نویسنده زنده یاد هاشم زمانی
مترجم معراج امیری
ادامه داستان مولوی بهرام
استادان مدرسه اسلامی دیوبند، هر سه ماه یک مجلس عمومی داشتند و هر معلم شاگرد ممتاز خود را به مجلس معلمین معرفی میکرد.
استادان عربی، اردو و انگلیسی مرا به صفت شاگرد ممتاز خود به مجلس عمومی معلمین معرفی کردند.
مدرسه اسلامی دیوبند یک مجله سه ماهه و یک اخبار هفته وار داشت که بزبانهای عربی، اردو و انگلیسی مطابق اصول تعلیمی مدرسه چاپ ونشر میشد. خبر ها، پیشرفتها و واقعات مهم جهان اسلام و برعلاوه عکسهای شاگردان ممتاز مدرسه در آن نشر و در مورد لیاقت و استعداد آنها مقاله ها به نشر میرسید.
در ساعت درسی عربی نشسته بودم که استاد مجله سه ماهه مدرسه دبوبند را بدستم داده و گفت: تو در صنف های سه استاد اول نمره شدی و هر سه استاد ترا به صفت شاگرد ممتاز خود به آمریت نشرات مدرسه اسلامی دیوبند معرفی کرده اند که در این مجله عکست چاپ شده واز استعداد و لیاقتت تعریف وتمجید گردیده است. وقتی به اتاقت رفتی به آرامی به آن نظر انداخته و آنرا مطالعه کن. بعد از ختم درس و رخصتی شاگردان به اتاقم رفتم، آن بخش مجله را پیدا کردم که عکسم چاپ شده بود و هر سه استاد هر کدام در مورد من به صفت شاگرد ممتاز برای مدیر مجله و اخبار هفته وار گزارش نوشته و استعداد و لیاقتم مورد ستایش قرار گرفته بود. تمام شب گزارش هر سه بخش اردو، عربی و اگلیسی مجله را که بمن ارتباط داشت مطالعه کردم و لغت هایی را که نفهمیده بودم، همه را در ورق جداگانه بیرون نویس کردم و فردا که به مدرسه رفتم، به استاد مراجعه کرده و معنی آنها را از استاد پرسیدم. او معنی تمام لغت ها را برایم گفت و در ضمن تذکر داد : که ما در این جا یک کتابخانه داریم، من ترا آنجا معرفی میکنم و مدیر کتابخان برایت یک کارت میدهد، بعد از آن میتوانی که کتابهای مورد ضرورتت را برای چند روز به اتاقت بیاوری. فردا بعد از ختم درس از استاد پرسان کتابخانه را کردم که کتابخانه کجاست و من کدام کتابها را به اتاق خود بیاورم؟ او برایم گفت: تو دیگشنری اردو و اگلیسی را به اتاقت بیاور. به کتابخانه رفته و معرفی خط استادم را برای مسوول کتابخانه دادم. او به بسیار مهربانی و با دهن پر خنده برایم کارت داده و گفت: من ترا خوب میشناسم. من برایش گفتم: این اولین بار است که من شما را میبینم و به کتابخانه آمده ام، من قبلاٌ شما را هیچ .قت ندیده ام. اواز حرفهای من خندید و بعد برایم گفت: مرا تعقیب کن! او پیش و من بدنبالش روان شدم، داخل یک اتاق شدیم که چند نفر دور یک میز نشسته بودند و یک چایجوش کلان شیر چای و چند پیاله روی میز قرار داشت. دو پیاله شیرچای را پیش روی ما گذاشتند. مسئول کتابخانه از جایش بلند شده و اتاق را ترک کرد. بعد از چند لحظه دوباره آمده و مجله ای را باخود آورد که عکس من در آن چاپ شده بود. عکس را به من نشان داده گفت: تو این عکس را ببین او را میشناسی؟ من برایش گفتم: این عکس از من است! بعد او برایم توضیح کرد : من ترا خوب میشناسم، من چه که تمام کارکنان کتابخانه ترا میشناسند و این دانش و لیاقت خودت است که مردم ترا میشناسد.
واقعیت اینست که من از شنیدن این خبر بسیار خوش شدم و دلم باغ باغ شد و برای آموزش علم احساس و علاقه بیشتر پیدا کرده و بسیار تشویق شدم. برای مسئول کتابخانه گفتم: من به دیکشنری انگلیسی و اردو ضرورت دارم . او دیکشنری ها را برایم داده و گفت: اصول کتابخانه ما اینست که در مقابل کارت هر شاکرد را برای ده روز کتاب میدهیم و ده روز بعد باید کتاب را دوباره بیاورد! به اتاقم آمده و یک ساعت دیکشنری را خواندم. هر لغت انگلیسی به اردو معنی شده بود، اما من نفهمیدم که معنی لغات انگلیسی را چگونه به اردو پیدا کرده میتوانم ! فردا که به مدرسه رفتم به استاد گفتم: من دیگشنری انگلیسی و اردو را از کتابخانه گرفتم اما لغات انگلیسی را که من معنی اش را نمیدانستم در دیگشنری پیدا کرده نتوانستم، آن لغت را چگونه در دیگشنری پیدا کنم؟ استاد برایم گفت : هر لغت را به اساس حرف اول الفبا و حرفهای بعدی اش ترتیب شده است و تا اخیر ! من درست فهمیدم که چگونه به اساس ترتیب الفبا حل مطلب کنم.
دیگشنری را دوباره به کتاخانه بردم ، مسئول کتابخانه پرسید: حالا به کدام کتاب ضرورت داری؟ گفتم: من نمیدانم که چه کتاب دیگری برای من مفید و ضروریست. او برایم گفت: تو خودت در میان کتابهای کتابخانه یک کتاب را انتخاب کن که از آن خوشت می آید و به آن ضرورت داری، همان کتاب را با خود به اتاقت ببر. اما من هیچ نگفتم، مسئول کتابخانه متوجه شد که من هیچ وقت از کتابخانه کتاب نگرفته ام. برایم گفت: تمام کتابهای کتابخانه همه بصورت منظم تنظیم شده اند و درهر قسمت الماری کتابها یک لست معلوماتی از کتابها وجود دارد که به آسانی میتوانی کتاب مطلوبت را از کتابخانه بدست آوری. در حدود نیم ساعت مسئول کتابخانه تمام بخشهای کتابخانه را برایم نشان داده و معلومات ارایه کرد تا خوب فهمیدم که چگونه کتاب مورد نظرم را پیدا کرده میتوانم. برایش گفتم میتوانم دوباره دگشنری را با خود ببرم؟ او با لبخندی برای گفت: بلی چرا نه! دیگشنری تحویلی را دوباره گرفته و به اتاقم بردم. برعلاوه او برایم گفت: ده روز بعد دوباره بیار و بازهم میتوانی آنرا باخود ببری. من به مسئول کتابخانه گفتم: در حال حاضر من به دیگشنری بیشتر از هر کتاب دیگر ضرورت دارم، او به تکرار برایم گفت: ده روز بعد کتاب را تحویل کن و بار دیگر دوباره میتوانی آنرا با خود ببری.
یک روز مریض بودم وناوقت از خواب بیدار شدم، به سرعت جانب مدرسه روان بودم که دستی را روی شانه خود احساس کردم، وقتی به او نگاه کردم، گلاب بود، همان دوستی که با او در کویته هم اتاقی بودم و هردو یکجا به مدرسه اسلامی دیوبند آمدیم و او پول سفرم را برایم قرض حسنه داده بود. من از قرضش یاد کردم : یکصد ده روپیه قرض حسنه ات را بیاد دارم، انرا برایت میدهم! اما گلاب برایم گفت که من از استاد ما از کویته یک مکتوب گرفته ام که برای تو هم سلامهای بسیار نوشته است. من نمره اتاق لیلیه ام را برایش داده و گفتم: شب به اتاقم بیا و نامه استاد را هم با خود بیاور تا منهم آنرا یک بار بخوانم.
گلاب شب آمد غذای خود را در لیلیه خورده و با هم صحبت کردیم ، در جریان صحبت ها او پاکت خط را برایم داد که استاد فرستاده بود و نوشته بود که: گلاب همیشه برایم خط میفرستد و منهم برایش خط میفرستم و در هر نامه ای خود برای تو هم سلام میفرستم. حتمی به آدرس من نامه بنویس در مورد شرایط زندگی و بخصوص بیشتر از همه در مورد درس و تعلیمت برای من به تفصیل بنویس. برای استاد در مورد زندگی و شرایط تعلیمی خود به تفصیل نوشتم و در نامه خود بخصوص از استاد عربی و مهربانی های خاص و تشویق های او یاد آوری کردم و سه استادم مرا بحیث شاگرد نمبر اول معرفی کرده بودند. نامه را در میان آن مجله گذاشتم که بعد به مدرسه رفتم و نامه ام را به استادم داده و برایش گفتم : از روی لطف و مهربانی یک بار این نامه را مطالعه کنید که غلطی نداشته باشد و اگر غلطی داشته باشد آنرا اصلاح کنم، چون استادم در کویته از من در باره درس و تعلیمم معلومات خواسته است. استاد بعد از خواندن نامه برایم گفت: نامه بسیار خوب و روان نوشتی و هیچ غلطی ندارد. گلاب همان شب تا نا وقت شب همرای من بود و باهم قصه کردیم، او برایم گفت: ما از طرف شب با یک تیکه دار کار میکنیم و شش نفر استیم.
پرسیدم: چه کار میکنید؟ چنین جواب داد : یک تیکه دار تعمیرات دولتی را آباد میکند، یک موتر خشت پخته را به هشتاد روپیه همرایش اجاره کردیم که از موتر با کراچی های دستی به طرف دیگر تعمیر ببریم. مزدورکاران دیگر هم همین کار را به صد روپیه میکنند و ما به هشتاد روپیه، اما تیکه دار به ما گفته که این کار را به کسی دیگر به تیکه نمیدهم و تا خلاصی کار این تیکه از شماست. او چهل روپیه دیگرقرض حسنه برایم داده و گفت: این هم قرض حسنه از طرف من و مجموعاٌ یکصدو پنجاه روپیه قرض حسنه میشود که هر وقت خدا برایت پول داد، قرض حسنه مرا دوباره برایم بده و اضافه کرد: اگر از طرف شب دلت کار میشود، ترا هم شامل میکنیم. به گلاب گفتم: در این مورد بعداٌ با تو صحبت میکنم، حالا چیزی گفته نمیتوانم.
گلاب رخصت شد و من خوابیدم. فردا در مورد کار شبانه با استادم صحبت کردم، استاد بسیار جدی و به تکرار برایم گفت: هوش کنی که شبانه کار تیکه را نکنی و در آخر بسیار جدی برایم تکرار کرد: اگر این کار را بکنی من جدی از تو آزرده میشوم ، این حرفم را قبول کن و اگر به پول ضرورت پیدا کردی برایم بگو، من بنام خدا برایت خیرات میدهم. تو به شوق به تعلیم ودرست ادامه بده و تا آخر اول نمره گی را از دست نده. به استاد بخاطر حرفهایش اطمینان دادم که: هر چه شما هدایت بدهید و مرا رهنمایی کنید، من در مورد تعلیم خود مطابق پروگرام و رهنمایی شما درسم را به پایان میرسانم. بعد به استاد یادآوری کردم که من به یک دیگشنری ضرورت دارم که همیشه در اتاقم آنرا داشته باشم، گرچه من میتوانم هر ده روز دیگشنری از کتابخانه بگیرم، اما بردن و آوردن برایم مشکل است. استاد برایم گفت: یکی از دوستانم سه سال پیش یک دیگشنری بسیار خوب انگلیسی به انگلیسی را برایم داده که هر لغت انگلیسی را به زبان بسیار ساده و آسان به انگلیسی تشریح کرده است. آنرا فردا برایت می آورم، تو یکبار ببین که از آن استفاده کرده میتوانی ؟ آنرا برایت میبخشم و یک موضوع دیگر را هم برایت میگویم که هر چیزی را که به انگلیسی مطالعه میکنی و معنی کدام لغت را نمیفهمی، روی آن جمله فکر کن و تمام جمله را دو سه باربه غور مطالعه کن، امکان دارد که از متن جمله، معنای لغت را بفهمی و اگر نفهمیدی بعد به دیگشنری مراجعه کن، این رهنمایی مرا خوب به حافظه بسپار.
به پوسته خانه رفتم، نامه ام را در بین مجله گذاشتم و مجله را در یک پاکت مناسب جا بجا کرده و بصورت راجستر به پوسته خانه تسلیم کردم.
فردا به مدرسه رفتم و بعد از ختم درس استاد مرا صدا کرد: او بچه بهرام! اینجا بیا! دیگشنری را برایت آوردم، اصول پیدا کردن لغات را به همان اساس الفبا از حرف اول شروع میشود و به ترتیب ادامه پیدا میکند. صرف لغات انگلیسی به زبان بسیار ساده انگلیسی تشریح شده که از تشریح آن میفهمی که لغت چه معنی دارد. تو که یک ماه از این دو دیگشنری استفاده کنی، خودت قادر به حل مشکلاتت میشوی. دیگشنری انگلیسی به انگلیسی نسبت به دیگشنری انگلیسی – اردو بهتر است. در آغاز کمی مشکل به نظر میرسد اما از یک روز تا روز دیگر آسانتر میشود. به کتابخانه رفتم، دیگشنری انگلیسی – اردو را تحویل کردم. از کتابدار پرسیدم: از نظر شما کدام کتاب برای مطالعه من مفید است آنرا برایم نشان بده؟ به علاقمندی خودت مربوط است! کتابدار یک کتاب کوچک قصه های انگلیسی را برایم داد که شامل چند قصه میشد. در کتابخانه شروع به خواندن کتاب کردم. اولین بار بود که من یک قصه انگلیسی را میخواندم، یک قصه را تا اخیر خواندم و دو لغت را نفهمیدم اما مطابق رهنمایی استاد همان جمله ها را که معنی دولغت را در آن نفهمیده بودم، دوباره بدقت خواندم، معنی لغت ها را نفهمیدم اما از جمله استفاده بسیار خوب کردم، قصه دیگر را هم تفریباٌ خوانده بودم که کتابدار آمد و گفت: حالا کتابخانه بسته میشود، همه کتابخانه را ترک کرده اند و تنها تو در کتابخانه استی! برایش گفتم: مرا خواندن این کتاب چنان مصروف ساخت که هیچ متوجه نشدم! کتابدار گفت: تقریباٌ دو ساعت شد که تو این کتاب را میخوانی! از کتابدار تشکر کردم که این کتاب دلچسپ را برایم داده بود. او برایم گفت: این چند صفحه را که خواندی چند لغت آنرا نفهمیدی؟ برایش گفتم: معنی سه لغت را نفهمیدم، اما محتوای جملاتی را که این سه لغت در آن بود همه را بدرستی درک کردم. کتابدار گفت: کتاب را دوباره بخوان لغت هایی را که نفهمیدی با پنسل آنرا نشانی کن و بعد تمام لغت های نشانی شده را در دیگشنری ببین و در کتابچه لغت های انگلیسی آنرا با معنایش بنویس و معنی لغت ها را از یاد کن. از او تشکر کردم. به اتاقم رفتم و به خواندن کتاب شروع کردم، معنی لغاتی را که نفهمیدم مطابق رهنمایی کتابدار آنها را نشانی کردم. تا ناوقتهای شب قصه های کتاب را تا آخر خواندم. بعد از خلاصی کتاب، لغتهایی را که نفهمیده بودم همه را درج کتابچه لغت انگلیسی خود کردم و بعد یک یک در دیگشنری انگلیسی آنرا پیدا کرده و تشریح انگلیسی آنرا هم نوشتم.
فردا بعد از خلاصی درس مدرسه، کتاب را به کتابخانه برده به کتابدار دادم. او برایم گفت: یک کتاب قصه بسیار خوب برایت پیدا کردم، در این کتاب هم قصه های بسیار دلچسپ است. به اتاق رفتم و شروع به خواندن کتاب کردم. از قصه های این کتاب هم بسیار لذت بردم، لغت ها را نشانی کردم. بعد از آنکه کتاب را خواندم، آنرا دوباره به کتابدار دادم. کتابدار برایم گفت: من میدانم که تو استعداد بسیار خوب داری و به درس و تعلیمت بسیار علاقمند استی! این حرفهایی را که برایت میزنم، نتیجه یک عمر تجربه شخصی منست و از تجربه خود برایت میگویم که خود را تحت فشار قرار نده، هر شب شش یا هفت ساعت مطالعه کن، چون فشار زیاد باعث خرابی اعصاب میشود و تاکید کرد که این حرفهای مرا باید جدی بگیری بخاطری که اگر انسان لباس صحت به تن داشته باشد در زندگی همیشه موفق است. او این حرفها را دوباره تکرار کرد. کتابدار کتاب را برایم داده و گفت: اول آنکه آنچه برایت گفتم در موردش خوب فکر کن و برای مطالعه خود یک برنامه منظم بساز و بعد به کتاب خواندن شروع کن!
جانب لیلیه خود روان بودم و به صحبتهای کتابدار فکر میکردم، آنچه برایم گفته بود همه به نظرم درست آمد، تصمیم گرفتم که هر شب شش و در نهایت هفت ساعت مطالعه کنم. ده روز بعد کتاب را به کتابخانه بردم. کتابدار با دهن پر خنده به صحبتهای قبلی خود اشاره کرد. برایش گفتم: آرزو میکنم که خدای بزرگ به تعداد انسانهای مهربان و با عاطفه مثل خودت بیفزاید و گفتم نصیحت ها و رهنمایی های خودت را سرمشق زندگی عملی خود قرار میدهم و به همان راه ادامه میدهم . در مورد صحت خود هم توجه و احتیاط میکنم. او به خنده برایم گفت: حالا مطمئن شدم که حرفهای مرا درست درک کردی. آنچه وظیفه انسانی و برای خود فرض میدانم، اینست که از تجربه دراز زندگی خود از همدردی و کمک به یک طالب العلم مثل تو دریغ نخواهم کرد.
وقت برآمدن بازهم از او تشکر کردم. این کتاب را هم تمام کردم، وقتی چهارمین کتاب داستان های خوانده شده خود را به کتابدار تحویل کردم، کتابدار برایم گفت: فردا یک بار بیا و کتابچه لغت های انگلیسی خود را هم با خود بیاور که من آنرا ببینم! فردا که کتابچه لغت های انگلیسی را برایش دادم، او تمام لغتهای انگلیسی را دید که من از دیگشنری انگلیسی به انگلیسی برای آنها تشریح نوشته ام. کتابدار برایم گفت: کتابچه ات را خطکشی کن وهر لغت را یک شماره بزن، تا برایت معلوم شود که چند لغت را درج کتابچه ات کردی. کتابچه را خطکشی کن در ستون اول شماره بنویس، بعد لغت انگلیس و بعد تشریح آن به زبان انگلیسی و در ستون اخیر معنی لغت را به اردو بنویس. من در کتابچه جدید لغات انگلیسی خود، مطابق رهنمائی کتابدار، لغت های انگلیسی را تنظیم کرده و تمام لغات را در آن نوشتم که شماره آن به دوصد رسید. هر روز چهار تا پنج لغت را به حافظه میسپردم و به همین ترتیب ذخیر لغات انگلیسی خود را زیاد کردم. کتابدار یک دیگشنری انگلیسی اردوی شخصی خود را برایم به امانت داده و گفت: میتوانی از آن استفاده کنی من به آن ضرورت ندارم . با تشکر از کتابدار دیگشنری را به اتاقم بردم. کتابچه لغات انگلیسی خود را با خود به مدرسه برده و در صنف روی میزم گذاشتم، استاد که در صنف قدم میزد در برابر میز من توقف کرده و کتابچه را از روی میز برداشته نظری به آن انداخته و گفت: پسرم بهرام تو کتابچه لغات انگلیسی را خودت به این شکل ترتیب کردی؟ برایش گفتم که کتابدار کتابخانه مرا رهنمائی کرده و من مطابق رهنمائی کتابدار کتابچه را نوشته و تنظیم کرده ام.
او گفت : چند روز بعد معاش میگیرم و من یک دیگشنری جدید انگلیسی- اردو برایت میخرم. چند روز بعد از آنکه همه شاگردان رخصت شدند، استاد مرا صدا زد، وقتی نزدش رفتم یک دیگشنری بزرگ انگلیسی اردو روی میزش قرار داشت. او برایم گفت: این دیگشنری را برای تو آورده ام، یک دیگشنری که تازه چاپ شده و از تمام دیگشنری های قبلی بهتر و دارای لغت های بیشتر است و هر لغت مطابق اصول گرامری دارای نشانه های بخصوص است و در مورد این علایم بخصوص در صفحات اخیر دیگشنری هم توضیحات وجود دارد. من بطور مثال بصورت عملی در زمینه این علایم برایت کمک دلچسپی میکنم. استاد آن بخش دیگشنری را برایم نشان داده و گفت: این بخش را به بسیار دقت تا زمانی مطالعه کن که به اصول گرامری و علایم آشنا شوی و بعد آن لغتی را که معنی اش را نمیفهمی، پیدا کن. استاد به شکل عملی چند لغت را برایم نشان داد و من در دیگشنری آنرا پیدا کردم، او اضافه کرد که در کتابچه لغت خود همهر لغت را با این علایم نشانی کن تا در حافظه ات جانشین شود.
روز دیگر به کتابخانه رفتم و دیگشنری کتابدار را برایش دادم، کتابدار برایم گفت: از این به بعد تو خودت به ذوق خود برایت کتاب انتخاب کن و منهم کمکت میکنم. من از کتاخانه یک رومان دیگر را انتخاب کردم که از فرانسوی به انگلیسی ترجمه شده بود و چهارصد و پنجاه صفحه داشت.
مطابق برنامه خود خواندن تمام کتاب را در طول دو ماه به پایان رسانیدم و لغتهایی را که معنی اش را نمیفهمیدم در کتابچه لغت خود به ترتیب نوشتم. کتاب بسیار خوب بود و نویسنده آن برنده جایزه نوبل شده بود. کتاب را به کتابخانه تسلیم کرده و جانب لیلیه روان بودم که در راه با مدیر تبلیغات مدرسه اسلامی دیوبند مواجه شدم ، او بعد از احوالپرسی برایم گفت: مجله و جریده هفته وار ما برایت میرسد یا نه؟
بلی! بعد برایم گفت: هر وقت فرصت پیدا کردی یک بار به دفتر ما بیا، از دفتر عالم اسلامی لندن و همچنان از دفتر تبلیغاتی جامعه الازهر مصر نشریاتی به دفتر ما رسیده است، به آنها یک نظر بیانداز اگر علاقه داشتی میتوانی آنرا با خود به اتاقت ببری. برایش گفتم اگر خواست خدا بود من هفته آینده انشا الله تعالی یک روز می آیم. مطابق وعده به دفتر نشریات مدرسه اسلامی دیوبند رفتم، با مدیر مجله، مدیر جریده هفته وار و همکاران شان احوالپرسی کردم. مدیر مسوول مجله برایم گفت: بسیار دیر زمان شد که خودت به دفتر ما نیامدی، در نظر داشتم که از استادت احوال سلامتی ترا بگیرم که بهرام چه حال دارد؟ من در مورد مصروفیت خود به تفصیل برایش قصه کردم و او تمام نشرات لندن و پوهنتون الازهرمصررا برایم داده و گفت: همه را به اتاقت ببر و به آرامی آنرا مطالعه کن. دیر وقت با همدیگر به بحث و مفاهمه گذشتاندیم، نان چاشت را با هم خوردیم ، در حال نوشیدن چای بودیم که یک طالب العلم دیگر آمد، من همرایش احوالپرسی کردم و بعد پرسید: نام خودت بهرام است؟ من گفتم بلی! بعد او برایم گفت: نام من احمد و از عربستان سعودی استم، منهم مانند خودت طالب العلم استم و برای آموختن لسان انگلیسی آمده ام و علاوه کرد که : من عکست را در مجله دیده ام ودر موردت خوانده ام و ترا خوب میشناسم و بعد برایم گفت: اتاق من بسیار کلان است و اگر به اتاق من بیایی بسیار خوش میشوم، تو مرا در آموختن انگلیسی کمک کن و میتوانیم به انگلیسی و عربی با همدیگر صحبت کنیم. من به احمد گفتم: من حالا برای امتحانات آماده گی میگیرم، یک ماه بعد که امتحاناتم گذشت در مورد باهم گپ میزنیم. احمد نمبر اتاق لیلیه خود را بمن داد و من نمبر اتاقم را برایش دادم.
من به اتاقم رفتم ، یک شب اخبار مدرسه اسلامی لندن و یک شب هم از پوهنتون الازهر مصر را میخواندم و تمام محتوای آن برایم قابل فهم بود. همچنان شب وروز برای امتحانات درسهای خود را به دقت و غور میخواندم، تا اینکه بکلی مطمئن شدم که به درسهای خود وارد و آماده امتحان استم. امتحنات شروع شد، یک هفته متواتر هر روز به اتاق امتحان میرفتم، امتحانات ختم شد تا اینکه از طرف مسئولین امتحان اعلان شد که فردا روز اعلام نمرات شاگردان است. مسئولین امتحان عقب میز بزرگی نشسته بودند و یک نفر در عقب آنها جا گرفته بود. او هر پارچه را در برابر رئیس میگذاشت و نام طالب العلم با نمبرش بلند گفته میشد. پس از نام گرفتن چند طالب العلم نام مرا خواندند: اینجا بیا ! وقتی من نزدیک رفتم، رئیس برایم مبارکی گفت: مبارک باشه، تو اول نمبر شدی! وقتی من این صدا را شنیدم ، از خوشی قلبم در قفس سینه ام شروع به تپیدن کرد.متوجه شدم که معلم عربی ام بطرفم روان است. او مانند یک پدر معنوی واقعی مرا با محبت به آغوش کشید: شکر خدا که فرزندم بهرام یک بار دیگر در میان تمام شاگردان مدرسه اسلامی دیوبند شاگرد نمبر اول شد! این چند کلمه استاد به من چنان قوت معنوی داد که شوقم به درس و آموزش چند برابر گردید. این حرفهای استاد که گفت: بهرام فرزندم ! تو استعداد زیادی داری به شوق و علاقمندی به درست ادامه بده و اول نمبر بودن را برایت نگهدار! این حرفهای استاد نقش حافظه ام شد و مرا در درس و تعلیم چنان تشویق کرد که باید زحمت بکشم تا اول نمره باشم.