تاکید بر تمایز به صورت بالقوه اختلاف و تخاصم را بوجود می آورد. زیرا «تصور این امر دشوار است که وقتی انسان ها را به "ما" و "آنها" تقسیم کنیم، تلاش نه کنیم که "خود" را برتر از "دیگران" نه پنداریم.
ارنست رنان
دراین بخش به رابطهی فرد با «هویت جمعی» خواهم پرداخت
هویت یا کیستی هر کسی را با ترکیب از ویژگی ها می توان تعریف کرد. مثلآ جوانِ را در نظر گیرید که با این ویژگی ها شناخته می شود: شاعر و استاد، آهنگ ساز و گیتار نواز، سوسیالیست و انارشیست، و از نظر قومی یا اتنیکی مثلآ «تاجیک» تبار. با این حال، هرکدام از این ویژگی ها می تواند گوشهی از هویت جوان مورد نظر ما را بیان کند که هریکی از آن در جای خود می تواند مهم پنداشته شود. اما از دید «هویت جمعی»، فقط یکی از این سلسله ویژگی ها، یعنی «تاجیک» بودن او مهم و اساسی دانسته می شود. سایر ویژگی های او (شاعر، استاد، انارشیست، سوسیالیست، آهنگ ساز، گیتار نواز، مذهبی یا غیر مذهبی بودن) او کاملآ کنار گذاشته می شوند. زیرا «هویت جمعی» یکسان ساز است و چند گونگی را بر نمی تابد. می توان گفت، از دید «هویت جمعی» کارگر و سرمایه دار، ملای مدرسه و استاد پوهنتون، ارباب و دهقان، خلقی و پرچمی، سفزایی و شورای نظاری، شعله یی و ستمی، سوسیالیست و انارشیست، تهی دست و خرپول، همه با لحاف یک رنگ «هویت جمعی» یعنی تاجیک بودن پوشانده می شوند، به گونهای که همه یکسان تاجیک می نمایند.
ویژگی های فردی جوان گیتاریستِ انارشیست، از دید هویت جمعی در صورتی مهم شمرده می شوند که به گونه ای بتواند برای هویت جمعی"افتخار" آفرین باشند و باعث تقویه حس تعلق به گروه قومی شود. هرگاه شخصیتی کسی به جای افتخار، شرم و لکهی ننگ پنداشته شود، و یا در در صورتیکه آن را خدشه دار سازد، به سادگی از جمع "خودی" بیرون و حتی به گروه "بیگانه" پرتاب می شود. چنانچه همه بیاد داریم، وقتی دکتور عبدالله عبدالله در چند دوره انتخابات ریاست جمهوری رقیب اشرف غنی بود، تا واپسین روزهای روشن شدن نتیجهی انتخابات، هویت او از روی مادر او تعیین می شد. چنانچه عبدالله عبدالله تا آنگاه «تاجیک - پنجشیری» خالص به حساب می آمد. اما همینکه نتایج با معامله گری های پشت پرده، به ضرر دکتور عبدالله رقم خورد، و او هم به آن معامله گری ها تن داده، برای آن گروه ننگ آفرید، ناگهان هویت تاجیک - پنجشیری او به «پشتون قندهاری» تغییر کرد. آنگاه، "خودی" یکباره "بیگانه" از آب در آمد. به اینصورت می بینیم که تا زمانی که عبدالله عبدالله در چند قدمی «قدرت» قرار داشت و با شعار های "مقاومت و ایستادگی" خود، می توانست شور و غوغا برپاکند، تاجیک پنجشیری بود. اما وقتی از آن شور و غوغا افتید، یکباره «پشتون قندهاری» شد.
این رویکرد را در بارهی کیستی محمد ظاهرشاه و احمد ظاهر، هنرمند پرآوازهی أفغانستان، نیز می توان مثال زد. در حالیکه «هویت زبانی» هردو فارسی یا دری زبان است، اما سعی می کنند ظاهر شاه را پشتون و احمد ظاهر را تاجیک وانمود کنند، یا دست کم سعی می کنند احمد ظاهر را از هویت پشتون بودن جدا و او را فارسی زبان بخوانند. البته شکی نیست که احمد ظاهر و محمد ظاهرشاه هر دو پشتون تبار فارسی زبان بودند. اما در بیان کیستی آنها، در بارهی یکی بر "زبان" و در مورد دیگری بر "تبار" تاکید می کنند.
در مورد محمد ظاهرشاه به این دلیل بر هویت تباری، یا پشتون بودن او تاکید می شود، تا نشان دهند که سلسلهی قدرت بلاوقفه در انحصار پشتون ها قرار داشته است؛ به اینصورت سعی می کنند در بازی «سیاست هویت» از آن کار گیرگرفته و پشتونها را «انحصارگر قدرت» و غیر پشتونها را بیرون از دایرهی قدرت وانمود کنند. تلاش برای «تاجیک» پنداشتن احمد ظاهر، یا دست کم تاکید بر «هویت زبانی» او، به دلیل «افتخار» آفرینی ای است که هنر آوازخوانی او می تواند به «هویت جمعی» فراهم آورد.
رویکرد مشابه را می توان با "دیره دونی" خواندن محمد نادرشاه، پدر محمد ظاهر، و «ملتانی» خواندن احمدشاه درانی (بیگانه پنداشتن آنها)، که هر دو بار معنایی «بیگانه» پنداری دارند، توسعه و گسترش داد. همهی این تلاش ها بر این بنا قرار دارند که یک «گروه هویتی» سعی می کنند «هویت جمعی» گروه رقیب را حقیر، بی ریشه، بی استعداد، آمده از سرزمین «بیگانه» «انحصارگر قدرت»، و در نهایت پایینتر از «خود» ثابت سازد.
آنجا که سخن از شخصیت های فرهنگی، سیاسی و تاریخی به میان می آید، نیز داستان از همین قرار است. اگر از دعوای تاریخی ایران و افغانستان بر سر دانشمندان و شاعران نامدار بگذریم، در بین گروه های هویتی و اتنیکی داخل افغانستان نیز این مشاجره و کشمکش بر سر شخصیت های که برای «هویت جمعی» افتخار آفرین پنداشته می شوند، وجود داشته است. چنانچه اگر گروه هویتیای بتواند شخصیتی «خوشنام» را به گروه خود نسبت دهد، به شیوهای گوناگون راست و ناراست را سرهم می ریزند تا نشان دهند که مثلآ محمد طاهر بدخشی تاجیک یا ترکمن یا ازبیک تبار بود. مجید کلکانی «تاجیک» یا «سید» و یا «پشتون بارکزایی» بود. اما اگر امکان آن نباشد که تعلق «شخصیتی» را به خود ثابت کنند، در آنصورت سعی می کنند او را حقیر جلوه دهند و یا برای هویت تباری او تاریخ را باز نویسی کنند. چنانچه «رحمان بابا» را که بین پشتون ها از جایگاه فراتر از یک شاعر برخوردار است، شاعر« دزد»، یا پاکستانی (بیگانه) بخوانند، و برای میرویس خان هوتکی، که برای ناسیونالیسم افغانی شخصیت «افتخار آفرین» شمرده می شود، تاریخ را دوباره بنویسند، که در آن به این شایعه دامن زده می شود که او پشتون نه بلکه از تباری "دیگری" بوده است.
به اینصورت، دیده می شود که بین گروه های هویتی رقیب، همیشه این تلاش وجود دارد که یک گروه «هویت» خود را برتر و از دیگری را فروتر از خود نشان دهند. یا هر گروه سعی کند، شخصیت ها و بزرگان خود را عاری از خطا، و شخصیت های بیرون از دایرهی هویتی خود را آلوده به گناه، با ذات شیطانی نشان دهند.
۵در جامعهی ما کم نیستند پشتون هایی که با هزاره، تاجیک و ازبیک دوست، رفیق و همکار هستند. تا وقتی آنها در یک رابطهی فردی با هم قرار دارند، مثلآ با هم رفیق، هم صنف یا همکار اند، و یا مثلآ یک هزاره معلم و آموزگار او است، نه تنها از حس برتری جویی نسبت به او خبری نیست، بلکه از دوستان، همکاران و آموزگاران هزاره، تاجیک و ازبیک خود به عنوان دوست خوب، رفیق و همکار خوب، و یا آموزگار لایق و دانشمند، ستایش نیز می کنند. اما همین که از دریچهی «هویت جمعی» به آنها نگاه کنند، همهی این خوبی ها از صفحهی ذهن آنها پاک و پس زده می شوند. آنگاه از فراز برج خود برتر بینی قومی به آنها نگاه می کنند. در آنصورت، دیگر رفیق خوب، همکار خوب، استاد و آموزگار خوب و لایق، در انبوهی از صفت های فروتر از «خود» گم می شوند.
«تاجیک»، «هزاره»، «پشتون»، «ازبیک» و ... در افغانستان واقعیت های انکار ناپذیر اند. وجود دارند، زیرا گروه های وسیع از مردم، خود را پشتون، تاجیک، هزاره، ازبیک و ...می خوانند. اما آیا مرزهای که این گروه های وسیع مردم را از هم جدا می سازند، نیز واقعی اند؟ آیا پشتون همیشه پشتون و تاجیک تا ابد تاجیک می ماند؟
این پرسش ها جای بحث جدی دارند. اجازه دهید خانواده خود را مثال بزنم. من در ولایت پکتیا، ولسوالی جاجی، در یک خانوادهی پشتو زبان به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو پشتون بودند. در سن هفت یا هشت سالگی، با خانوادهی خود از جاجی به کندز کوچ کردیم. بنا بر آن، درس مکتب را در لیسه شیرخان کندز تمام، و فاکولته اقتصاد را در پوهنتون کابل به پایان رساندم. چون زبان فارسی در مکتب و پوهنتون زبان آموزش، و در شهر و بازار نیز زبان حاکم بود، زبان فارسی در زندگی من به عنوان زبان اصلی جای زبان پشتو را گرفت. با زبان پشتو که زبان مادری من است، فقط می توانم حل مشکل کنم و بگونه ای با دیگران رابطه برقرار کنم. اتفاقآ ازدواج من هم با کسی صورت گرفته که از پدر و مادر پشتون است. اما زبان گفتگوی آنها فارسی است. اگر از گذشتهی خانوادگی شان کسی چیزی نداند، نمی تواند بفهمند که «پشتون تبار» اند.
امروز ما شش فرزند داریم که یک کلمه هم پشتو نه می فهمند. دخترم، اندیشه جان، که در لندن به دنیا آمده، جز انگلیسی، یک کلمه هم فارسی یا پشتو گپ نمی زند. سایر فرزندانم که در افغانستان به دنیا آمده اند، شاید ده درصد فارسی یاد شان مانده باشد. به اینصورت، امروز زبان انگلیسی زبان اصلی شان است. از نگاه رسم و رواج، ذوق غذا خوردن، لباس، موسیقی، فیلم و سینما، رمان و داستان خوانی نیز بیشتر به فرهنگ غرب نزدیکی دارند تا فرهنگ «افغانی». با این حال، آیا خانواده ما را در "ساختارهای قومی" افغانستان در کجا می توان قرار داد؟
به باور من طبقه بندی مردم به پشتون، تاجیک، هزاره و غیره، و کشیدن مرزهای ثابت بین آنها، بیشتر در ذهن می تواند وجود داشته باشند تا واقعیت. کسانی که خانواده ما را، با همهی این دگرگونی هایی به وجود آمده در آن، هنوز پشتون، و تاجیکان ارگون و لُوگر را، که پشتو را مانند سایر پشتو زبانان آن منطقه گپ می زنند، و از نظر رسم و رواج هم هیچ تفاوتِ با آنها ندارند، هنوز تاجیک می خوانند، می رساند که از دید آنها «پشتون» و «تاجیک» یک «ذات» است که همیشه آنچه بوده باقی می ماند و هرگز تغییر نمی کند.