جایگاه چین در نظام امپریالیستی

مقدمه
تا پایان سال 1957 یعنی تا پایان پلان پنجسالۀ اول، چین سیاست استالینی تاکید بر صنایع سنگین به ضرر صنایع سبک و کشاورزی را به اجرا گذاشت. طوری که سرمایه گذاری دولتی در بخش زراعت 6.2% بود در حالیکه در صنایع سنگین و سبک 61.8% بود.

سهم صنایع سبک از این سرمایه گذاری فقط 11.2% بود. به زودی به رهبری حزب و مائو نمودار شد که سیاست استالین در چین قابل تطبیق نیست. اول اینکه چین در سطح پایین تری از توسعه قرار داشت تا روسیه ای استالین. در همه ای بخش ها نتایج کمتر از روسیه در سال 1913 بود. از طرفی چین نفوس چهار برابر روسیه داشت. گرچه رشد اقتصادی چین در این زمان چشم گیر بود یعنی 14% ولی اشتغال زایی نمی توانست با رشد نفوس چین همراهی کند. نتیجه این بود که برعکس اقتصاد روسیه ای استالین، نیروی کار کشاورزی کاهش نیافت بلکه به حدود 75 میلیون افزایش نشان می داد. این باعث نگرانی مقامات گردید. باید در نظر داشت که چین پیش از به قدرت رسیدن مائو بیش از دو نسل کشوری بود که غله وارد می کرد، در حالیکه روسیه قبل از انقلاب کشوری بود که به نام کندوی اروپای غرب معروف بود. 
عقب افتادن رشد محصولات کشاورزی از رشد نفوس این کشور باعث شد که چین نتواند به مازاد محصولات کشاورزی برای صدور به خارج را بدست آورد تا بتواند به کمک این مازاد کشاورزی ماشین آلات پیش رفته از خارج وارد نماید. این شرایط پس زمینه ای سیاست "جهش بزرگ" و اشتراکی سازی زراعت جبری در کمون ها در سال 1958در چین بود. این کوششی بود که این تضاد را حل کند. میلیون ها بسیج شدند تا کوره های ذوب آهن بسازند و 60 میلیون برای ذوب آهن و تولید فولاد به کار افتادند. ولی جهش بزرگ به پیش، به یک فاجعه انجامید. یکی از شگفتی ها این بود که ارزش تولیدات آهن و فولاد این کمون ها در عمل منفی بود، یعنی محصول کم ارزش تر بود از موادی که این محصولات از آنها ساخته شده بودند! در این زمان اقتدار کمیته های حزبی و کنترل شان در سطح کارخانه قوی بود. منشی کمیته ای حزبی در هر صورت مدیر کارخانه بود و تاکید بر تعهد انقلابی و حزبی بود تا لیاقت و تخصص مسلکی. آنچه در ایران انقلابی هم تعهد بر تخصص ارجحیت داشت و دارد و باعث فروپاشی اقتصاد این کشور شده است.
برای سومین بار رهبری مائوئیستی مجبور شد تغییر جهت بدهد و این بار تکیه بر کشاورزی بود. ولی در جنوری 1961 در جلسه عمومی کمیته مرکزی حزب کمونیست چین، لی فو چیون گزارش داد که تولیدات کشاورزی از پلان عقب افتاده است و این به دلیل فاجعه های طبیعی بوده که در 100 سال اخیر بی سابقه بوده است. از این به بعد پایان جهش بزرگ به پیش شروع می شود و کنترل بر کشاورزی سُست می شود. کمون های مردمی به غلاف های خالی مبدل می شوند. در 1958سال شروع کمون سازی 480  میلیون دهقان در 24000 کمون هر یکی با 20000 انسان بسیج شده بودند. بعد از تغییر جهت و فروپاشی کمون ها،  تکه های کوچک زمین به خانوار های دهقانی داده شد تا برای خود کشت کنند. همچنین اجازه داشتند حیوانات کوچک و مرغ را پرورش دهند. 
روابط مبادله که تا حال به ضرر دهقانان بود حالا قرار بود به نفع شان تمام شود. حاکمان کشور به بُخارینیزم روی آوردند. در زمان سیاست "اقتصاد نوین یا نپ" در شوری سالهای بیست قرن گذشته، بحران اقتصادی بعد از انقلاب و مداخله ای امپریالیستی در کشور شورا ها بلشویک ها را مجبور ساخت تا سیاست محدود بازار آزاد را رواج دهند. در آن زمان چند جریان در بین بلشویک ها بعد از وفات لنین موجود بود. از جمله گروه استالین-بُخارین جناح "راست" و گروه "اپوزیسیون چپ" به رهبری تروتسکی جناج چپ بود. بُخارین که اقتصاد دان بود به این نظر بود که رابطه بین کشاورزی و صنعت برای اقتصاد شوروی یک امر مرکزی است و رشد صنعت وابسته به رشد کشاورزی است. با دادن مشوق ها، پائین آوردن قیمت های کالاهایی که در کشاورزی نیاز است لازم است که تولید کشاورزی کمک شود. وی مخالف این بود که منابع از کشاورزی برای رشد صنعت توسط مبادله ای نا برابر بین کشاورزی و صنعت به نفع صنعت استفاده شود.
در مقابل اقتصاد دان "اپوزسیون چپ" یِو گینی پرابراشانسکی، که مخالف بُخارین بود، به این نظر بود  که باید "تجمع اولیه" صورت گیرد. به این معنا که منابع مادی که خارج از حیطه ای دولت است به دست دولت متمرکز شود. در کشوری که کشاورزی بخش مهم اقتصاد است این تجمع تنها می تواند از راه تولیدات کشاورزی بدست آید تا بتوان صنعت را رشد داد. یعنی دهقانان باید استثمار شوند تا مازاد تولید شان به نفع صنعت به کار رود. بعدها در واقع استالین همین سیاست اپوزیسیون چپ تروتسکی را پیاده نمود فقط با یک فرق که پرابراشنسکی و تروتسکی مخالف اشتراکی سازی جبری دهقانان بودند و اشتراکی سازی یعنی کلخوز ها امری جبری بود و باید دهقانان در آنها متمرکز می شدند. بُخارین بر خلاف به این نظر بود که مبادله ای نا برابر به نفع صنعت باعث می شود که دهقانان بازار را تحریم کنند و مبادله با شهر را محدود سازند و به نفع خود کفایی عمل کنند. وی می گفت " ما باید به همه ای اقشار دهقانی بگوییم: ثروتمند شوید، تجمع کنید (سرمایه) و اقتصاد خویش را رشد دهید." از نگاه بُخارین رشد اقتصادی باید بیشتر متوجه صنایع سبک باشد تا سنگین. به گفته وی اقتصاد برای مصرف آدم ها است و نه اینکه مصرف کننده در خدمت اقتصاد باشد.
بسیار جالب است که چگونه روش بخارین در عمل خط به خط در چین بعد از سال 1962 پیروی شد. اقتصاد دان های چین از آن دفاع نمودند. در حالیکه پرابراشنسکی به این نظر بود که مازاد در کشاورزی به نفع صنعت استفاده شود ولی بُخارین طرفدار رشد متوازن صنعت و کشاورزی بود. اقتصاد دان های چینی حتی طرفدار انتقال سرمایه از صنعت به کشاورزی شدند. نتیجه این شد که "نِپ" نوع چین به شکاف های عمیق اجتماعی بیانجامد. شکاف بین غنی و فقیر و مناطق عقب افتاده بزرگتر شد و درآمد مدیران کارخانه ها، انجنیر ها و دهقانان ثروتمند افزایش یافت. این خطری برای حزب حاکم بود. 
در این شرایط بود که اختلاف نظر ها در بین حزب کمونیست بالا رفت و جناح بندی ها تقویت شدند. گروهی که طرفدار بُخارینیزم بودند و گروهی شامل مائو که مخالف بُخارینیزم بود. در این زمان بود که مائو به انقلاب فرهنگی دست زد برای اینکه از ناکامی های اقتصادی توجه را منحرف کند. و جالب این است که مائو نه حزب را بسیج نمود و نه کمونیست های جوان را که 150 میلیون عضو داشتند. بلکه سازمان نوینی خلق نمود به نام "گارد سرخ" که بیشتر از شاگردان مکتب و دانشجویان تشکیل شده بود . این جنبش در 1.9.1966 شروع به نشر روزنامه "گارد سرخ" نمود.
چرا مائو به سراغ محصلین و شاگردان مکاتب رفت؟ اول اینکه محصلان با مقایسه با اکثریت مردم از امتیازاتی برخوردار بودند. دولت برای محصلین شرایط خوبی را آماده کرده بود. مصارفی که به هر محصل می شد معادل کار 6 تا 7 دهقان در سال بود. دوم اینکه محصلین هنوز در دیوانسالاری حاکم ادغام نشده اند و کمتر زیر تاثیر ذهنیت بروکرات هایی بودند که نتیجه ای "نپ" چینی بودند. سوم اینکه محصلین خود را مربوط بخش ویژه ای از اجتماع نمی دانند بلکه بیشتر خود را سخنگوی "ملت" به مقابل منافع قشری در جامعه می دانند. چهارم اینکه محصلین کسانی اند که عقب افتادگی کشور را با مقایسه به جهان بهتر می شناسند و احساس حقارت می کنند و از صنعتی شدن کشور با شور و شوق بیشتری دفاع می کنند. در پهلوی جوانان مائو از ارتش چین هم استفاده نمود و در آن زمان نام لین پیاو همیشه همراه با نام مائو ورد زبان ها بود.
انقلاب فرهنگی هم نتوانست تضاد مرکزی اقتصاد چین که شامل صنعت رشد نکرده و کشاورزی با توان ناکافی را حل کند. در چنین شرایطی بود که اراده گرایی جای تحلیل و تجزیه علمی و اقتصادی را گرفت. همان طور که استالین به این باور بود که "هیچ چیزی نیست که بلشویکی نتواند به آن دست یابد" ولی همیشه می دانست که تنها این کار با تخنیک آلمانی و بعد ها امریکایی ممکن است. ولی قدرت مائو فقط محدود به ارادۀ محض و "اندیشه های مائو تسه دون" می شد. جوانان با کتاب سرخ مائو به دست شان فریاد می زدند: مائو جوشی وان سوی! (صدر مائو هزار سال عمر کند!). کیش شخصیت مائو بزرگتر و گمراه کننده تر از کیش شخصیت استالین "رهبر معظم پرولتریا" بود. با مرگ مائو در سال 1976 چین کشوری عقب افتاده و جهان سومی باقی ماند و انقلاب فرهنگی هم برچیده شد و جناح بُخارینیست به رهبری دنگ شاو پنگ (1904- 1997) اقتصاد چینی را برای سرمایه ای غرب و شرکت های چند ملیتی باز نمود تا بتواند چین را صنعتی کند و هدف انقلاب ملی گرای چین را برآورده نماید.
پایان مقدمه
در این دو دهه ای گذشته چین به حیث رقیب جدی ایالات متحده در بخش اقتصادی و نظامی در جهان مبدل شده است. گرچه در بخش نظامی هنوز چین یک قدرت منطقه ای می باشد، با وجود این چین در نظام امپریالیستی جهان مجبور است مانند یک کشور امپریالیستی عمل کند تا از منافع سرمایه ای چینی در سطح جهان دفاع کند همانطور که امریکا این کار را می کند. این اساس منطق نظام سرمایه داری است طوری که کارل مارکس آن را در شاهکار خویش "کاپیتال" شرح داده است. امریکا توانسته رقیب های خویش در گذشته (آلمان و جاپان) را در نظام امپریالیستی تحت رهبری خویش مدغم نماید. ممکن است که در دراز مدت چین هم در این نظام مدغم شود به دلیل اینکه چین به صورت کل "اجماع واشنگتن" ، یعنی اقتصاد نیولیبرالی (خصوصی سازی، تجارت آزاد، مقررات زدایی) را قبول کرده است. ادعا های مبالغه آمیز در مورد "کمر بند و راه" چین هم حالا کم رنگ شده است. امروز چین مورد انتقاد کشور های جنوب قرار گرفته است.  گرچه سرمایه داری دولتی زمان مائو حالا تجدید ساختار شده است، حاکمان چین به بسیج قدرت دولتی برای پیشبرد منافع ویژه ای چینی به مقابل منافع قدرت های دیگر مهم در جهان ادامه می دهند.
زمانی که چین در سال 2001عضو سازمان تجارت جهان شد و در واقع تابع قواعد غربی در اقتصاد جهانی شد، استراتجیست های غربی به همدیگر تبریک می گفتند و آن را نشانه ای از پیروزی غرب بر "کمونیزم" تصور می کردند. لیبرالی شدن اقتصاد چین به نفع شرکت های غربی بود. سرمایه ای غربی از شروع سالهای 70 میلادی به بحران سودآوری گرفتار بود و دسترسی به کار ارزان 200 میلیون دهقان چینی که از دهات به شهر های چین هجوم می آوردند موردی برای شادی بود.
به اساس آمار های بانک جهانی اقتصاد چین در سال 2001 معادل یک هشتم اقتصاد امریکا بود. آن زمان بیشتر "کارشناسان" غربی به این نظر غلط بودند که چین چیزی بیش از کشوری با مهارت های ناچیز، مزد ارزان و کارخانه ای برای مونتاژ محصولات کشور های پیش رفته ای غربی نخواهد بود.
حاکمان چین می گویند چین کشوری سوسیالیستی با ویژه گی ها چینی است و بیشتر مفسرین غربی هم آن را "سوسیالیست دولتی" می نامند. این گونه تعابیر غلطه این را می رساند که گویا رسالت رهایی بخش مارکسیزم هنوز کاملاً محقق نشده است ولی مالکیت دولتی این جوامع را اصولاً از کشور های غربی متمایز می کند. این تحلیل درست نیست. شکل حقوقی مالکیت را به حیث فرق کلیدی بین سرمایه داری و سوسیالیزم دانستن موضوع استثمار طبقاتی که در اروپای شرقی و روسیه ای استالین و چین مائو وجود داشت و امروز در چین وجود دارد را مخدوش می کند.
تحلیل درست و بهتر تحلیلی است که نظریه پرداز مارکسیست و انقلابی فلسطینی، تونی کلیف (1917-2000) در کتاب کلاسیک اش به عنوان "سرمایه داری دولتی در روسیه" ارائه کرده است. در این کتاب وی به این نظر است که تثبیت استالینیزم با شروع پلان پنجساله ای 1928 به معنای یک ضد انقلاب بود که سرمایه داری دولتی در روسیه را اساس گذاشت. اقتصاد شوروی در کنترل طبقه ای حاکمه ای بود که قدرت اش را از مالکیت شخصی مانند کشور های غربی بدست نمی آورد، بلکه از کنترل موثر مالکیت دولتی بدست می آورد. وی به این باور بود که اتحاد شوری آن زمان را فقط با رابطه به فشار دینامیک سرمایه داری جهانی برای تجمع سرمایه که با تهدید های نظامی همراه بود می توان فهمید. بعد از 1945 این مُدل از "سوسیالیزم" بر کشور های اروپای شرقی تحمیل شد و در چین هم بعد از سال 1949 به کار گرفته شد. یک دهه بعد از انقلاب چین، تقریباً تمام صنایع در چین در مالکیت دولت قرار گرفت. طبقه ای جدید سرمایه داری دولتی در چین پروژه توسعه ای ملی را در پیش گرفت تا به یک قرن تحقیر که بدست امپریالیزم غرب تحمل کرده بود را پایان دهد.
از سال 1978 مُدل کلاسیک سرمایه داری دولتی زمان مائو را رهبری حزب کمونیست تدریجاً برای بازار جهانی باز نمود. در سال 1978 سرمایه ای شخصی در چین تقریباً وجود نداشت. امروز 60% درآمد نا خالص ملی و 90% صادرات شامل سرمایه شخصی است. سهم شرکت های دولتی به 30% از در آمد نا خالص ملی پائین آمده است و حزب کمونیست چین و دولت-حزب باید خود را با منافع طبقه ای سرمایه دار وفق دهد. سرمایه ای شخصی با دولت-حزب در هم تنیده است. یک گزارش داخلی حزب کمونیست در سال 2006 نشان می دهد که 90% از میلیونر های چین فرزندان مقامات عالی اند و بیش از نیمی از سرمایه داران مناطق ساحلی ریشه در حزب کمونیست یا دولت دارند. همزمان با این مقامات حزبی و دولتی در بخش خصوصی هر چه بیشتر جذب می شوند و بین دولت-حزب و بخش خصوصی یک رابطه ای همزیستی وجود دارد.
سرمایه داران اجازه یافتند به دلیل "کار صادقانه" ای شان عضو حزب کمونیست چین شوند! در سال 2011 از بین 3000 نماینده در کنگره ای ملی چین 70 عضو این کنگره مالک 90 میلیارد دالر بودند. رقمی که حتی در نیولیبرال ترین کشور های غربی هم شگفت انگیز است. در این اواخر، شی جن پنگ قیصر جدید چین، با وجود اینکه روند ادغام چین در اقتصاد جهانی را به پیش برده است، کنترل خویش را بر سرمایه داران منطقه ای ساحلی افزایش داده است. حجره های حزب کمونیست را در تمام شرکت های خصوصی جا انداخته است و نظارت بر سرمایه های شخصی را بالا برده است. در یک مبارزه بر ضد فساد بیش از نیم میلیون از مقامات را به دام انداخته است. قانون نظارت که در سال 2017 تصویب شد هر فرد و شرکت را وظیفه می دهد که " در کار نظارت ملی همکاری و حمایت کنند."
دولت به اساس قاعده ای "دزدان بزرگ را بگیر و کوچک ها را رها کن" بر حدود 100 بزرگترین شرکت های دولتی در بخش های مهم کنترل شدید دارد. این شرکت ها شامل نظامی، انرژی، مخابرات، راه آهن، هوانوردی و ساختمانی است. رفورم های اخیر در سال 2019 در شرکت های دولتی رهبری حزب کمونیست را تحکیم بخشید. اقتصاد چین امروز بخشی از نظام جهانی سرمایه داری است. رابطه ای چین و باقی جهان چگونه است؟
نظریه ای رقابت میان امپریالیست ها را که یک قرن قبل بخارین و لنین طرح نموده اند را نمی توان به شکل میخانیکی به جهان امروز تعمیم داد. ظهور ایالات متحده بعد از جنگ دوم جهانی به حیث یک ابر قدرت که قادر است نوعی کنترل را بر متحدان ضعیف تر خویش تحمیل کند، با وجود اینکه با آنها در رقابت است، هم چشمی سنتی بین کشور های غربی را تعدیل نمود. وجود بلاک سرمایه داری دولتی در شرق اروپا این جریان را تقویت نمود. ولی باور لنین و بخارین به اینکه در نظام امپریالیستی در جهان رقابت و هم چشمی یک ویژگی اساسی است هنوز معتبر است. منطق نظام جهانی با منطق رقابت تجمع سرمایه گره خورده است. دولت های کشور های آسیایی در حال تکامل اولیه مانند کوریا و جاپان گروه های سرمایه ای شخصی را به زور داخل مجمع های بزرگ "چایبول" در کوریا و "زایباتسو" در جاپان نمودند و به آنها دولت ها کمک های لازم را نمودند تا بتوانند در بازار جهانی رقابت کنند. زایباتسو ها شرکت های خوشه ای صنعتی و مالی در امپراتوری جاپان بودند که بر بخش قابل توجه اقتصاد جاپان تسلط داشتند. از دوره میجی تا پایان جنگ دوم جهانی این شرکت ها بر اقتصاد جاپان حاکم بودند. بعد از جنگ جهانی دوم این شرکت ها توسط اشغال گران امریکایی منحل شدند. چایبول ها شرکت های خوشه ای کوریای جنوبی است که مالک چندین شرکت تابعه ای جهانی است. کنترل این شرکت ها بدست هیئت مدیره ای شرکت مادر است. مهم ترین آن ها امروز عبارت اند از سامسونگ، ال جی، هیوندای و غیره.
رابطه ای چین و ایالات متحده
در اوایل سالهای 70 میلادی، امریکا با چالش های متعددی مواجه بود. قدرت نظامی اش در پیروزی در ویتنام نا کام ماند. در صحنه ای سیاسی، جنبش ضد جنگ ویتنام، جنبش زنان، جنبش ببر های سیاه در امریکا و جنبش های ضد نژاد پرستی و جنبش کارگری طبقه ای حاکمه را مضطرب ساخته بود. ریچارد نیکسون و مشاور امنیت اش هنری کسینجر از مائو در چین کمک خواستند به این باور که بهبود روابط امریکا و چین روی مسکو و هانوی فشار خواهد آورد تا یک توافقی که آبروی امریکا حفظ شود با رابطه با جنگ ویتنام بدست آید.
سیاست خارجی مائو ترکیبی از انقلابی گری ظاهری با محافظه کاری عملی بود. به قول نایجل هاریس، در حالیکه لنین دولت شورا ها را در خدمت طبقه کارگر جهانی و انقلاب جهانی کارگری قرار داده بود، هدف اساسی مائو دفاع از منافع سرمایه داری دولتی و طبقه ای حاکمه در چین بود. برای این هدف مائو کوشش نمود تا "طبقات حاکمه ای خارجی را به حیث متحد" جلب نماید. مفهوم "همزیستی مسالمت آمیز" که توسط استالین طرح شد و مائو از آن پیروی نمود به این معنا بود که مبارزه ای کارگران کشور ها مسئله ای خود آن کشور ها است.
دینامیک جهانی گاهی سیاست مداران را مجبور به سالتو زدن می کند. در سالهای 50 میلادی مائو امریکا را یک ابر قدرت می دانست. ولی زمانی که روابط چین و شوروی در سالهای 60 میلادی مختل شد، وی به این نظر رسید که دو ابر قدرت بر باقی جهان مسلط شده اند. بعد از زد و خورد های مرزی بین چین و شوروی در سال 1969 مائو به این نظر رسید که شوروی یگانه ابر قدرت است و مهم ترین تهدید به چین و صلح در جهان است. از این شرایط نیکسون و کسینجر استفاده نمودند تا امریکا را از باتلاق ویتنام بیرون کنند. 
بعد از مرگ مائو، رهبر جدید چین دنگ شاو پینگ به سیاست وارد کردن سرمایه ای خارجی و صدور کالا به جهان روی آورد. این جریان رفورم اقتصادی بعد از وقایع میدان تین آن مین در سال 1989 کمی کند شد. بعد از سال 1992 این جریان باز کردن اقتصاد چین با قدرت بیشتر ی به پیش رفت. یک یاد داشت تفاهم بین چین و امریکا به امضا رسید که در آن چین حق مالکیت معنوی را به رسمیت شناخت و حمایت های تجاری را پایین آورد. از این به بعد سرمایه گذاری مستقیم خارجی به طور سیل آسا به سوی مناطق ویژه ای اقتصادی در امتداد ساحل جنوبی در چین سرازیر شد.
بیل کلینتون در نیمه ای دوم سال های 90 میلادی، با قدرت طرفدار دخول چین به سازمان جهانی تجارت بود. گرچه کسانی به دلایل حقوق بشری و امکان از دست رفتن شغل ها در امریکا مخالفت می کردند. با و جود این، استراتجیست های امریکای به این نظر بودند که این قماری است که می ارزد به آن دست زد. تاثیر دخول چین به سازمان تجارت جهانی در سال 2001 عظیم بود. در سال 1978 مجموع صادرات چین 10 میلیارد دالر بود. در سال 2008 این رقم به 1430 میلیارد دالر رسید. در سال 2009 چین بزرگترین کشور صادر کننده شد. با وجود اینکه سود سرمایه تا سال 2005 بیشتر به شرکت های بین المللی رسید مثلا در بخش تکنالوجی معلوماتی و الکترونیک سهم سود آنها 70% بود. این جریان به نفع طبقات حاکمه ای امریکا و چین بود. برای سرمایه ای امریکا منبع سود باز شد و برای مصرف کنندگان کالاهای ارزان چینی کمک نمود تا کاهش دست مزد ها در امریکا را جبران کند که نتیجه ای نیولیبرالیزیم بود. برای چین توسعه ای اقتصاد ملی ممکن شد و وسایلی را بدست شان داد تا در بخش مصنوعات صنعتی با ارزش بلند با کشور های غربی ساده تر رقابت کنند.
با وجود اینکه چین با دیگر کشور ها در حال رقابت است، رشد  اقتصادی چین افریقا و امریکای لاتین را در دسترس چین قرار داد. چین یکی از بازی کنان کلیدی "بریکس" (برازیل، روسیه، هند، چین و افریقای جنوبی) بود. شکست امریکا در عراق و افغانستان یک عامل مهم برای بالا رفتن اعتماد به نفس چین بود و به آن میسر ساخت فضای جیوپولتیک خویش را بسط دهد تا روابط بین المللی خویش را توسعه دهد. رشد اقتصادی چین به یک نوع فضای بد بینی در جهان غرب حاکم انجامیده است. این فضا توسط آرویند سوبرامانیان، مشاور اقتصادی نارندرا مودی صدر اعظم هندوستان ترسیم شده است. وی به این باور است که چین "یک ابر قدرت حتمی" است. وی پیش بینی می کند که تا سال 2030 جهان چند قطبی می شود و یا تقریباً تک قطبی که چین در آن تسلط خواهد داشت. سهم چین در کمک به بهبود بحران اقتصادی 2008 اهمیت جهانی این کشور را به رخ جهانیان کشید.
در این پس زمینه بود که باراک اوباما در سال 2010 "حرکت به آسیای شرقی" را مطرح کرد. وی اعلام نمود که 60% از توان نظامی امریکا متوجه آسیای جنوب شرقی خواهد شد. همزمان هیلاری کلنتون کوشش نمود کشور های آسیای شرقی را با امریکا متحد نماید که بیشتر شان در نزدیکی چین قرار دارند. مشارکت فرا پسفیک که اوباما مطرح کرد عنصر اقتصادی این استراتجی مهار چین بود.
سیاست اوباما در مهار چین نا کام ماند و نتوانست از اظهار وجود و اعتماد به نفس چین بکاهد. با وجود این موازی با فشار نظامی روی چین تعامل و در هم تنیدگی اقتصادی و وابستگی متقابل ادامه یافت. به کمک سرمایه گذاری های مستقیم امریکا و صدور کالای چین به این کشور اقتصاد چین همچنان رشد نمود. کوشش های اداره ای ترامپ هم نتوانست از رشد چین جلو گیری کند.
در این میان کسانی به این نظر اند که ممکن است "اجماع واشنگتن" جایش را به "اجماع بیجینگ" بدهد. آنها چنین استدلال می کنند که چین یک چالش به اجماع واشنگتن است. مالکیت دولتی و تنظیم اقتصادی توسط دولت می تواند تحت شرایطی مقابل نیولیبرالیزم قرار گیرد. ولی در چین دقیقاً همین مکانیزم ها است که نیولیرالیزم عملاً در چین کار می دهد. بناءً باور به اینکه چین چالشی به نظام نیولیبرالی در جهان است اعتبار ندارد. چین یک سهم گیرنده ای  فعال و شریک در مدیریت نظم جهانی است. به زبان روابط بین الملل اکادمیک چین یک "قدرت وضع موجود" است.
فعالیت های اقتصادی چین در افریقا و امریکای لاتین از همان نمونه ای سنتی شمال-جنوب حرکت می کند. چین از افریقا مثلاً مواد معدنی وارد می کند – در بعضی سال ها این واردات شامل 70% نفت و پترول است -  و در مقابل صدور کالاهای مصرفی و مصنوعات تکنالوجی متوسط است. افریقایی ها شکایت دارند که تاکید چین بر صنایع استخراجی است و استفاده از نیروی کار وارد شده ای چینی. حتی تغذیه ای این کارگران چینی هم از چین است که بدست زنجیره ای تامین چینی قرار دارد. ولی دلایل مهم تری موجود است که به ضد این تز است که شراکت چین در افریقا جا به جایی بزرگتری در نظم جهان است. ارقام نشان می دهند که در واقع چین مانند دیگر امپریالیست های غربی در استثمار افریقا شرکت می کند و نه اینکه آنها را بیرون راند.
رقابت چین-امریکا
ادغام چین در اقتصاد جهانی سود عظیمی به سرمایه ای امریکایی آورده است. ولی این مسئله تبعات غیر عمدی داشته است. و آن این است که برای اولین بار بعد از جنگ جهانی دوم رقیب اقتصادی نیرومندی برای امریکا ظهور کرده است. با وجود کوشش های امریکا در ترساندن کشور های آسیای شرقی از چین، طبقات حاکمه ای این کشور ها منافع خویش را دارند. حتی متحدان امریکا به سادگی نمی توانند در جهان بینی استراتجیک امریکا ادغام شوند. طبقات حاکمه ای دیگر کشور های آسیایی از رابطه با چین نفع برده اند که صنعتی سازی در کشور شان را تشویق نموده است. این کشور ها را ادغام منطقه ای بیشتری را می خواهند گرچه آنها همزمان در رابطه با چین محتاط اند. در اینجا یک توازن نا آرام بین منافع مشترک و رقابت حاکم است. تمایل به مرکز و گریز از مرکز، ادغام اقتصادی و چند پارچگی سیاسی همزمان موجود است. امریکا کوشش می کند که این توازن را به نفع خویش به هم زند.
اداره ای جو بایدن در امریکا بیشتر تدابیر دولت ترامپ را با رابطه به چین حفظ نموده است. هر چه نتیجه ای این سیاست باشد، این امر مسلم است که رقابتی شدید بین چین و امریکا در سطح جهان موجود است و ادامه خواهد داشت. کوشش های ترامپ با رفتار قلدری با چین نشانه ای شخصیت خود شیفته اش بود ولی به یک چیز اشاره داشت که طبقه ای حاکمه ای امریکا چالش چین را به قدرت اش درک کرده است. آیا این به معنای یک جنگ سرد است؟
مشکل است نمونه ای معاصر با جنگ سرد طوری که  بین شوروی و امریکا وجود داشت متصور بود. چین مالک منطقه ای حائل با کشور های اروپای شرقی ماند شوروی زمان نیست. مناطق تحت نفوذ هر ابر قدرت و به رسمیت شناخته توسط دیگر وجود ندارد. تضاد ایدئولوجی های حاکم که بتواند میلیون ها را بسیج کند هم وجود ندارد. چین نمی تواند روی احزاب کمونیست قدرتمند حساب کند. بین شرق و غرب تضاد متمایز اقتصادی هم وجود ندارد. در عوض مازاد تجارتی چین بیشتر در اوراق بها دار دولت امریکا سرمایه گذاری شده است که در سطح بیشتر از یک تریلیون یا هزار میلیارد دالر است. این خرید ها ثبات دالر را حفظ می کند و بدینوسیله رقابتی بودن صادرات چین را و به امریکا اجازه می دهد صادرات بیشتری از چین را خریداری کند. چین و امریکا وابستگی متقابل اقتصادی دارند که به هیچ صورت بین شوروی و امریکا وجود نداشت.
در نتیجه امید به اینکه چین بتواند بدیلی برای اقتصاد ویرانگر نیولیبرال حاکم باشد نمی تواند درست باشد. چین خودش بخشی از این نظام استثمار گر سرمایه داری است. برای کسانی که دنبال بدیل می گردند تا بشریت از خطر نابودی به اثر رقابت سرمایه نجات یابد، لازم است به فرزانه ای پیر یعنی کارل مارکس رجوع کنند و آثار مرکزی وی را بخوانند و بفهمند. ادبیات دست دوم و تکیه بر استالین و مائو باعث می شود که دوباره نسلی از جوانان متعهد و با شور و شوق به بیراه کشانده شوند و تجربه ای خلق و پرچم و مائوئیست های افغان دوباره تکرار شود. فهم مارکس کمی کوه و کتل دارد و لی، نابرده رنج گنج میسر نمی شود.

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها