بلشویک ها مطابق به نظر مارکس که سوسیالیزم نمی تواند در کشوری عقب مانده به تنهایی پیروز شود، به این باور بودند که انقلاب می تواند در حلقه ای سُست نظام سرمایه داری پیروز شود ولی برای پیروزی سوسیالیزم که مارکس آن را "خود رهایی طبقه ای کارگر" تعریف می کرد، لازم است که انقلاب لااقل به اروپای غربی به ویژه در آلمان هم به ثمر رسد.
در آن زمان خوشبینی های زیادی وجود داشت که این امر محقق شود. انقلاب در آلمان صورت گرفت ولی نا کام ماند.
بعد از پیروزی انقلاب اکتوبر، منزوی شدن دولت شورا ها و جنگ داخلی باعث شد که نظام اداری فرو پاشد، مواد غذایی کمیاب شود، دهقانان دیگر از انقلاب حمایت نکنند و انقلاب در اروپا صورت نگیرد، که می توانست به کمک دولت شوراها بیاید. جنگ داخلی ضربه ای شدیدی به انقلاب کارگری زد و حکومت جدید مجبور شد هزاران مامور و افسر تزار را دوباره در خدمت گیرد. کارگران که پایه ای انقلاب بودند به جبهه ها به مقابل ارتش سفید (نیروهای ضد کمونیست) رفتند (1917 - 1923) و در دفاع از انقلاب بیشتر کشته شدند. مواد غذایی را باید حکومت به زور از دهقانان ناراضی بدست می آورد.
زمانی پلخانف این نقل قول را از انگلس به لنین می آورد که وی در "جنگ دهقانی در آلمان" بیان کرده بود:
"بدترین چیزی که رهبر یک حزب رادیکال به آن مواجه می شود این است که وی در زمانی حکومت را بدست گیرد که جنبش هنوز برای قدرت گیری طبقه ای که وی از آن نمایندگی می کند آماده نیست. ... وی ضرورتاً در یک دو راهی گیر می آید. آنچه وی می تواند انجام دهد با آنچه وی از آن نمایندگی می کرده است در تضاد است، یعنی اصول و منافع حزب اش. و آنچه وی باید انجام دهد قابل انجام نیست. در یک کلمه وی مجبور می شود که از حزب و طبقه ای خود نمایندگی نکند، بلکه از طبقه ای نمایندگی کند که جنبش برایش آماده است. وی برای خاطر نفس جنبش مجبور می شود منافع طبقه ای بیگانه را محقق کند و برای طبقه ای خود وعده دهد و از کلمات میان تهی استفاده کند و به آنها وانمود کند که منافع طبقه ای بیگانه در واقع منافع آنها می باشد. کسی که در این مخمصه می افتد، بدون شک راه را گم می کند." آثار مارکس-انگلس آلمانی، جلد 7 صفحات، 400-401
این وضعیت در جریان شورش ملوانان کرون شتَت، اعتصابات و شورش های دهقانی بد تر شد و کار به جایی رسید که بلشویک ها دیگر از اکثریت در بین طبقه ای کارگر برخوردار نبودند و فقط از خود نمایندگی می کردند. ترور و دهشت ارتش سفید روی ارتش تزار را سفید کرده بود. در چنین شرایطی لنین هیچگاه کوشش نکرد که نظریه ای مارکسیزم را مورد سئوال قرار دهد و به آن تجدید نظر کند. وی مسائل تئوریک را کنار گذاشت و توجه خویش را به کار های روزمره معطوف کرد و دنبال پاسخ های عملی برای مسایل روز بود ولی روز بروز مایوس تر می شد.
بعد از وفات لنین در سال 1924 و ظهور استالین به حیث رهبر شوروی و دخول فوج هایی از دهقانان در صفوف حزب به تدریج استحاله ای بلشویزم را از یک جنبش مارکسیستی به یک جریان ضد مارکسیستی مبدل کرد. استالینیزم را می توان از آنچه در آن زمان بوقوع می پیوست اشتقاق نمود. کار تئوریک ناچیز و بدوی استالین، بر خلاف کار تئوریک لنین دیگر راهنمای عمل نبود بلکه توجیه اعمال انجام شده بود. تئوری دیگر راهنمای پراتیک نیست بلکه توصیف آن است. با وجود این، آثار استالین در آن زمان و تا حال بین بعضی تعیین کننده بوده است. مائو هم مارکسیزم اش را دقیقاً از روی آثار استالین اقتباس نموده است. مائو هیچ زبان خارجی بلد نبود و آثار مارکس را نخوانده بود، چون بخشی از این آثار در سال های 1960 میلادی به چینی ترجمه شدند، زمانی که مائو حاکم چین بود و دیگر کار نظری مهمی از وی دیده نشده است.
نکات مهم استالینیزم چیست؟
اول: چنین به نظر می آید که زیر بنای مادی کاملاً مستقل از انسان ها است. اندیشه فقط "انعکاس" واقعیت مادی است. (این باور اولیه ای لنین بود، که غلط بود) و آگاهی سیاسی بازتاب سطح تخنیک بود. یعنی می شود گفت که ماشین بخار یا تخنیک موتر با کمک انسان شعر تولید می کنند! وسایل تخنیکی مانند کار خانه های ذوب آهن، موتر سازی و غیره زندگی مستقل برای خود دارند و جامعه را مجبور می کنند تا خود را با آنها انطباق دهد! بین زیر بنا و رو بنا تعامل متقابل وجود ندارد.
به قول ادوارد تامپسن (1924- 1993)، مؤرخ سوسیالیست انگلیسی " اندیشه ها دیگر واسطه ها برای فهم جهان، استدلال در بارۀ جهان، مباحثه و انتخاب نیست. بلکه مانند بوی های بد و یا گوارا است که از دیگ های امپریالیستی و پرولتاریایی بیرون می شوند."
استالین در "مارکسیزم و مسائل زبان شناسی" در مورد رابطه ای زیر بنا و رو بنا چنین می نویسد:
"رو بنای را زیر بنا ایجاد می کند برای اینکه در خدمت اش قرار گیرد، در شکل دهی و ثبات اش فعالانه سهم بگیرد. برای اینکه فعالانه در از بین بردن زیر بنای کهنه همراه با رو بنا اش کمک کند." استالین، مارکسیزم و مسایل زبان شناسی، انگلیسی، مسکو، 1950 صفحات 9-10 .
دوم: بر عکس نکته ای اول، در اینجا تئوری نقش تعیین کننده دارد و : "ارزش حیاتی اندیشه های نوین، تئوری های نوین، نظرهای سیاسی نوین و نهاد های نوین در سازمان دهی، بسیج و تحول" تاکید می شود. برای استالین، حزب تجسم تئوری بود که برای توده های در بند و مغشوش رهنما باشد. حزب باید نظر "صحیح" از جهان به دست می آورد چرا که نقش اش در تحول جامعه تعیین کننده بود. انحصار تئوری به دست حزب به معنای انحصار قدرت هم بود و از این حرکت می شد که توده ها همیشه دنباله رو حزب اند. این عقب افتادگی توده ها به جایی رسید که در سال 1937، بیست سال بعد از انقلاب، استالین ادعا نمود که اشتباهات ایدئولوجیک که به اثر خصومت طبقات استثمار گر می باشند هر چه روسیه از آغاز انقلاب دور تر می شود بد تر می شود:
"ما باید با این تئوری فاسد شده اتمام حجت کنیم که گویا هرچه در مبارزۀ طبقاتی به پیش می رویم ضرورتاً مبارزه ای طبقاتی هر چه بیشتر از بین می رود. و آن هم به تناسب پیشرفت های ما دشمن طبقاتی هر چه بیشتر مهار پذیر می شود. این نه تنها یک تئوری فاسد شده است بلکه خطرناک هم می باشد. ... برای اینکه این به دشمن طبقاتی اجازه می دهد که به ضد حکومت شوراها تظاهرات کند. بر عکس، هرچه ما به پیش می رویم به همان اندازه خشم بقایای طبقات استثمار گر قوی تر می شود و آنها به اشکال شدید تر مبارزه متوسل خواهند شد." استالین، گزارش به جلسه ای عمومی کمیته مرکزی حزب کمونیست، 1937
یعنی با اینکه روبنای فعلی کاملاً تابع زیر بنا است، روبنای کهنه یعنی تزاریزم هنوز می تواند مستقلانه عمل کند!
تضاد مرکزی استالینیزم بین جبر گرایی و اراده گرایی است. جبرگرایی برای توده ها، اراده گرایی برای رهبری حزب! این تقسیم یک شقاق طبقاتی است. بین اکثریت توده ای منفعل و طبقه ای حاکم فعال که قدرت را در انحصار گرفته است.
مارکسیزم مائو
سهم مائو در تئوری مارکسیزم ناچیز و بدوی است. گرچه بنای فکری اش بر پایه نوشته های دورۀ استالین است، در عمل انحرافات بنیادی نسبت با ارتودوکسی استالین دارد. مائوئیزم در واقع التقاطی از عوام گرایی دهقانی و ملی گرایی رادیکال است. بر خلاف شوروی، چین نه سنت و میراث پرولتاریایی داشت و نه میراث لیبرالی که از آن عبور کند.
در فقدان بافت طبقاتی که مارکس از آن حرکت می کرد، و با نقشی که روشنفکران بازی می کنند که از وابستگی های طبقاتی عاری اند، مائوئیزم ضرورتاً یک جنبش اراده گرا است. یعنی: اگر آنها کوشش و تقلا بکنند، اهداف رهبری ممکن است محقق شود، گذشته از این که شرایط عینی جامعه در چه وضعی قرار دارد. در اینجا مفهوم تئوری برای مائو با مارکس تفاوت بنیادی دارد. برای مائو تئوری مجموعه ای از گزینش ها و عناصری در روابط عمومی و پروپاگند برا ی تغییر آگاهی است. برای مارکس تئوری تحلیل کم و بیش درست از واقعیت است برای اینکه رهنمای عمل باشد. بعد از 1949 تئوری مائو به شکل فورمول های جادوئی در آمد که بدست رهبری می توانست کار های شگفت انگیزی را انجام دهد.
مائو تاکید استالین بر زیر بنا و جبر تاریخی را رد کرد و برای "مردم" حزب و رهبری اش اراده گرایی تام قایل شد. برای اینکه مائو بر عکس استالین حتی رابطه ای ناچیز را هم با کارگر صنعتی ندارد. بعد از شکست سخت بدست نیروهای کومینتانگ در سال 1927، پرولتاریا به حزب کمونیست چین تقلیل یافته بود. از آن به بعد تا 1948، سهم کارگران در حزب کمونیست چین از 1% هم کمتر بود. مهم تر از این، نیروی پیشرو یک نیروی نظامی بود که هیچ رابطه ای به مبارزه ای طبقاتی در بافت جامعه و کشمکش های روزمره نداشت. این ارتش از نیروی های متضاد و نا همگون تشکیل شده بود که شامل باقی مانده های کارگران تا شکست 1927، دهقانان بی بضاعت، عساکر مسلکی، بخش های جدا شده از کومنتانگ و ارتش های جنگ سالاران و حتی راه گیران بود. این ارتش با مدت فعالیت اش نیروی مستقل برای خود اش بود و هیچ رابطه ای ارگانیک با کارگران نداشت و از آنها نمایندگی نمی کرد. بدین تر تیب روشنفکران اراده گرا در شرایط بی نظمی دوران جنگ توانست اراده اش را بر پیروانش تحمیل کند و به گفته خودش "نگرش های طبقاتی پرولتری" را در آنها ایجاد کند. یعنی آگاهی عنصر تعیین کنند بود، نگرش های اخلاقی مهم بودند نه شرایط عینی و مادی جامعه.
تا جایی که ممکن بود، حزب کمونیست چین کوشش می نمود دهقانان را با پیشنهاد های اصلاحات ارضی که بر ضد زمین داران بزرگ بود به خود جذب کند. چون کومنتانگ به شکل استوار از زمین داران بزرگ حمایت می نمود. برای کمونیست های چین پرولتاریا فقط نقش جانبی و حاشیه ای داشت و حتی می توانست خطری برا ی حزب باشد و انضباط نظامی را خدشه دار کند.
اگر کمونیزم به معنای وفور مادی و معنوی بود و اساس نظریه ای مارکس را تشکیل می داد، برای مائویستان زهد، فقر عمومی و تقسیم منصفانه ای فقر تعریف کمونیزم بود. در نشریه ای "جوانان چین" در 31 اکتوبر 1964 چنین آمده است: "نوع زندگی که رفیق فنگ تنگ پیشنهاد می کند که چیز های خوبی برای خوردن و پوشیدن و مکان های خوبی برای معیشت و روابط صمیمانه بین زن و شوهر و بین والدین و اطفال است به معیار های کمونیزم تطابق ندارد."
به قول اریک هابزبام، مؤرخ نامدار مارکسیست: " فقیران عصر پیشا صنعتی همیشه تصور شان از جامعه ای خوب تقسیم منصفانه ای ریاضت اقتصادی است و نه وفور و غنا برای همه."
دیده می شود که مائو چنان تغییر بنیادی به مفاهیم مارکسیزم داده است که دیگر آن را نمی توان یک نوع مارکسیزم بومی گفت. گوهر مارکسیزم در اینجا گم شده است. انقلاب دیگر کار عناصر پیشرو شهری نیست که خود رهایی خویش را با دست ها و بسیج خویش بدست می آورند، بلکه جنگ چریکی به وسیله عقب افتاده ترین قشر های جامعه که خارج از بافت متعارف جامعه عمل می کنند و سالها با تکیه با ارتش مستقل خود قدرت را بدست می گیرند و بعد کار صنعتی سازی و تجمع اولیه را سامان می دهند.
اندیشۀ مائو تسه دون
یکی از مشخصات تفکر دینی و تفکر بورژوازی این است که با اصول مجرد و انتزاعی سر و کار دارد. این اصول ظاهراً فرا مکانی و فرا زمانی اند. تفکر مارکسیستی بر عکس، از نگاه تاریخی مشخص است و اصول فرا تاریخی را بر نمی تابد. مارکسیزم روشی را در دسترس می دهد که جوامع را تحلیل و تجزیه نماییم. ولی در زمان استالین در روسیه تمام تاکتیک های بلشویکی که برای مراحل مختلف مبارزه ای آنها مطرح شده بودند، شکل اصول جهان شمول را به خود گرفتند که گویا صرف نظر از شرایط و نوع جامعه یکسان قابل استفاده بودند.
این نوع مارکسیزم بود که مبنای ایدئولوژی حزب کمونیست چین شد. این معیار کومینترن (بین الملل سوم) هم بود و هر کاری که حزب می نمود باید در مطابقت به این ارتودوکسی می بود. هر کاری که حزب کمونیست چین انجام می داد وابسته از تاکتیک های جبهه ای متحد و مبارزۀ نظامی بود و هیچ پیوندی به بنیاد تئوریک ادعا شده نداشت. نوشته های مائو رهنمای تاکتیک اش نبود، بلکه دلیل تراشی و منطقی جلوه دادن شان بعد از واقعه بود.
چرا تئوری برای مارکسیست ها با اهمیت است؟ به این دلیل که مارکسیزم طبقه ای ویژه ای را حامل و عامل آگاه انقلاب می دانست. سرمایه داری نظامی دینامیک است که همیشه در حال تغییر است و همراه اش طبقه ای کارگر و دیگران را دستخوش تحول می کند. تنها با فهم تئوریک شرایط حال جامعه و تغییر اش و رابطه اش با جهان است که می توان منافع طبقه ای کارگر را در حال دریافت، تغییر شان را پیش بینی نمود و آن را به هدف غایی قدرت سیاسی ارتباط داد.
ولی اگر حزب بر این طبقه تکیه نکند، تحلیل و تجزیه وضع جامعه بی معنا می شود. نه نیازی به طرح چشم انداز دارد و نه نیازی به درس گرفتن از مبارزات روزمره ای طبقه ای کارگر. ناکامی ها به انحرافات ایدئولوژیک و روحیات ضعیف ارتباط داده می شود و نه به تحلیل نادرست از اوضاع مشخص (تحلیلی که وجود نداشت). ناکامی در درس گیری حاکی از گسست رابطه بین تئوری و عمل است. بهترین مثال در این مورد نقش کومنترن با رابطه به چین بین سالهای 1925 و 1927 است. در سال 1927 نیکولای بُخارین که رئیس کومینترن بود با این تخمین غلط که گویا مبارزه ای شدیدی بین شوروی و کشور های امپریالیست از یک سو و مبارزه خواهی سرسخت ملت های ستم دیده ای مستعمرات به وقوع خواهد پیوست. منظور بُخارین زمان کوتاه مدت بود که اساس تاکتیک شورش بلافاصله در سال های 1927 تا 1931 بود. این یک اشتباه بزرگ بود ولی هیچ کس در کومینترن به فکر این نشد که از این درس بگیرد. چون کومینترن به آلت دست سیاست خارجی استالین تبدیل شده و متکی به تحلیل مشخص از اوضاع مشخص نبود. تحلیل تزئینی برای اعمال انجام شده بود.
درچین اساس قدرت حزب ارتش سرخ و نظامی مستقل در مناطق آزاد شده بود. در نتیجه رهبری مشغول این بود که با چه تاکتیکی بتواند به مقابل دشمن قوی تر از نگاه نظامی کامیاب شود. پروگرام حزب استفاده از تبلیغات در بین یک نفوس نا همگون بود تا آنها را از رهبری خویش متقاعد کند. برنامه ای حزب این نبود که طبقه ای کارگر را برای فعالیت مستقلانه بسیح کند که در طول مبارزه اش می توانست حزب را انضباط دهد و از اراده گرایی روشنفکران جلو گیری کند. مائو نیازی به فهم مسائل تئوریک که لنین با آنها دست و پنجه نرم می کرد نداشت. بقای مائو و پیروانش مربوط به فهم چین و جهان نبود، بلکه محدود به این بود که ظرفیت نظامی مناطقی را که ارتش سرخ در آنها عملیات می کرد را بفهمد.
این تجربه ای حزبی بود که منجر به نخبه گرایی ویژه ای کمونیست های چین شد. مردم چیزی جز آب نبودند که ماهی کمونیست در بین شان شنا می کرد. "بدون ارتش مردمی، مردم هیچ چیزی ندارند" این است منبع ایده آلیزم در اندیشه ای مائو: اخلاق، شور و شوق، آگاهی که برای گروه های کوچک پارتیزانی از اهمیت برخوردار اند، عوامل تعیین کننده ای تاریخ می شوند و نه تضاد بین نیروهای مولده و روابط اجتماعی تولید.
اگر واقعیت عینی تا بع هر تغییری در آگاهی باشد، نیازی به تقسیم کار اجتماعی نخواهد بود. فرق های بزرگ در جوامع از جمله "فرق های سه گانه ای مائو" را می توان از بین برد اگر در آگاهی تغییرات لازم را بیاوریم. این باور مائو و مائوئیست ها را با نظر فریدریش انگلس مقایسه کنیم که در مورد فرق های طبقاتی و امکان پایان شان بیان شده است:
"تنها در سطح معینی از رشد نیروهای مولده ای اجتماع و حتی سطحی بسیار بالا در شرایط مدرن ما، این امکان ایجاد می شود تا سطح تولید را تا جایی بلند برد که از بین بردن فرق های طبقاتی می تواند پیشرفت واقعی باشد و پایدار باشد بدون اینکه رکود را باعث شود و یا حتی باعث افول شیوه تولید اجتماعی شود. ولی نیروهای مؤلده تنها به دست بورژوازی در این سطح ارتقا کرده است. بناءً بورژوازی در این رابطه به همان اندازه پیش شرط انقلاب سوسیالیستی است که طبقه کارگر می باشد. بنا بر این، کسی که می گوید که این انقلاب در کشوری آسان تر ممکن است به این دلیل که چون پرولتاریا ندارد بورژوازی هم ندارد، تنها این را ثابت می کند که وی هنوز باید الفبای سوسیالیزم را یاد گیرد."
در آثار مائو، مفهوم "طبقات" مفاهیم طبقه، قشر، مسلک و نگرش سیاسی همه در مفهوم "مردم" حل می شوند:
"کارگران، دهقانان، عناصر خورده بورژوازی شهری، روشنفکران وطن پرست، سرمایه داران وطن پرست و دیگر وطن پرستان بیش از 95% جمعیت تمام کشور را تشکیل می دهند. تحت رهبری دیکتاتوری دموکراتیک مردمی ما، همه ای اینها شامل دسته بندی مردم می شوند."
اگر طبقات را با رابطه ای شان به وسایل تولید تعریف نکنیم، مبارزه ای طبقاتی دیگر مربوط به آنچه کارگران در جریان تولید می کنند نیست. به باور مائو به تنهایی خود کارگران فقط می توانند منافع مقطعی و اقتصادی خویش را پیش ببرند. تنها حزب است که منافع دراز مدت شان را می فهمد و یا در منازعات جناحی درون حزب پیروان مائو اند که پرولتاریا محسوب می شوند! مبارزه ای طبقاتی آن چیزی است که حزب انجام می دهد، چه در انقلاب و چه بعد از آن در تصفیه های حزبی.
فقدان اساس عینی برای طبقات و مبارزۀ طبقاتی در نوشته های مائو باعث می شود که مفاهیم "تضاد" و "ضرورت" ناپدید شوند. برای مائو، تضاد ها مسائلی اند که حکومت باید حل کند و بر آنها غلبه نماید. برای مارکس، تضاد را می توان فهمید ولی نمی توان حل نمود، بدون اینکه اساس پروسه ای تولید و ساختاری که تضاد از آن ناشی می شود را متحول نمود. برای مائو اگر کارگران را به حال خود شان بگذاریم آنها با دست یافتن به دست مزد بیشتر از دهقانان خود خواه می شوند و ممکن است در دراز مدت با اهداف پرولتاریا (حزب) در "تضاد" واقع شوند و نیاز است که تربیت شوند و خود را "اصلاح" کنند. مائو از منصب بالا حکم می کند که "چگونه تضاد ها حل شوند"
مثلا چنین می گوید: " تضادی که بین استثمار گر و استثمار شونده یعنی بین بورژوازی ملی و طبقه ای کارگر موجود است، یک تضاد انتاگونیستی (متخاصم) است. ولی در شرایط مشخص موجود در چین امروز، اینگونه تضاد متخاصم، اگر به شکل درست به آن پرداخته شود، می تواند به یک تضاد غیر انتاگونیستی مبدل شود و به شکل مسالمت آمیز حل شود." مائو: در بارۀ حل درست تضاد ها در توده، پنج رساله ای فلسفی، آلمانی، صفحه 93 ، پکن، 1976
دیده می شود که این نوع فهم از تضاد هیچ ارتباطی با مارکس ندارد، بلکه بیانگر اندیشه ای بسیار کهنه ای چینی است که اول در کتاب "یی جینگ" یا کتاب تقدیرات مطرح شده است و بعد بدست کنفسیوس و به ویژه فیلسوف چینی لائوتسه (570-490 ق.م) در فصل دوم کتاب "تائو ده جینگ" مطرح شده است. پایه ای هستی شناسی تائوئیزم مفاهیم "یِن" و "یانگ" است. به اساس این فلسفه "تاو یا دائو" از راه ین و یانگ عمل می کند. ین عنصر منفی، انفعالی و زنانه است. یانگ عنصر مثبت، مردانه و فعال است. هیچ کدام بدون دیگری نمی تواند موجود باشد و هیچ یک بر دیگری بهتری ندارد.
در فصل دوم "تائو ده جینگ" چنین می خوانیم:
آنچه مردم جهان زیبایی را به حیث زیبایی می شناسند،
از آن شناخت زشتی ممکن می شود،
وقتی آنها خوب را خوب می دانند،
فهم شر ظهور می کند،
چنین است که هستی و عدم وجود همدیگر را خلق می کنند،
دشواری و آسانی همدیگر را مکمل می کنند،
درازی و کوتاهی با هم تباین دارند،
بلندی و ژرفایی همدیگر را متمایز می کنند،
لائوتسه، دائو ده جینگ، آلمانی، ترجمه و تفسیر از ریچارد ویلهیلم.
بنا بر اندیشه ای کهن چینی، دو طرف یک تضاد در هم آهنگی فعال با هم قرار دارند. بر ضد هم قرار دارند و هم زمان باهم پیوند متقابل دارند، همدیگر را کنترل می کنند و به هم وابسته اند. در اندیشه ای چینی طرف های تضاد می توانند جا به جا شوند. ین به یانگ و یانگ به ین تبدیل شود. دقیقاً مائو تسه دون، تضاد را به همین مفهوم می فهمد. مائو چنین می نویسد:
"همگونی، وحدت، تطابق، نفوذ متقابل، دخول متقابل، وابستگی متقابل (یا مشروط بودن متقابل)، ارتباط متقابل، و یا همکاری متقابل – همه اینها اصطلاحاتی برای یک مفهوم واحد هستند که از آنها دو نکته ای زیر منظور می شود: 1 – در پروسه ای تکامل اشیاء و پدیده ها وجود هر یک از دو جهت هر تضاد شرط موجودیت جهت دیگر است و هر دو جهت در یک مجموع واحد همزیستی می کنند. 2 – تحت شرایط معین هر یک از دو جهت متضاد به ضد خود بدل می گردد. چنین است معنای همگونی." مائو تسه دون، منتخب آثار، فارسی، جلد اول، صفحه 510 – 511 .
این فهم از تضاد، البته نه هگلی است و نه مارکسیستی! هگل و مارکس برای فهم تضاد، از یک کلمه ای آلمانی استفاده می کنند که به بسیاری از زبان ها ترجمه ای دقیق ندارد. این کلمه (Aufheben) است که همزمان سه معنا دارد. یکی حفظ کردن چیزی، دیگری فسخ کردن و سومی در موقعیتی بالاتر قرار دادن است. تضاد برای مارکس مربوط به ساختار اجتماعی می شود که وقتی این ساختار عوض می شود در آن چیز هایی حفظ می شود، چیز هایی فسخ می شود و همزمان کل مجموعه در سطحی عالی تر قرار می گیرد. انقلاب کارگری دست آورد های علمی، فرهنگی و تخنیکی سرمایه داری را نابود نمی کند، بلکه حفظ می کند، همزمان استثمار انسان از انسان را فسخ می کند و نظام اجتماعی را در کل در سطحی بالا تر قرار می دهد. از اینجا است که هر کشوری که ادعای سوسیالیستی بودن دارد، باید در همه ای این سطوح از نظام های سرمایه داری موجود بهتر عمل کند، آزادی بیشتری برای انسان ممکن سازد، زمینه بهتر رشد ظرفیت ها را میسر سازد، عقلانیت و حسانیت انسان را رشد دهد. اگر نه هیچ مشروعیت بیشتری از نظام موجود سرمایه داری ندارد.
برای مائو، حل تضاد مربوط به روابط عمومی و مردم داری می شود، نه با تغییر بافت های اقتصادی که اساس تضاد را می سازند. یعنی جایی که طبقات موجود اند و مبارزه ای طبقاتی نیست، و مبارزه ای طبقاتی بدون طبقات میسر است، هر چیزی به شمول تضاد را می توان با مذاکرات حل نمود.
مائو تئوری مارکسیزم را به این سادگی توجیه می کند: "در حالیکه طبقه ای فئودال فئودالیسم را دارد، بورژوازی کاپیتالیسم را، بودائسیت ها بودائیسم را، مسیحی ها مسیحیت را، دهقانان چند خدائیگری را و در سالیان اخیر مردمانی پیدا می شوند که کمالیسم، فاشیسم، ویتالیسم، ... را توصیه می کنند، برای چه پرولتریا نمی تواند کمونیسم را داشته باشد؟" مائو تسه دون، منتخب آثار، جلد دوم، فارسی، صفحه ای 540
در کل مائو کوشش نمی کند که تاکتیک خویش را شرح دهد، بلکه وی آن را فرمان می دهد و بعد دنبال توجیه تاکتیک می شود. وی در مورد تجربه ای انقلابی روسیه و چین چنین می گوید:
"از آنجا که امپراطوری روسیه قدیم امپریالیسم میلیتاریستی-فئودالی بود که به کشور های دیگر تجاوز می کرد، بورژوازی روسیه فاقد هر گونه کیفیت انقلابی بود. در آنجا وظیفه ای پرولتاریا عبارت بود از مبارزه علیه بورژوازی و نه اتحاد با آن. ولی بورژوازی ملی چین در دوره های معین و تا درجه ای معین هنوز دارای کیفیت انقلابی است، زیرا که چین کشوری است مستعمره، نیمه مستعمره و قربانی تجاوز. در اینجا وظیفه ای پرولتاریا این است که این کیفیت انقلابی بورژوازی ملی را از نظر دور ندارد و با آن جبهه ای متحدی علیه امپریالیسم و دولت های بوروکرات ها و دیکتاتوری های نظامی تشکیل دهد." مائو تسه دون، منتخب آثار، جلد دوم، فارسی، صفحه 519 – 520
این "تحلیل" کاملاً نا درست است. مفاهیم "امپریالیسم میلیتاریستی – فئودالی" و "مستعمره و نیمه مستعمره" برای این است که مقابل تأمل بیشتر را بگیرد. یعنی چگونه بود که بورژوازی روسیه رفتار دیگری از بورژوازی چینی داشت؟
از نگاه تاریخی بورژوازی روسیه احتمالاً انقلابی تر از بورژوازی ملی چین در سال های 1870 و 1905 بود. می توانیم استدلال کنیم که بورژوازی چینی ضعیف تر از همتای روسی اش بود و بناءً بیشتر به منافع خارجی ها وابسته بود و ساده تر می شد از میان برداشته شود و ضروری تر بود که مقابل اش ایستاد، چون ضعف اش وی را طعمه ای ساده تری برای ابزاری شدن در دست قدرت های خارجی می نمود.
بعضی از اندیشه های مائو، از نوع سوسیالیزم پیشا مارکسیستی است. اندیشه هایی که مارکس و انگلس به مقابل شان مبارزه نمودند. مائو از سوسیالیست های پیشا مارکسیستی کاپی نکرده است، ولی شرایط مشابه باعث اندیشه های مشابه شده است. یکی از رادیکال ترین گروه در انقلاب کبیر فرانسه سانس کولت ها بودند. آنها همان تقاضا ها را داشتند که گارد سرخ داشت. آنها هم طرفدار مساوات در مصرف بودند بدون اینکه رابطه ای درآمد را با سازمان دهی تولید بفهمند. آنها هم هیچ تصوری از تقسیمات طبقاتی مبنی بر پروسه ای تولید نداشتند. کلمه ای "مردم" هیچ رابطه به ساختار عینی تولید در جامعه نداشت بلکه تعریف اش مبنی بر یک نگرش وطن دوستانه بود. برای آنها مصادرۀ دارایی نوعی جزای اخلاقی بود نه روشی برای تغییر ساختار جامعه بدون توجه به اخلاقی بودن ثروتمندان.
حکومت انقلابی در فرانسه (1793-94) در زمان ترور که گیوتین همه جا سر ها را از تن ها جدا می کرد و ثروتمندان را می کشت تا به فقیران غذا تهیه کند. در 1793 کنوانسیون ملی فرمان داد تا "تمام نقاط لیون که در آنها ثروتمندان زندگی می کردند به خاک یکسان شود. تنها خانه های فقیران و وطن پرستان خوب سالم بماند."
رهبری انقلاب در چین هم کوشش نمود تا به کمک فقیران برود ولی کوشش نکرد که آنها را تشویق کند که به خود کمک کنند، چه رسد به اینکه جامعه را اداره کنند! در فرانسه وقتی که یگانه قدرت مسلح یعنی دولت اعتماد به نفس کافی بدست آورد، سانس کولت ها را نابود کرد. سازمان های توده ای را به ارگان های دولتی مبدل کرد. عین کار در چین صورت گرفت. در سال های 1966- 1967 سازمان های توده ای در کمیته های انقلابی منحل شدند که ستون فقرات شان ارتش آزادی بخش مردمی بود و بعداً کنترل شان بدست حزب دوباره باز سازی شده (بعد از انقلاب فرهنگی) افتاد.
چین انقلابی کارگران را تشویق می کرد که به روستا بروند و جماعت های زراعتی-صنعتی بسازند که خود کفا شوند. تصور به این بود که این جلو دیوان سالاری و تقسیم کار تخصصی را می گیرد و باعث تربیت همه جانبه ای کار دستی می شود. این یک خصومت ویژه ای به مقابل شهر نشینی بود. برای مارکس چنین تصوراتی نه تنها فانتازی بودند، بلکه نوعی مقابله ای ارتجاعی به مقابل تمرکز ضروری سرمایه و رشد تقسیم کار تخصصی است که بدون آن، وفور اقتصادی ممکن نیست و سوسیالیزم یک رویا خواهد ماند. برای مارکس یکی از امتیاز های سوسیالیزم این بود که "بخش عظیمی از جمعیت را از حماقت روستایی نجات می داد."
مشاهده می کنیم که در این جریان مارکسیزم در چین منزوی و عقب افتاده سالم باقی نماند. مارکسیزم به شکل اصلی خویش می توانست سدی به مقابل انقلاب چینی ها باشد که هدف شان بنیاد گذاری یک دولت مرکزی قوی چینی بود. با استفاده از مفاهیم مارکسیزم که از محتوی تهی شده بودند و ملی گرایی رادیکال طبقه ای جدید حاکمه در چین ظهور نمود. به انقلاب چین خیانت نشده است. کمونیست های چین پیشنهاد خود رهایی طبقه ای کارگر را ندادند. مائو اهداف انقلاب 1917 روسیه را نداشت، بلکه دنبال رهایی ملی از راه انقلاب دموکراتیک نوین بورژوازی بود که نیرو های مولده را رشد دهد.
با وجود این کامیابی عظیم کمونیست های چین، رشد اقتصادی چین و تجمع سرمایه در شرایط انزوا و عقب افتادگی مشکل بزرگ چین بود. در اواخر سالهای هفتاد میلادی بود که چین کشور را با احتیاط برای سرمایه گذاری های امپریالیزم باز کرد و این تابعیت از نظام سرمایه داری بود که چین امروز توانسته زندگی بخش قابل ملاحظه ای از زندگی مردم اش را بهبود بخشد. این رشد ولی همراه با استثمار شدید طبقه ای کارگر چین بوده است. مشاهده می کنیم که بدون خود رهایی طبقه ای کارگر آگاه صنعتی، سوسیالیزم یک رویا باقی مانده است و در عوض سرمایه داری دولتی در چین حاکم است و طبقه ای نوینی که با سوسیالیزم فقط اشتراک بعضی از الفاظ را دارد، با دیکتاتوری و نظام یک حزبی و استثمار کارگران، حاکم مطلق در این جامعه است.