ماهم یگان اشتباه گک ها داشتیم!!!
روز جمعه ششم ثور سال 1363 که فردای آن (ماتم گرد) برای مردم افغانستان و اما سفاکان رژیم کودتا آن روز را زیر نام ششمین سالگرد انقلاب کبیر و شکوهمند ثور!!! تجلیل میکردند، دران موقع درگوشه بام زیر گرمای ملایم آفتاب بهاری پیتو کرده بودم. کبوتر هایم نیز در میان تغاره کُلالی پُر از آب، غسل می کرد.
هرکدام تلاش داشتند خود را به تغاره برسانند. اما هر کبوتری که در داخل تغاره جای گرفته بود، به دیگران اجازه نمی داد به آب داخل شوند. در همین موقع کبوتر آتشی دُم سفید که در داخل تغاره بود و کبوتر سیاه سینه هم میخواست به آب داخل شود، میان شان جنگ در گرفت. یک دیگر را با نول و بال می زدند، اما نمی کشتند. کبوتر هایی که در اطراف تغاره برای آب بازی در قابو بودند، از موقع استفاده کرده به تُندی کله های شان را زیر آب فرو می بردند و همزمان با سرها و بالهای شان آب را به اندام خود پاش می دادند. تا آنکه یکه یکه پر و بال شان را پاک و صفا شستند. پس ازان کبوتر هایم نیز مثل خودم زیر شعاع آفتاب لم داده بودند.
لم دادن و در اصل آفتاب گرفتن کبوتر هایم با لم دادن و آفتاب گرفتن من تفاوت داشت. اگر آفتاب برمن می تابید و یا آسمان آبی و مناظر سر سبز و زیبای وادی پروان تا قله های شامخ و پوشیده از برف کوه های پنجشیر را از بالای بام می دیدم، برایم نه گرمی آفتاب لذت داشت و نه دیدن مناظر زیبا.
من به فکرِ چهرۀ افسرده مادرم بودم که او به خاطر فرزندش شهید صابر جان به جُرم دگر اندیشی در زندان پلچرخی عذاب می کشید و نیز درگریه های پنهانی خواهرم نجیبه که او هم به خاطر بی سرنوشتی شوهرش ( یونس "زریاب" که در فرجام در زندان پلچرخی اعدام شد) محو می شدم. دران میان به وضعیت فلاکت بار اقتصادی مان می اندیشیدم و در نهایت هیچ دروازه یی به جُز نا امیدی به رُخم باز نمی شد. در همین گیر و دار در چُرت می رفتم که شاید سازمانی ها و بیشتر ازان خادیست ها در خانه، کوچه، بازار، محل وظیفه یا هرجای دیگر دست ها و چشمهایم را ببندند و مرا همراه با توهین، تحقیر و تعذیب به داخل جیپ های روسی تیله کنند تا سرنوشتم به کجا ها خواهد برسد. و اما:
در دل کبوتر هایم نه وسوسه خادیست ها وجود داشت و نه دغدغه آب و نان. کبوتر هایم باد در گلو میکردند و غُمبر زنان از یک بام به بام دیگر چک زده می پریدند و یا دسته جمعی به دور های دور می رفتند و بیشتر اوقات تا بلندای آسمان پرواز می کردند.
آری! زیر اشعه آفتاب لم داده بودم، اما حسرتا که غصه می خوردم، درد می کشیدم، بیم و دلهره داشتم. ولی کبوتر هایم به راحتی و بدون هرگونه تشویش پر ها و بالهای شان را خار و مال می دادند. ازدیدن کبوترهایم حسرت می بُردم، تا حدی که از انسان بودن خودم، خانواده و سایر انسانهایی که زیر ستم رژیم سفاک خلق و پرچم تا گلو در خون می تپیدند، پشیمانی حس میکردم. با خود می گفتم: ای کاش کبوتر بودم، ای کاش گنجشک بودم، ایکاش ... و ای کاش سگ بودم ... تا از وحشت و بربریت رژیمی که خود را مترقی!!! حامی مردم!!! دموکرات!!! مدافع حقوق انسان با شعار (کور– کالی – ډوډی) و چی وچی... معرفی کرده است، در امان باشیم.
در همان لحظاتی که افکارم به خاطر بربریت رژیم در تالاب عصیان دست و پا می زد، صدای خشن و پی در پی کله شینکوف مرا سخت تکان داد، دلم به لرزه افتاد. از جا پریدم، دیدم که در حدود 150 متری خانه ما که درآنجا دفتر جهنمی ریاست خاد و قرارگاه نظامی عساکر روسی وجود داشت، در بامچه آن دو یا سه نفر خادیست ها با چند تا عسکر روسی در حال قهقه خندیدن هستند. گفتم: ای لعنتی ها! ای جانوران وحشی! نگذاشتید حتی درهمین حالتِ پُر از درد و رنجی که در گوشه بام در آشفتگی قرار دارم، به درد و رنجم فکر کنم.
باری متوجه شدم که یک تن از خادیست ها تفنگش را به سوی دامنه گلغندی که دران وقت ساحه ممنوعه به حساب می رفت آماده به تیراندازی میکند. تصورم شد که شاید هوایی فیر کند و یا به قول خود شان کدام یک از اشرار را هدف قرار داده باشند. بار دگر صدای خشن کله شینکوف در فضا پیچید و آن خادیست جنایتکار سگهای ولگرد را که دران محل گشت و گذار میکردند، هدف قرار داده با ریختاندن خون آنها عطش خون خواری اش را فرو می نشاند.
پس از مشاهده این وضعیت، هر چُرتی که هنگام لمیدنم زیر تابش آفتاب در کله داشتم، همه فرار کرده بود. فقط حسرتی که: (ایکاش انسان نبودم و حتی حسرت (سگ) بودن را آرزو میکردم، در مخیله ام ته و بالا می شد. خوب دیدم و با چشم سر دیدم که توله گک ها یعنی همان چَند و چَغَلِ رژیم که عبارت بودند از سازمان اولیه یی ها، جاسوس ها، و اکثریت حزبی ها حتی از ریختاندن خون سگ ابا نمی ورزند، چی بماند به آنکه سران رژیم در تبانی مشاورین نظامی و همدستی عساکر روس بر وجب، وجب دشت، کوه، باغ، جنگل، دهات و قصبات وطن ما آتش توپخانه حواله کردند، هزاران تُن بم را توسط طیارات بالای خانه های مردم ریختند. از مور و ملخ تا هرچه زنده جانهایی که بود، سوختند و زیر آوار ها کردند. آنگاه دوباره از حسرت (سگ بودنم) برگشتم و این بیتی را که مرحوم حافظجی صاحب عبدالهادی خان معلم رسم و حسن خط ما با خط زیبای نستعلیق به روی تخته سیاه می نوشت، به خاطرم آمد:
چراغِ ظلم روشن تا دَمِ محشر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شبِ دیگر نمی ماند
بلی! ای انقلابیون!!! ای فرزندان صدیق!!! ای شعار دهندگان ( وطن یا کفن)!!!، ای نعره کشان( انقلاب برگشت ناپذیر!!! ای روشنفکران ( چراغ ...) و بالآخره ای وطنپرستانی!!!که با ده ها شعار آتشین، چارده سال انسانهای این سر زمین را به جرم ریش داشتن، مسلمان بودن، حزبی نشدن، چک چک نکردن در میتنگ های تان ... به قتل رساندید، متوجه باشید که مردم افغانستان و جهان انسانیت تا حافظه تاریخ این پاسخ را از شما می خواهند: ای اصیل زادگان مارکسیزم – لینینیزم!!! و ای فریادیان ستمدیدگان! آیا این شما نبودید که بر زبان آوردن نام امریکا و انگلیس را بر ملت حرام کرده بودید و یا تحصیل کردگان در کشور های غربی را به جرم غرب زدگی توهین، تحقیر، تهدید، زندان می کردید و به قتل می رساندید؟
آیا یک بار هم شده باشد که بگویید: ما انقلابیون و .... در کشور شورا ها جای نداشتیم ونداریم و بیشترین مهره های گردن کلفت حزب ما زیر لحاف امپریالیست ها آرام کرده اند؟
می ترسم که باز هم رفقا!!!بگویند: ما آدمهای خوب بودیم، حزب ما آرمان عالی داشت و اما: این کشور های امپریالیستی و درراس امریکا و آن همان اشرار و ضد انقلاب بودند که سد راه انقلاب ما شدند ورنه حزب دموکراتیک خلق افغانستان کشور مان را شگوفا می ساخت؟؟؟
راستش مردم از بقایای رژیم خلق و پرچم می پرسند: تا هنوز هم (د غویی اوهم پرتمین ورځ) را جشن می گیرید؟
دلیل پرسش این است که درین اواخر کهنه پیخ های حزب خلق خاصه کهنه پیخ های باند پرچم با تبدیل نام ح. د. خ .ا به نام های .... شورک – شورک خورده اند و می خورند. این بزرگواران!!! از مردم، از وطن، از طالبان، از فساد و مُرداری های حکومت های کرزی و غنی احمد زی، از تفنگداران و هر چتلی های دیگری که در افغانستان از سوی حکومت، تنظیمی ها، افراد .... صورت می گیرد، انتقاد می کنند. اما این عالی جنابان!!! هیچ نگفتند که این ما بودیم که به امریکا و در مجموع به امپریالیست ها، چین، ایران، پاکستان و سایر کشور های عربی تا گلبدین، برهان الدین، خالص، گیلانی، مجددی، محسنی، مزاری و سایر کسانی که دران وقت بیشترین آنها گمنام و نا شناخته بودند، کس و کسان آنها را نمی شناختند و لیک این ما ( خلقی ها و پرچمی ها) بودیم که که از رفتار و کدار ناشیانه ما مردم افغانستان آنها را ناجی خود پنداشتند. لیکن اکنون مردم خوب میدانند؛ اسپ همان اسپ است، با این تفاوت که خلقی ها و پرچمی ها زین آن را هر ازگاهی به نرخ روزتبدیل میکنند.
و اما:
وای به آن چشمها و زبانهای بی حیایی که تا هنوز خود را بری الذمه یا حق به جانب قلمداد می کنند و در نهایت میگویند:
ما هم یگان اشتباه گک ها داشتیم!