سياست ازجمله واژه هايي است که مفاهيم ومعاني مختلف را در بطن دارد، جنگ، صلح، حکومت، حاکميت، قدرت، دولت، ايديولوژي، اقتصاد، جامعه شناسي و حتا روانشناسي اجتماعي، همه وهمه باهم و همه باسياست وسياست با حکومتها پيوند معين و سيستماتيک دارد،
از سوي ديگر تمام رهآورد هاي سازمان يافته که به وسيله نهاد هاي اجتماعي ويا دولتي برمبناي اهداف معين اجتماعي برنامه ريزي ميگردد همچنان سياست ناميده ميشود، مانند سياست مالي، سياست اقتصادي و غيره
برتران دوژونل ميگويد: «معانى كلمه سياست به حدى مختلف و متضاد هستند كه بهتر است در موارد خاص بنا به تصميم شخص معينى، معني براى اين كلمه انتخاب كنيم» اما بسياري به اين باورند که سياست به معناي تدبير امور مملکت است، ارسطو و افلاطون هم درمورد سياست چنين حرفهاي داشتند، سياست نزد آنها معادل نيکي کردن و رساندن خدمات مختلف به مردم، جهت بلند رفتن و بهبود سطح زندهگي مردم بود.
در زبان عربي به سياست، سوس گفته ميشود، سوس رياست هم معني ميدهد، يعني رابطه متقابل بين سياست و رياست، در کشورهاي عربي وجود دارد و ميتوان گفت که سياست را مقدمه رسيدن به قدرت ميدانند، شايد يکي از عوامل بدبختيهاي اجتماعي سياسي کشورهاي عربي ناشي از برداشت رياستي شان از سياست باشد، مرحوم شريعتي به نقل از فرهنگ دهخدا ميگفت سياست درلغت به معنى تربيت كردن اسب وحشى است و به تمسخر مي افزود که اسب رام ساخته شود تا خوب سواري دهد.
اما معادل کلمه سياست درغرب پوليتيك است که از کلمه يوناني پوليس به معني مدينه يا شهر بدست آمده ، در غرب سياست بيشترينه پيوند معنايي با علمِ اداره و منجمنت دارد، بعد از رنسانس و انقلاب فرانسه، حکومتها در غرب تمام رهآورد هاي شان را درقالب سياستهاي کاري مشخص بيان نموده وسياسيون هم وظيفه و مسووليت خود دانستند تا به اوضاع اقتصادي ،اجتماعي و حتي شرايط روحي، فکري و اخلاقي جامعه پرداخته رفاه عمومي درعرصههاي مختلف را تأمين کنند.
که برداشت از پوليتيک درغرب با بينش شرقي ها فرق ميکند در غرب همانطور که در بالا اشاره شد ،پوليتيک برمبناي فلسفه خوب حکومت کردن وعرضه خدمات اجتماعي به مردم و جامعه شکل گرفته نه اينکه مداخله در امور ديگران و خود را رييس وفرمانده ديگران تصور کردن و يا جامعه را با باور هاي ايديولوژيکي سمت و سوي خاص بخشيدن و يا با کودتا سرنوشت جامعه را در دست گرفتن و تحت نامهاي مختلف ارزشها باورهاي فردي و يا گروهي خود را بر جامعه تحميل کردن و مردم را به دنبال خود و يا تشکيلات حزبي خود کشاندن باشد، اينها هيچکدام معناي دقيق سياست نيست اينها همه به نحوي از انحنا اقتدار گرايي انسانهاست که هيچگاه معناي خدمت درجهت ترقي و تکامل جامعه را دراستراتيژي ندارند، اينگونه نگاه به سياست نگاه کشور هاي جهاني سومي است که در سياست هميشه دنبال قدرت هستند و الگو چنين طرز تفکر درحقيقت ماکياولي است که وي هر نوع تلاش، حيله و نيرنگ براي کسب و حفظ قدرت را سياست مينامد متأسفانه امروزه درکشور هاي عقب ما مانده ماکياوليزم را تعريف سياست تلقي کرده ٬ اين طرز تلقي و تعريف از سياست ٬ رسوايي هاي سياسي فراون دروجود شخصيت هاي سياسي جامعه ما به نمايش گذاشته ٬ از سوي ديگر فلسفه کودتاه ها وجنگ ها بالاي قدرت ريشه در نگاه نادرست سياسيون ما به سياست دارد ، چون دراين تعريف نياز به اهليت و نخبه گرايي وجود ندارد، اما غريزه قدرت و قدرت طلبي در وجود همه است و اين سبب ميشود که سياست و رويکردي هاي سياسي جامعه در دست عوام افتيده عوامزده شود، مصداق بارز حرف من شرايط فعلي کشور ما است ، در حاليکه پويا يي فکري وتلاش اجتماعي از جمله مؤلفه هاي اصلي سياستمدار شدن است هر گاه سياست نتواند با سير تکامل فکري جامعه ارتباط متوازن برقرار کند و درعوض عرصه هاي سياسي جامعه در انحصار افراد معين وصرفاً اقتدار گرا و قدرت طلب قرار گيرد همه عرصه هاي اجتماع به فساد آلوده شده وسياست به ابتذال کشانيده ميشود که اينگونه سياست و سياست ورزي سير تکامل تاريخي و رشد اجتماعي ، اقتصادي جامعه را به کندي مواجه ساخته ، پويايي و تکامل جامعه دچار تعاملات پارادوکسيالي ميگرداند ، پس چنين تصور از سياست واينگونه وارد جهان سياست شدن، عواقب بسيار خطرناک را به دنبال خواهد داشت و درامتداد زمان، جامعه را به سوي بحران و انقراض خواهد کشاند ٬ که مثال زنده آن افغانستان و سياسيون موجود در اين کشور است ٠