بازیگران سیاست هویت(سیاست قومی)
ویژگی بارز بازیگران سیاست هویت، تبعیض، تعصب و نفرت از «دیگران» است. این بازیگران به شدت خود خواه اند، همیشه فقط به خود و منافع ویژهی خود می اندیشند. «دشمن» تراش، «بیگانه» ستیز، شکاک و بهانه گیراند؛ هرگز به "دیگران" اعتماد نمی کنند.
با پوشاندن تضادهای درون گروهی، به بهانهی دفاع از حق ویژهی گروه خود، «خودیها» را به تقابل و دشمنی با "دیگران" برمی انگیزند. گاهی هم اگر با «دیگران» پیمان دوستی وهمکاری ببندند، مقطعی و نا پایدار است. همین که دست شان از زیر سنگ کلان رها شد، و در قدرت برتری یافتند، پیمان را می شکنند. آنگاه، برای شکستن آن صدها بهانه می آورند. طرفداران این سیاست وقتی روی اهدافی با گروه های «دیگر» پیمان می بندند، همیشه چیزی را از آن ها پنهان می کنند و به آنها دروغ می گویند. وقتی موقع آن رسید و خود را در جایگاه برتر یافت، شمشیر از غلاف بیرون می آورند.
هرچند در تاریخ نمونه های فراوان از این حیله گری و پیمان شکنی وجود دارند، اما اینجا توجه را به یک نمونهی «غیر تاریخی» جلب می کنم، نمونه ای که در پیش چشم ما رُخ داده است، که بنام «پیمان جبل سراج» یاد می شود. این پیمان که بین مسعود، رهبر شورای نظار، دوستم و مزاری به امضا رسیده بود، هنوز رویداد تاریخی پنداشته نمی شود. این پیمان در شرایطی به امضا رسید که مسعود، دوستم و مزاری خود شان را در برابر دکتور نجیب الله ناتوانتر می پنداشتند. بنابرآن، برای برانداختن دولت نجیب و دست یافتن به قدرت، با هم کنار آمدند و در جبل سراج «پیمان دوستی و همکاری» بستند. سه «رهبر» از سه گروه قومی دست روی قرآن گذاشتند و به همدیگر قول دادند که گویا قدرت را «مساویانه» و «عادلانه» بین خود تقسیم می کنند. همهی ما می دانیم که سرانجام، آن قول دادنها، پیمان بستنها و قسم خوردنها چه شد و به کجا انجامید. می دانیم که پس از سقوط دولت نجیب وقتی مسعود در همدستی با «پرچمیها» دست بالاتر یافت قوی تر ساخت و او را در جایگاه برترِ قدرت نشاند، برای سرکوب هم پیمانان خود لحظه ای درنگ نکرد. او با تمام نیرو کوشید که نیروهای دوستم و مزاری را از دایرهی قدرت اصلی بیرون برانند. آنگاه مسعود آنقدر مست قدرت شد که حتا بین حزب وحدت مزاری و هزاره ها به عنوان یک قوم، تفاوت نمی دید. یاد ما نرفته که مسعود در آن نشهی قدرت، از بلندای کوه تلویزیون بالای سیاف و قومندانهای خود صدا می کرد: "مصروف هزاره ها هستم!"
البته نباید گمان کرد که اگر سلسلهی روی داد ها به گونهی دیگری رقم می خوردند، که در اثر آن دست دوستم یا مزاری قوی تر می شد، آنگاه به قول و قرار خود وفادار می ماندند. هیچ شکی وجود ندارد که آنها نیزچنین رفتاری را در حق رهبر شورای نظار دریغ نمی کردند. باید توجه داشته باشیم که این گونه رفتار عهد شکنانه، پیمان شکنانه در ذات و خون کسی نیست. پیمان شکنی و قرآن خوری نه در ذات عبدالرحمان خان و نادرخان بود و نه در ذات احمدشاه مسعود، مزاری، سیاف، دوستم و گلبدین. نفس سیاست هویت (سیاست قومی) همین گونه است، همیشه در هر کجای دنیا همین گونه بوده است. تاریخ گواهی می دهد که طرفداران سیاست هویت، که محور سیاست شان «منافع ویژهی» گروه خود شان است، هر زمان که با «دیگران» پیمان بسته اند، تا توانسته از حیله کار گرفته، دروغ گفته و چیزی را از آنها پنهان داشته اند. همین که موقع آن رسیده و بر حریفان و هم پیمانان خود برتری یافته اند، شمشیر خود را از غلاف بیرون آورده اند. بازیگران سیاست هویت فقط وقتی با دیگران کنار می آیند که در برابر حریف قوی تر قرار داشته باشند. البته در حین کنار آمدن و ائتلاف با دیگران، یک لحظه هم از دسیسه و توطئه چینی برعلیه هم پیمانان خود در ائتلاف دست بردار نیست.
«نژاد باوری»
جای شک نیست که نژادپرستی و تبعیض در افغانستان ریشه های تاریخی دارد. تاریخ معاصر افغانستان، دست کم تاریخ صد سال پسین، نشان می دهد که دولت های حاکم در تطبیق برنامه های تبعض سیستماتیک، نقش داشته. بنا برآن، تردیدی نیست که باید این برنامه ها، البته در کانتکست تاریخی آن، بصورت وسیع افشا شوند. تبعیض تاریخی را باید در متن تاریخی آن ببینیم و افشا سازیم؛ نه اینکه از آن ابزاری برای نژاد پرستی و سیاست قومی امروز خود بسازیم.
تجربه نشان داده که تبعیض را نمی توان با تبعیض ریشه کن ساخت. واکنش های که در برابر «تبعیض تاریخی» تا هنوز نشان داده شده، بیشتر به باز تولید آن کمک رسانده تا ریشه کن ساختن آن. شاید واقعیت این باشد که در افغانستان تا هنوز درک روشنی از نژاد باوری و سیاست هویتی وجود ندارد. حتی چپ که پیش آهنگ مبارزه بر ضد نژاد باوری باید باشد، و همیشه بر موضع طبقاتی باید تکیه داشته باشد، درک روشنی از آن ندارد. باورهای چپ وطنی ما در این باره خیلی کهنه و تاریخ گذشته است. لازم است گروه های چپ برای مبارزه با نژادباوری، درک خود را از نژادباوری، امروزی سازد و نشان دهد که در این راه واقعآ پیش آهنگ و طرفدارعدالت اجتماعی، عدالت برای همه است. هر چه مضمون طبقاتی خواستههای چپ در این زمینه روشنتر باشد که نشان دهد در کنار چه طبقهای ایستاده است، مصونیت بیشتری در برابر آفت قوم گرایی و نژاد باوری خواهد داشت. نژاد باوری و قوم گرایی مفاهیم سیال اند که رفتار، گفتار و نوشتار ما هر روزه تولید و باز تولید می شود. هر روز به رنگی خود را نشان می دهد. شناخت ما از آن، برای یک بار و همیشه ممکن نیست. هر روز باید از نو شناخته شود و برای متوقف ساختن آن همزمان باید تلاش صورت گیرد.
لازم است این را بدانیم که امروز هر سخن و عملی که به گونه ای گروهی از مردم را بیازارند و بر دل های شان زخم و نیش بزند، سخن و عمل «نژادباورانه» و «راسیستی» است. هرچند که برای گویندهی آن شاید سخنی عادی، طبیعی و معمولی پنداشته شود. اما در واقع چنین نه بلکه نژاد باورانه است. در این باره به چند نمونه اشاره می کنم، که پشتون ها را آماج خود قرار می دهند: می دانیم که در زبان عامه پشتون ها را "اوغان" خطاب می کنند، که بار تحقیر آمیز ندارد. اما وقتی کسی، در عین حال که ادعای روشنفکری در می آورد، پشتونها را "اوغان" و برای زخم زبان زدن به پشتونها افغانستان را «اوغانستان» می خوانند، بدون شک قصد شان تحقیر کردن پشتونها است. یا کسانی می آیند، ادای «عالمانه» و «مردم شناسانه» در می آورند، آنگاه برای تحقیر قوم پشتون، که گویا زندگی و ساختار قبیلوی دارند، برچسپ «قبیله» می زنند، آشکارا در دام راسیسم و نژاد پرستی می افتند. چنین برچسبی، ولو اگر پایه ای مردم شناسانه داشته باشد، از آنجایی که بار تحقیر آمیز دارد و باعث تحقیر و آزار پوشتونها می شود، ناجایزاست. زیرا پوست سیاهان هم سیاه رنگ است. اما به نسبت سلطه دراز مدت سفید پوستان، این تصور حاکم شده که پوست سفید «زیباتر» از پوست سیاه است، سیاه خواندن آنها بار تحقیر آمیزداشته، زشت و راسیستی گفته می شود.
همین گونه «ناقل» خواندن پشتون های شمال را، که بیش از چهار نسل است در کنار سایر اقوام زندگی می کنند، هنوز ناقل می خوانند، می توان شدیدآ راسیستی و نژاد باورانه دانست. زیرا به هدف تحقیر و «بیگانه» پنداشتن آن ها در شمال، (بومی وغیر بومی سازی مردم) «ناقل» خوانده می شوند. مطرح ساختن این مسئلهی تاریخی امروز و تاکید بر آن، خارج از متن تاریخی، را نیز باید در همین مقوله دانست. طراحان امروز بحث «ناقلین» ادعا می کنند که پشتون های شمال را دولت وقت از «پاکستان» به شمال انتقال داده اند. با این ادعا سعی می کنند مُهر "بیگانه" بودن را بر پیشانی آنها شدیدتربکوبند، تا احساسات «بیگان»ه ستیزی مردم "بومی" را آسانتر بر علیه پشتون های شمال بشورانند. در حالی که برای نژاد باور غیر پشتون، پشتون قندهاری، زابلی، جلال آبادی و پکتیا وال هم در شمال«غیر خودی» و «بیگانه» پنداشته می شوند. اما برای برجسته ساختن و داغ تر ساختن موضوع، تلاش می کنند "بیگانه" را "بیگانه تر" وانمود سازند. این در حایست که اکثر پشتون های که در آن سال ها به شمال رفته اند و یا انتقال داده شده اند، یا اصلآ پاکستان وجود نداشت، و یا اگر وجود داشت، مرز بین افغانستان و پاکستان عملآ مرز تلقی نمی شد.
«هویت - قدرت»
بین هویت و قدرت رابطهء ناگسیستنی وجود دارد؛ قدرت هویت می آفریند و هویت به نوبه خود به استمرار قدرت، یا دست یافتن به آن، کمک می رساند. «هویت أفغان»را چه به معنای «هویت قومی» در نظر گیریم چه «هویت ملی»، رابطه آن را با قدرت به روشنی دیده می توانیم. وقتی سران قوم پشتون بر ملی بودن هویت افغان پا می فشارند و سعی می کنند این هویت را به سایر گروه های قومی نیز تعمیم دهند، می دانند که تعمیم این هویت به استمرار قدرت سنتی پشتون ها کمک می کند. البته رابطه هویت و قدرت، را از سوی دیگری آن نیز می توان به روشنی دید. تلاش های نخبه های غیر پشتون، که ظاهرآ خود شان را مخالف "هویت افغان" می دانند و در بازی "هویت - قدرت" با کارت قومی بازی می کنند، نیز دقیقآ معطوف به قدرت است. در واقع این جا هم «قدرت» هدف است و «هویت» وسیله رسیدن به آن.
با اینکه هم نخبه های پشتون و هم غیر پشتونها، در بازی «هویت – قدرت»، با کارت قومی بازی می کنند. اما یک تفاوت مهم در رویکرد آنها وجود دارد. غیر پشتونها (هزاره ها، تاجیکان و ازبیک ها) که سال ها در حاشیه قدرت قرار داشته اند و یا بیرون از آن نگاه داشته شده اند، بیشتر بر هویت قومی پا می فشارند. از این طریق سعی می کنند با تثبیت "هویت قومی" راه خود را به سوی قدرت باز کنند و جایگاه خود را در ساختار قدرت قوی سازند. اما نخبه های پشتون بر "هویت افغان"، که آن را «هویت ملی» می دااند، پا می فشارند. از آنجایی که هویت جمعی بر اصل از «خود» و «بیگانه» ساز، ساخته می شود، غیر پشتونها برای ساختن هویت قومی یا اتنیکی خود، «هویت أفغان» یا پشتون را در جایگاه «غیر» یا «بیگانه» قرار می دهند و سعی می کنند هویت قومی خود را در مقابله با آن بسازند. به بیان دیگر، غیر پشتونها در فرآیند ساختن هویت، بر ناسیونالیسم قومی بیشتر تاکید می کنند. در فرایند ساختن چنین هویتی، تا می توانند به کینه و نفرت علیه بیگانه، یعنی پشتون، دامن می زنند. تلاش می کنند، فضای ترس و وحشت(پشتون هراسی) ایجاد کنند. برخلاف، پشتونها سعی می کنند ناسیونالیسم قومی را در «هویت بزرگتر» جا دهند و هویت قومی خود را در درون آن بپوشانند، تا بتوانند به آن رنگ «هویت ملی» دهند. برای این هدف، یعنی ساختن «هویت ملی»، به یک «غیر» یا «بیگانه»ی بیرون از مرز های افغانستان نیاز دارند. بنابرآن، برخلاف سایر اقوام، هویت خود را در مقابله با قدرت های دیگر، بویژه ایران و پاکستان، می سازند. برای ساختن هویت افغان، هزاره، تاجیک، ازبیک و ... در زیر چتر کلان هویت، در جایگاه خودی، اما ایران و پاکستان در جایگاه «غیر» یا «بیگانه» قرار داده می شوند. مخالفت های مرزی با پاکستان و تاکید روی «اختلاف فرهنگی»، حساس بودن در برابر واژه های رایج در ایران، و یا تاکید روی نامیدن «دری» به جای «فارسی»، نفرت برعلیه واژه «دانشگاه»، ریشه در همین سیاست دارد.
شکست برنامهی «ناسیونالیسم أفغان»، یا دست کم مانع کلان بر سر راه آن، ناراضی بودن نخبه های اقوام غیر پشتون از این برنامه است. ریشه نارضایتی آن ها در این است که نخبه های غقیر پشتون گمان می کنند که همیشه در حاشیه ساختار قدرت قرار داشته اند. بنابرآن، سعی میکنند خود را از حاشیه به متن قدرت برسانند. تجربه نشان داده که مجموع این نخبه ها، وقتی داخل «حلقه قدرت» هستند، هویت «أفغان» را به عنوان «هویت ملی» می پذیرند و به آن تمکین می کنند. اما همین که از حلقه «قدرت» بیرون شدند، از آن انکار می کنند و شعار می دهند: «من افغان نیستم!».
به اینصورت، سعی می کند به هویت قومی خود پناه ببرند و هویت قومی را با بیان سلبی تعریف کنند، «ما افغان نیستیم!»
غیر پشتون ها (تاجیکان، ازبیکان، هزاره ها) برای ساختن هویت اتنیکی خود، هویت «أفغان» را در جایگاه «غیر» یا «بیگانه» قرار می دهند که از روی آن، در واقع در مقابله با آن، هویت خود را می سازند. جالب اینجاست که حتی طراحان شعار «من افغان نیستم!»، تا زمانی به آن پابند هستند که به یک پُست دولتی برسند. وقتی خود را در ساختار قدرت یافتند، دیگر هویت قومی بی مصرف می شود و جای آن را به سادگی هویت «أفغان» به عنوان «هویت ملی» می گیرد. در نتیجه، کسی که تا دیروز افغان نبود، یکباره افغان می شود و به هویت « أفغان» بودن تمکین می کند. (از این چنین نخبه ها، ده ها نمونه می توان آورد)
در جامعهی چند قومی افغانستان، همان گونه که قدرتمندان پشتون سعی می کنند نابرابری های قومی را با «هویت ملی» بپوشانند، تضاد های طبقاتی درون قومی را نیز می پوشانند. سعی می کنند با این «هویت»، تضاد و نابرابری بین سرمایه داران و ثروتمندان زورمند را با کارگران، دهقانان و بیکاران، بپوشاننده، تا آنها را با هم دارای حقوق یکسان و برابر وانمود سازند. سیاست نخبه های قومی غیر پشتون نیز همین گونه است. آنها نیز تمام تضادها و نابرابری های درون قومی را از طریق یک سان سازی هویت «تاجیکی»، «هزارگی»، «ازبیکی» و .... می پوشانند. به گونه ای که در آن مثلآ جانعلی کراچی وان با خلیلی و محقق خرپول، یک سان هزاره وانمود شوند. البته با این سیاست، تنها نخبه های ثروتمن و خرپول می توانند شریک قدرت شوند، اما جانعلی تا همیشه کراچی وان می ماند و از این کار شاقه رهایی نخواهد یافت. در این بازی همیشه نخبهها، از هر قومی که هستند، به فکر ثروت و قدرت خود هستند. با این سیاست، تا زمانی که خلیلی و محقق به سهم خود در قدرت دست نیافته اند، خلیلی، محقق و جانعلی «یکسان هزاره» اند. اما زمانی که خلیلی و محقق به خوان قدرت دست یافتند، آنها خان هزاره و جانعلی هنوز کراچی وان باقی می ماند. داستان سایر خرپولان (غنی، کرزی، عطا محمد نور، دوستم، خانواده مسعود) با خیلی از پا برهنگان پشتون، تاجیک و ازبیک نیز همین گونه است.