نویسنده زنده یاد هاشم زمانی
مترجم معراج امیری
کوته قفلی شدن من و دیوانه ها
بندی ها همه پراگنده شدند و هر کس به جا های خود رفت. مدیر انضباطی زندان به همکاری عسکرها، تمام دیوانه ها را در دراز خانه کوته قفلی کرد. بعد به من گفت: این بار چندم است که به تو گفته میشود که در بندی خانه از این کار ها نکو. کارهایی که تو در بندی خانه میکنی جزای بسیار سنگین داره، حتی اعدام.
من برایش گفتم: آنها در عریضه عرض حال خود را روشن به شما نوشته اند که برای ما خوراک وپوشاک داده نمیشود، پس از پوست ما برایتان بوت جور کنید و از گوشت و استخوان ما صابون! مدیر گفت: خود را اصلاح کن!
من گفتم: من انسان هستم و شما هم انسان هستید و آنها هم انسان هستند، اما فرق میان ماشما اینست که ما زندانی هستیم و شما از طرف سرکار بالای ما مقرر شدید، هرچه آنها برایتان هدایت میدهند، همانطور کنید و اضافه کردم: اما حرفهای این دیوانه های مظلوم واقعیت دارد، بفرمائید بروید به آنها بگوئید که نان و لباس برای شان نمیدهید و حالا که آنها را کوته قفلی کردید، مرا هم کوته قفلی کنید. صبح ساعت ده مدیر آمده و دروازه را باز کرد، داخل اتاق شده و به من گفت: هوش کنی که دفعه دیکر این کار را نکنی، من با خنده برایش گفتم: بفرمائید بروید به دیوانه ها که در کوته قفلی هستند، بگوئید که نان برایتان نمیدهم وغیر حق شما را کوته قفلی کرده ام. مدیر از این حرفهای من به فکر فرو رفت ؛ وقت برآمدن از اتاقم گفت: به دراز خانه میروم و دیوانه ها را میبینم.
وقتی مدیر میخواست دروازه اتاق دیوانه ها را باز کند، چند دیوانه دم دروازه آمده و گفتند: به اتاق ما کسی اجازه درآمدن نداره و بعد دروازه را از داخل قایم گرفتند. مدیر هر قدر به آنها گفت : دروازه را باز کنید! آنها دروازه را باز نکردند.
یکی از دیوانه ها برایش گفت: هر کس به اتاق ما درآمد، هوش خوده بگیره که پوستشه کاه پر میکنیم، فامیدی! مدیر دروازه اتاق را دوباره بسته کرده و به اتاق نزد من آمد. دیوانه ها دروازه را از درون قایم گرفته و باز نمیکنند و بسیار به قهر استند و میگویند: تا وقتی دروازه را باز نمیکنیم که رفیق ما که با ما کمک میکنه، از کوته قفلی خلاص شوه و به اتاق ما بیایه؛ دروازه را به هیچکس باز نمیکنیم. من وقتی حرفهای مدیر را شنیدم، فهمیدم که این گپهای اسماعیل است.
مدیر صاحب ! من یک بندی عادی عاجز استم، همدردی من با این مظلومان بخاطریست که من یک انسان هستم و آنها هم انسان هستند، بخاطرعواطف انسانی با آنها همدردی میکنم، کدام چال و چلند در کارم نیست، من یک بندی عادی و عاجزم، نه توپ وتفنگ دارم و نه سایر وسایل تخریبی که به آنها بدهم و آنها هم کدام زور و قوت ندارند. سایر بندی های شریف هم با آنها هم همدردی، دلسوزی و کمک هائی کرده اند که از دست من پوره نیست. او لهجه قهر آمیز پیشتر خود را بدل کرده و گفت: من هیچ وقت برایت نمیگویم که با آنها کمک همدردی مکن اما منهم مجبورم که آنچه آمرین امر میکنند، انجام دهم. او گفت: منهم انسان هستم، دلم برای این بیچاره ها بسیار میسوزد اما چه کنم؟ بعد برایم گفت: بیا که به دراز خانه دیوانه ها برویم. وقتی آنجا رفتیم دروازه را هنوز هم از داخل قایم گرفته بودند. دروازه را تق تق زده و صدا کردم: اسماعیل، دروازه را باز کن، من و مدیر صاحب آمده ایم. دروازه را باز کردند و ما داخل شدیم و با همه ای شان عید مبارکی کردم.
مدیر انضباطی زندان به اتاق بزرگان ما آمد، من به دوکان صوفی جلال رفته و مصروف قصه وخنده با او شدم. برایش گفتم: در روزهای عید برای دیوانه ها پلو چرب مزه دار با گوشت پخته کن و همان دونفر که در پختن برایت کمک میکنند، آنها را به کار موُظف بساز و منهم می آیم! برایم گفت: تو قرار استراحت و جمع وغِند خوده کو، مه همه چیزه برابر میکنم. گفتم : خوب خیر ببینی!
امانت یک شخصیت وطن دوست و وطنپرست
من برای عیدی کردن با زندانیانی که با آنها آشنایی داشتم به زندان عمومی دهمزنگ رفتم. بعد از عید مبارکی با آنها روانه شفاخانه زندان شدم تا با پرستارانی که میشناختم عیدی مبارکی کنم، از جمله پرستاران یکی برایم گفت: سبا به اتاقت در قلعه جدید می آیم و در مورد امانت یک کسی باید همرایت صحبت کنم. من از صحبت او بسیار تعجب کرده از او پرسیدم: امانت از کیست؟ برایم بگو! این امانت یک انسان مظلوم است، فردا تمام قصه را از من میشنوی، قصه را بخاطری برایت میگوم که میدانم تو علاقمند چنین قصه ها استی. با او خدا حافظی کرده دوباره به قلعه جدید آمدم. فردای آنروز پرستار آمد و بعد از احوالپرسی به او گفتم: اول تو باید بصورت مفصل قصه زندانی شدن خود را بگویی و بعد در مورد امانت برایم قصه کن.
بسیار خوب گوش گن: نام من سلیم است و از قوم تاجک و اصلاٌ از پار دریا استم، یعنی من از آنطرف دریای آمو می آیم. من داکتر عسکری بودم، در جریان جنگ عمومی دوم فرار کرده و به مزار شریف آمدم، ما در مجموع بیست نفر بودیم.
بعد از چند روز ما همه دستگیر شدیم. در جریان تحقیق ما را چنان لت وکوب و شکنجه کردند که فکرش را کرده نمیتوانی. تیل داغ، داغ کردن پا ها و دستهای ما با سیخ های داغ و امثال آن. از ما میخواستند اقرار کنیم که ما جاسوسان روس استیم و برای جاسوسی فرستاده شده ایم، تا اقرار نکنید این شکنجه ها ادامه دارد . ما برای شان میگفتیم که ما مسلمان استیم و از جنگ فرار کرده به افغانستان که یک کشور اسلامیست ، پناه آورده ایم.
پنج نفر ما در اثر شکنجه، جانهای خود از دست دادند و پانزده نفر مارا به زندان دهمزنگ انتقال دادند. در این جا هم متحمل رنج ها و شکنجه های زیاد شدیم. تمام ما را به دستگاه های صنعتی مجبور به کار کردند. من برای شان گفتم که من پرستار استم. از گفتن حقیقت که من داکتر عسکری استم، ترس داشتم. مرا به صفت پرستار به شفاخانه زندان مقرر کردند. دو ماه بعد وقتی داکتران کار مرا دیدند، وظیفه سرپرستاری را بمن دادند. یک و نیم سال بحیث سرپرستار کار کردم تا اینکه یک سرطبیب جدید مقرر شد. او یک آدم سرخ وسفید و چاق بود که عبدالرحیم نام داشت. تمام کارکنان و عمله شفاخانه را خواسته و به آنها گفت: شما باید با نظم و دسپلین خوب داشته و مطابق مقررات شفاخانه کار کنید و از اوامر آمرین اطاعت کرده مطیع و فرمانبردار باشید. بعد از آن اکر کسی از امر آمر سرپیچی و نافرمانی میکرد، به او سخت جزا داده میشد. عبدالرحیم هفته یک بار تمام کارکنان شفاخانه را نزد خود میخواست و همان حرفهای خود را تکرار میکرد. یک روز یک زندنی مریض را از کدام جایی به شفاخانه زندان دهمزنگ آورده و بستر کردند. عبدالرحیم روزانه چندین بار خودش از او مراقبت کرده و برایم بار بار به تاکید میگفت: این مریض یک "خاین بزرگ " است، متوجه او باید باشی که کسی با او صحبت نکند. به دل من این شک پیدا شد که این بندی هر کسی که است، باید یک آدم مهم باشد.
یک روز مریض برایم گفت: تو پرستار نیستی ، طوریکه معلوم میشود تو یک داکتر عسکری شاید باشی! وقتی این حرفها را از زبان او شنیدم، حیران شده، هک وپک ماندم که این آدم یک انسان شناس است. برایش گفتم: من در اینجا با هیچ کسی حرف راست را زده نمیتوانم که من کیستم! به آهستگی برایم گفت: چه فکر میکنی که من کیستم؟ من برایش گفتم که خودت یک انسان فهمیده، عالم و با تجربه استی. گفت: حالا آدم مهمی نیستم، یک بندی استم و به ادامه گفت: مه میخواهم یک امانت را برایت بگویم. آنچه را که برایت میگویم، میخواهم که امانت مرا به یک انسانی که از نظر خودت، امانت کار، امین و وطنپرست باشد بگویی. من همرایش وعده کردم.
او آه سردی کشید که بیانگر درد ها و غم هایش بود و بعد گفت:
من یک افسر نظامی استم و نامم سید حسن (حسن) است، مرا برای کشتن اینجا آورده اند. این امانتیست که برایت گفتم، برای کسی بگو که از نظرت انسان صادق و امانتکار باشد. چند روز دیگر هم با این بندی صحبت هایی داشتم، برایم معلوم شد که او یک شخصیت بسیار با فهم سیاسی است که حکومت او را به ناحق زندانی کرده است.
یک روز دیگر عبدالرحیم خان با ترس و لرز و وارخطایی به شفاخانه آمد. به دفتر سرطبابت نشسته و برایم گفت:
تمام پرستاران شفاخانه را جمع کرده نزد من بیاور، اینجا یک بندی سخت مریض است، نمیخواهد که پیچکاری شود، پرستاران باید او را محکم بگیرند تا من او را پیچکاری کنم. سرطبیب پیش و ما از عقبش به اطاق سید حسن خان داخل شدیم. داکتر پیچکاری را از بکس کشیده و به سید حسن خان گفت: تو مریض استی و به پیچکاری ضرورت داری، پرستاران شما را محکم میگیرند و من شما را پیچکاری میکنم.
سید حسن خان برایش گفت: من جور استم و پیچکاری نمیکنم، شما مرا با پیچکاری میکشید! سر طبیب به پرستاران امر کرد که پا ها و دستهایش را محکم بگیرید که او را پیچکاری کنم، چون کار دارم و باید زود بروم. به جبر سید حسن خان را پیچکاری کرد. سر طبیب وقت برامدن به قهر به من گفت: هوشت باشه که هیچ کسی نزد مریض نرود. بعد از یکساعت که گذشت مریض شروع به داد و فریاد کرد: ظالم ها ، مرا میکشید اما چرا اینقدر رنج عذابم میدهید. من به اطاقش رفتم، برایم گفت: دیدی که مرا با پیچکاری کشتند، امانتم را خیانت نکنی! برایش گفتم: امانتت را به کسی میسپارم که ایمانداریش برایم ثابت شود! این حرف را برایش زدم و از اطاق برآمدم و او خفتن جان را به حق تسلیم کرد. شبانه چند نفر آمدند و جسد او را از شفاخانه بردند.
من به سلیم سر پرستار گفتم: آیا این قصه حقیقت دارد یا چطور؟ او گفت: این امانت سید حسن حسن مظلوم بود که تو برایم امین و راستکار معلوم شدی و برایت گفتم، تو در مورد تحقیقات خود را کن تا حقایق برایت معلوم شود. من بعد از تحقیقات بسیار در مورد سید حسن، به این حقیقت آگاه شدم که گفته های سلیم سرپرستار صد فیصد واقعیت دارد و حقیقت وطنپرستی سید حسن فرقه مشر در اشعارش متبارز بود. او واقعاٌ یک شخصیت ملی و وطنپرست بود. با تاسف که من تمام اشعارش را به اختیار ندارم و در این زمینه باید تحقیق بیشتر صورت بگیرد. آن اطلاعاتی را که در موردعبدالرحیم سرطبیب بدست آوردم خدمت خوانندگان تقدیم میکنم.
عبدالرحیم یک جنایت کار و خاین ملی بود که با ریاست ضبط احوالات نیز همکاری نزدیک داشت و داکتر فامیلی رئیس ضبط احوالات نیز بود. سرطبیب متعلق به سرداران هلمند و با سردار اسدالله خان ( از خانواده سلطنتی جنرال اردو م) هم روابط بسیار نزدیک داشت. زمانیکه سید حسن حسن به شفاخانه زندان دهمزنگ انتقال داه شد، عبدالرحیم سرطبیب هم به شفاخانه زندان مقرر گردید. این جانی یک ماه بعد از کشته شدن سید حسن حسن، بحیث رئیس عمومی بخش صحی وزارت معارف و بعدها سفیر افغانستان در جاپان بود، بعد از مدتی نایب الحکومه قندهار و بعد ازآن بحیث وزیر صحیه اجرای وظیفه میکرد.
نتایجی که من از تحقیق خود در مورد علت کشته شدن سید حسن خان، در مورد اشعار و همچنان سوانح زندگی او بدست آوردم، خدمت خوانندگان محترم تقدیم میکنم: در این زمینه هیچ شک و شبهه وجود ندارد که قتل سید حسن خان یک قتل سیاسی بود و حکومت همیشه این قهرمان ملی را زیر نظر داشت. چند روز قبل از بندی شدن سید حسن خان، او در وزارت حربیه با سردار اسد الله خان بخاطر قرار داد خرید بیلچه های عسکری یک مشاجره جدی لفظی داشت . این قهرمان شهید به اسدالله خان گفته بود که: من فرزند این خاکم و تا زمانیکه زنده استم به هیچ کسی اجازه نمیدهم که مرا به زور مجبور به امضای یک قرار داد کند، من فقط تسلیم قدرت خداوند هستم و زورگویی خائینین را نمی پذیرم. اسدالله خان بعد از این مشاجره او را به سیلی زده و به او دشنام های رکیک و حرفهای بد میزند. این احتمال هم وجود دارد که اسدالله خان تمام جریان سید حسن خان را به خانواده خود در دربار قصه کرده باشد و آنها از قبل در کمین سید حسن خان نشسته و منتظر بهانه بودند، سید حسن خان را توسط پیچکاری از صحنه برداشتند و این یک حقیقت روشن است.
رهنمای واقعی من بابا عبدالعزیز قندهاری که برای من حیثیت یک پدر معنوی را داشت، همیشه این توصیه را برایم میکرد هر چیزیکه در زندان میگذرد، باید همه حقایق را برای نسل های آینده وطن بنویسی. شاید شنیدن آن برای نسل های بعدی تعجب آور باشد، اما جای تعجب نیست، این همه حقایق است، باید نوشت تا تاریخ نامکمل نماند. حقایق برای نسل های آینده باید ثبت تاریخ شود.
من در مورد سید حسن معلومات کافی نداشتم، برای گرفتن معلومات در مورد این شخصیت مشهور و وطنپرست به فاضل محترم سید شمس الدین مجروح مراجعه کردم که در مورد معرفی او معلومات کوتاهی برایم داد.
مجروح صاحب گفت:
سید حسن فرقه مشر فرزند سید حسین پاچا بود که در خوگیانی زندگی میکردند. در دوران سقوی زمانیکه محمد هاشم خان با برادر خود محمد نادر خان از فرانسه از طریق جنوبی روانه کابل شدند، محمد هاشم خان به ننگرهار آمد. در آغاز بمنزل خانواده عبدالرحمن پژواک رفتند. بعد از چند روزی که در آنجا به سر بردند، به خوگیانی رفته ودر منزل سید حسین پاچا پدر سید حسن حس پاچا اقامت گزین شدند. در این وقت محمد گل مومند هم در منزل سید حسین پاچا زندگی میکرد که سیدحسن خان و محمد گل مهمند در تمام امور با محمد هاشم خان همکاری میکردند و هر سه نفر بصورت مشترک برای سرنگونی حکومت سقوی بیدریغ تلاش کردند. همچنان در اواخر سلطنت امان الله خان محمد گل مهمند قوماندان فرقه قوای عسکری ننگرهار و سید حسن خان بحیث کرنیل در آن فرقه انجام وظیفه میکردند که هردو دوستان نزدیک و طرفدار افکار مترقی و همچنان نویسنده، ادیب و انسانهای عالم بودند.
دانشمند سید شمس الدین مجروح، از جرئت اخلاقی، شهامت و شجاعت او بسیار تعریف کرد، بگفته او علاقمندی بخصوصی به وطن داشته و این علاقمندی به حدی بود که در هر محفل او بجز در مورد آبادی و ترقی وطن، در هیچ مورد دیگری حرف نمیزد. نادر خان بعد از گرفتن کابل سید حسن حسن و محمد گل خان مهمند را خواسته و از آنها خواهش کرد تا در سرو سامان دادن امور اداری و نظامی حکومت او را کمک کنند. این دونفر که مردمان آگاه و دارای تجربه کاری بودند ، دیر زمانی نادر خان با آنها مشوره و مصلحت میکرد. تا زمان مرگ نادر خان، سید حسن خان در وزارت حربیه، اصلاح و نظم و اداره اردو را بعهده داشته و به رتبه فرقه مشری ارتقا کرده و معیین وزارت دفاع شد. روزی محمد هاشم خان صدراعظم کبیربه سید حسن خان کفت: دهنت را ببند و در هر جا اشعارت را برای هر کس مخوان و مردم را تحریک و ضد دولت پروپاگند نکو. او به خنده همینقدر برایش گفت: من میتوانم زبانم را ببندم اما زبان سایر افغانان را کی بند کند. از این گفته او محمد هاشم خان صدراعظم کبیر به قهر شد و گفت: تو به غم زبان دیگران نشو غم زبان خوده بخور ! این وطن وطن همه ای ماست، تنها وطن تو نیست! سید حسن خان به جوابش گفت: درست است که وطن، وطن همه ای ماست، اما همه کس عشق و محبت و نگاه یک سان به این وطن ندارد. صدراعظم کبیر به او گفت: تو دشمن جانت استی! او بجوابش گفت: چطور دشمن جانم استم، اگر بخاطر وطن دشمن جانم باشم، این دشمنی را به خوشحالی قبول مبکنم.
سید حسن خان خودش اشعار زیاد انقلابی سروده که در زمان حیاتش در سالنامه کابل و مجله اردو به چاپ رسیده است.
من از نویسندگان ، شاعران و محققان کشور عزیزم یک خواهش جدی دارم که در زمینه اشعار و سایر گوشه های زندگی سید حسن حسن تحقیق نموده و او را چنان که بود به نسل های آینده معرفی نمایند.
از نظر من او یک ستاره و آفتاب درخشان در آسمان ادب پشتو بود.
چند نمونه کلام سید حسن حسن که شخصیت وطنپرست سیدا گل غریب یار به اختیارم گذاشته است به خوانندگان تقدیم کرده و قضاوت را به خود شان واگذار میکنم.
وطنه زار وطنه
غمـونه ستــا مې شـوه په زړه بانــدی انبـار وطنــه وطنه زار وطنـه
ستا په کړاو کښی می وجـود شه ټـول بیمـار وطنــه وطنه زار وطنه
د ستـا له غــصه و غم د ستـا لـه درد و الـم
لیمه می ډک شوه له نم زړګی مې غوڅ شه قلم
له ستـرګـو ویـنی تویـوم ژاړم کــــوکار وطــنــه وطنه زار وطنـه
ته وی څښتن د لوی نام ستا وو عــزت احتــرام
خلکو صبا و ماښام کاوه پـه تــاتـــه ســـلام
نـن دې اولاد دی خـــوار وزار پـه هـر دیـــار وطنــه وطنه زار وطنه
ستا حوایج دی بسیار ستــا ضرورت بیــشــمار
که ته ملا ټینګه کار و نــه تــــړی پــــه زیــار
پاتـی بــه نــور هم بیــرته شی لــه خپــل کتار وطنـــه وطنه زار وطنه
ته د مشرق در سر تاج اخیست دې باج و خــراج
نـن ضـــرورت احتیاج درنــه خــراب کـــه رواج
د پـښو شـوی لاندې د ایــشیا د ســـر دستــار وطنــه وطنه زار وطنه
سترګی دې پورته که جان وګــوره حــال د زمــان
واړه مخلوق د جهان مشــغول په عــلم و عـــرفان
زامـن د تــا اختـــه په چـــرس و پــه قـمــار وطنــــه وطنه زار وطنه
له تا نه تللی اقوام په مخکښی څـ-ومــره ایـــام
که غواړی هغه مقام لــږ په سرعـت واخـله ګــــام
عــزم و همـت په مخکښی نشته خـنـــډو خــاروطنــه وطنه زار وطنه
ستا محبت په ضمـــیر واجــــب د شـــاه و فــقــیــــر
ستـــا وداني تعمــیر فــــ-رض د صغیــر و کبــیـر
خــاونـــد دې ساتــه د پــردی لــــه استعــمار وطنــــه وطنه زار وطنه
ستا احتیــ-اج و ضرور کـــــړم ناعــلاج و رنځـــور
د عندلیــب په دستــــور راتـــه فــریاد شــه منــظور
(سید حسن) ژړا شیـــ-ون مــــی دې شــعار وطنــــه وطنه زار وطنه
نمونه دوم شهر سید حسن تحت عنوان "بیخبر"
بــی خبــره د عــالـم لــه شـر و شـور یی
کــه زه ښـې خبـری کـړمه تـه مـی زوری
ســروهـــلی د رنــجـو پــه طلـــب ګــرځی
خپــلو تـــورو غټــو سترګـو ته نـه ګوری
تــا د خپـــل رســا قــــامــت قــدر و نــکــړ
د پـردو سـرو تـه جګ ګـوری خمــسوریـې
پـه طلــب د عــلم مــلا دې چــور مـاتــیـږي
جهــالت پـه کار کښـی منـډې وهې شــورې
زړه په شــوق بانـدې بې ځایـه کــلام اوری
د مـطلـب خبــری ښـکاری درتــه سپـــوری
پـه ظاهـر لباس که سپـین سپـیڅـلی بریـښې
زه دی وینــم پـه باطـن بانـدې تک تـور یـې
کــه پـه کــپ(کف) او کالـر وي علامــه یــې
کـه پـه عـلم او هنـر وی د خـره ه ورور یې
که په خوله دی قوم پرست او وطن خواه یې
په عمـــل بــانــدی کـــم بـختـــه د پیغــور یې
د اخــلاقو ضـــعــف دا شـــانې رســـوا کــړې
اوس هم نه وینې خپل ځان په غبرګو کور یې
زه د نــن ورځ شاعــر نـــه یــم پــوهــیـــــږم
زمـــانــه رســـــوی غـــږ د غــــوږه پــــورې
دا زمـــــا نـصــیـحـت واوره سیــــد حـــسنـــه
راشـــــه پریــږده دا ریښتــــنی وینــا نـــورې