیوی فلمبرداری کار میکنیم، اگه اجازه باشه مه چپنه یک بار بپوشم و یک عکس بگیرم و باز دوستم بپوشه و عکس بگیره؟ انورالحق گفت: به بسیار خوشحالی اجازه اس. اول مرد جوان چپنه بجان دختر جوان کرد. او آئینه را از جیبش کشید و خود را در آن دیده و عکس گرفت و بعد مرد جوان آنرا پوشیده خود را در ائینه دیده و عکس گرفت.
هر دو به انورالحق گفتند: از هر جاییکه چپنه خریدی دوکانش را برای ما بگو ما دودانه از همی چپن میخریم. او برای شان گفت: چپنه همی رفیقم جور کده. هر دو به قایمی گفتن: رفیقت هر قدر پیسه بخایه ما برایش میتیم که بری ما هم همی رقم یک چپن و تاج جور کنه. من بری شان گفتم : اگر انورالحق صاحب اجازه بته مه بری هردوی شما همی قسم یک چپن و یک تاج میدوزم ، خو بسیار پیسه میشه! اگه ده بیست روز دو چپن ودوتاج شاهی بری ما جور کنی ، به خوشی خودت هر قدر پیسه بخواهی برت میتیم، بخاطریکه ما دو نفر بیست روز بعد در یک فلم بازی میکنیم. مه به انور الحق گفتم: ده بیست روز انشالله تعالی هر دوره  جور میکنم. بیست روز بعد بیایین و مالتان را بگیرین خو هر کدام شما دونیم دونیم هزار روپیه باید بتین. انور الحق صاحب با آنها گپ زد و پنج هزار فیصله کدن. مه به هردوی شان گفتم : شما سبا صبح وقت بیایین که یک دفعه بازار بریم و بخوشی خودتان سودا بخریم، باز قد و اندام شماره میگیرم. هردو نفر رفتن وما از لنگر خانه به جای خو انورالحق صاحب رفتیم. نان خوردیم و انورالحق برایم گفت: کرامت خوجه غریب نوازه دیدی که از کجا ای دونفر اکتور فلمه برت فرستاد.
من  گفتم: کرامت اولیا حق اس! با هم قصه کدیم او گفت: تو به خود اعتبار داری که ده بیست روز هر دو جوره جور و تیار میشه؟ مه گفتم: اگه رضای خدا باشه، بی کدام واقعه، زودتر از بیست روز تیار میکنم. او از گپ مه بسیار خوش شده گفت: مردمیکه ده فلم کار میکنن، بری کارهای خود بسیار پیسه مصرف میکنن.
صبح وقت هردو به اتاق لنگر خانه رفتیم، ما چای میخوردیم که دونفر سینمایی آمدن و به انور الحق گفتن: ما قرار وعده وخت آمدیم که بازار بریم و برای چپنا و تاجا مواد ضروری را بخریم.
به انورالحق گفتم: هشت صد روپیه برایم بتی که با اینا بازار بروم و سامانی که کار داریم خریداری کنم. او برایم پول را داد، من پولها را به دست همو دونفر داده به بازار رفتیم. هشت صدو بیست روپیه سودا خریدیم  و به لنگر پس آمدیم. قد و اندام هر دو نفره گرفته و گفتم: دو روز بعد هر دویتان بیایین. مه پیش از پیش خوب فکر های خوده کده بودم و ده مغز خود برای چپن و تاج شاهی نخچه درست کشیده بودم. دو روز بعد آنها امدن و مه کار خوده به شکل اساسی شروع کرده بودم. آنها که کارم را دیدن به نور الحق گفتن: ای بچه ده کار خود بسیار لیاقت و استعداد دارد.
بلی! راستی همیطور اس. ای کارگر اس، اینجه کار میکنه و پس به وطن خود میره. آنها گفتن: هر وخت که کار ما خلاص شد و اگه کارش خوش ما آمد، باز گپ میزنیم.
بسیار خوب شد، مربوط خودت اس. آنها هشت روز بعد به دیدن کار خود آمدن. مه ده هردو چپن بسیار مقبول کار کده بودم، وقتی آنرا دیدن هردوی شان هک و پک ماندن، ای قسم کار خوش هر کس می آمد. به نزده روز مه هردو چپن و تاج شاهی ره خلاص کدم و آدم از دیدنش حیران میشد.  وقتی هر دونفر آمدن و چپن ها ره پوشیدن و یکی به دیگه نظر انداختن، به یک دیگه مبارکی گفتن و همان هشت صد روپیه را که برای چپنا مصرف شده بود، پس بریم بخشش دادن.
آنها به انورالحق گفتن: اگر ای بچه با ما دهلی برود و همی کار خیاطی ره اونجه بکنه ما برش هر ماه 5000 روپیه، نان و جای زندگی میتیم. انورالحق گپ های آنها ره برم گفت، مه گفتم: مه چند روز باد وطن میرم، پس که آمدم، گپ میزنیم.
نفر های فلم گپ های مره شنیدن و گفتن: بسیار خوب و رخصت شدن.
انورالحق و مه شب به اتاق رفتیم، انورالحق گفت: چه وخت بخیر وطن میری؟ مه برش گفتم هر وخت که اجازه بتی. او گفت اگه برم مه هم همیتو یک چپن و تاج جور کنی بسیار ازت خوش میشم. مه به انورالحق گفتم: سبا بخیر بازار میرم، به دل خود برت سودا خوش میکنم و میخرم . او گپ مره قبول کرد و شب را خوابیدیم. سبا بعد از چای برایش گفتم: پنجصد روپیه بتی! او برم گفت: هردوی ما یک جای میریم، سودا میخریم. انورالحق و مه هر دوی ما بازار رفتیم، مه به خوشی خود سودا خریدم، پس به دوکان آمدیم، مه کاره خوده به بسیار شوق به دوختن چپن وتاج شاهی انور الحق شروع کدم. هر دوی ما ده دوازده شب و روز به بسیار خوبی کار دوختن چپنه خلاص کدیم و انور الحق بسیار خوش شد. وقتی چپنه بجانش کدم و تاجه بسرش ماندم، برش گفتم خوده ده آئینه ببین.
او وقتی خوده ده آئینه دید، مره بغل کرد و یک ونیم هزار روپیه به مه بخشش کد. مه پیسه ره پس برش دادم، او گفت: ای بخشش اس، اگه نگیری مه بسیار خفه میشم، بخشش مره قبول کو.
انورالحق به خنده برم گفت، زن داری یا چطور؟ مه گفتم: حالی که بخیر وطن رفتم در ده خود یک زن پیدا میکنم.
او خنده کرده گفت: اینجه زن نمیکنی؟

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها