جستاری در بارهٔ زندگی و اندیشه های کارل مارکس۰ 1818–1883 بخش ۹

« »کارل مارکس در نوشته هایش به صراحت گفته است که حقوق و فلسفه روبنایی واقعیت مادی و معیشتی است که در جامعه جاریست۰ نیروهای تولید به درجۀ خاصی از تکامل که می رسد اندیشه های حقوقی و فلسفی مناسب آنها مثل لباس که انسان بر تن می کند دوخته می شود

۰ ماکس وبر جامعه شناس اوایل قرن بیستم آلمان روبنا و زیر بنا را طوری دیگری توضیح داده است؛ ایشان باور داشت که روبنا و زیربنا رابطۀ متقابل باهم دارند ماکس وبر روبنا و زیربنا را جادۀ دو طرفه می دانست که برهم اثر می گذارند؛ وی نقش زیربنایی مادی را مانند کارل مارکس نمی بیند؛ نقش هردو را در تغییر و تحول جامعه مکمل همدیگر می دانست۰به باور من این دیدگاه جناب وبر درست است۰ نظر جناب کارل مارکس نیز حقیقتی در خود دارد؛ تأثیر وضع مادی و معیشتی بر افکار انکار ناپذیر است؛ تأثیر افکار بر وضع مادی و معشیتی هم روشن و مبرهن است۰ معتقدم که زیربنا و روبنا مانند دو لبۀ یک قیچی عمل می کنند که قیچی یک لبه نمی تواند ببرند۰ اعتقاد به جبر تاریخ و یا دترمنیسم تاریخی نقش اختیار و آزادی را از انسان سلب می کند۰اگر فقط زیربنایی مادی نقش غالب را داشت؛ باید بر اساس نظریات مارکس دهه ها پیش نظام سرمایه داری واژگون شده بود ولی نشد۰ چرا نشد؟ چون روبنا که اندیشمندان و حقوق و فلسفه بودند؛ با نوشتن کتابها و دادن نظریات جدید و چیزهای از این قبیل جلو انقلاب که جناب مارکس پیش بینی کرده بود را گرفتند۰حتا در این راستا از آثار خود مارکس نیز بهره بردند و بیدار شدند۰در مانیفست مارکسیسم آمده است که اگر انقلاب رخ دهد؛ کارگران چیزی را از دست نخواهند داد مگر زنجیرهایشان۰این سخن جناب مارکس در بارۀ کارگران و نظام معیشتی زمان او کاملن مصداق دارد ولی در بارۀ وضع کارگران امروز به آن شدت صدق نمی کند۰ در زمان مارکس یک کارگر روزانه ۱۵ تا ۱۸ ساعت باید کار می کرد؛ هیچ گونه حقوقی نداشت؛ نه بیمۀ داشت؛ نه تعطیلاتی داشت؛ نه معاشی داشت؛ نه بازنشستگی یا تقاعدی داشت و بسیاری از امتیازات دیگر۰ولی کارگر امروز همۀ آنچه را که کارگران آن زمان نداشتند وحتا تصورش را نمی کردند دارند۰امروز اگر انقلاب بشود کارگران دستا ورد های که دارند را از دست می دهند و معلوم نیست که انقلاب برایشان رفاه بیشتر می آورند یا فلاکت و فقر و نا امنی و صدها مصیبت دیگر۰سرمایه داری با خواندن نوشته های جناب مارکس بیشتر سر عقل آمد و تا حدودی به کارگران امتیازاتی داد و زندگی شان را تأمین نمود که دیگر دغدغۀ معیشت نداشته باشند و از امنیت نیز برخوردار باشند۰کارگر امروز با سرمایه و سرمایه دار منافع مشترک دارند و دستان شان در یک کاسه اند و در غارت جهان سوم مشترک عمل کرده و می کنند۰کارگران سراسر جهان متحد شوید یک شعار است ولی محافظه کار شدن و همدست شدن کارگر با سرمایه و سرمایه داری یک واقعیت۰حالا این پرسش را مطرح می کنم و من پاسخ خودم را هم می آورم و آن اینکه آیا جهان به کارل مارکسی نیاز دارد و آیا یک فرد میتواند جهان امروز را یک تنه دگرگون کند؟ به باور من ما نه تنها به مارکس که به مارکسهای زیادی نیاز داریم ولی به مارکس قرن بیست و یکم نه مارکس قرن نوزدهم۰ما به مارکسی نیاز داریم که مخاطبش فقط کارگران نباشد؛ ما به مارکسی نیاز داریم که مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را از حذف کند۰ ما به مارکسی نیاز داریم که تحلیل مشخص از اوضاع مشخص کنونی داشته باشد۰ما به مارکسی نیاز داریم که بتواند آزادی و عدالت اجتماعی را باهم ارائه دهد؛ ما به مارکسی نیاز داریم که به پیروانش بفهماند که از تنگ نظری و کیش شخصیت دست بردارند و از دیکتاتورهای به نام استالین و مائو و دیگر دیکتاتورهای حقیر کوچک و بزرگ بت نسازند؛ ما به مارکسی نیاز داریم که به طرفدارانش بگوید که از افکار او دینی دیگری نسازند و رنگ تقدس به او ندهند و راه نقد و سنجش را مسدود نکنند۰اما من آرزو دارم که همۀ مردم به آگاهی برسند تا نیازی به هیچ قهرمان پنبهٔ نباشد۰یکی از اشتباهات مارکسیسم و مارکسیست ها فقط این نبود که به بحران نهایی سرمایه داری امید بسته بودند و در نتیجه از فهم این نکته عاجز مانده بودند که چگونه‌سرمایه داری از دل هر بحران قوی تر از پیش سر بر می آورد؟ فکر می کنم نقطهٔ قوت نظام سرمایه داری در مقابل نظام رقیبش یعنی سوسیالیسم با همهٔ عیب ها و ضعف هایش این باشد که از داخل و از درون اجازه می دهد که توسط متفکرین مورد نقد و ارزیابی قرار گیرد و یک نوع اصلاحاتی را پدید می آورد و در جاهای که لازم ببیند نیز کوتاه می آید۰چیزی که در هیچ کشور سوسیالیستی وجود نداشت و هر تصمیمی از جانب افراد انگشت شماری از اعضایی بلند پایهٔ حزب و پولیت‌ بورو به همهٔ جامعه دیکته و تحمیل می‌شد۰و شگفت انگیز و تناقض آمیز این است که چه اسلامیست ها و چه چپ ها وقتی از کشورهایشان فرار می کنند به همین کشورهای سرمایه داری و جهان لیبرالیسم پناه می آورند و در کمال آرامش و امنیت با خانواده های خودشان زندگی می نمایند و آزادانه سخن می گویند و می نویسند بدون آن که برایشان مزاحمت ایجاد گردند و‌ تعجب بر انگیز تر این است که کسانی در بلندگوهای همین لیبرالیسم سالها کار نموده اند و کار می کنند ولی در حین حال ادا و اطوارهای انقلابی در می آورند۰ ‌هیچکدام شان حاضر نیستند و نبودند که به چین یا روسیه یا کوبا بروند ؛ چون می دانند که در آن کشور ها اجازهٔ سخن گفتن و نوشتن آزاد را نخواهند داشت۰ آیا سیستم سرمایه داری هیچ عیب و ایرادی ندارد؟ چرا ده ها و بلکه صدها نقض و عیب دارد ولی بازهم در مقام مقایسه جای بهتری برای زندگی کردن می باشد و به همین علت آقایان چپ و اسلامیست به جهان غرب تشریف می آورند۰در ضمن باید گفت که جدی ترین و ژرف تری نقدها را بر نظام سرمایه داری همین دانشمندان و پژوهشگران غربی کرده و می کنند و دیگران به گونهٔ سطحی فقط طوطی وار سخنان آنان را تکرار می نمایند۰بنابر این معتقدم که برای بر قراری عدالت اجتماعی و آزادی در سراسر جهان باید تا آنجا که ممکن است تلاش نمود و تا زمانی که یک فقیر و دربند در دنیا وجود دارد ساکت و‌خاموش نباید نشست۰پس از مقدمهٔ کوتاه بر می گردم به مارکس جوان و دانشجو و نامهٔ مفصل و بسیار مهمی که به پدرش می نویسد۰در تاریخ دهم نوامبر 1837 بالاخره مارکس به نامه های پی در پی پدرش که محتوای همهٔ آنها مجموعهٔ از توصیه ها ؛سرزنش ها و هشدار ها بود پاسخ مفصل می دهد۰این نامه از چند لحاظ از نظر تاریخ واجد اهمیت به خصوصی می باشد؛نخست این که این اولین نامه ایست که از مارکس باقی مانده است۰دوم این که این نخستین نامه است که از ایام اواخر نوجوانی و اوایل جوانی مارکس موجود می باشد۰پس از این نامه تا سال 1842 یعنی تا بیست و چهار سالگی مارکس نامهٔ دیگری از او در دست نیست۰این نامه را سوفی دختر مارکس پس از فوت پدرش در بین مکاتبات که بین پدر مارکس و مارکس صورت گرفته بود پیدا نمود و پیش خودش نگهداشت۰بعد از شصت سال دختر کوچک مارکس النور آن را انتشار داد۰این نامه که مشتمل بر چهار هزار واژه یا کلمه می باشد و تمام یک شب تا بامداد صرف نوشتن آن شده است در حقیقت از نظر یک نوشته قابل توجه است! مارکس وقتی دست از نوشتن آن کشید که شمع جلوی او‌ تا آخر سوخته بود— چشم های او دیگر از خستگی قدرت دیدن نداشت۰مارکس در این نامه باوجود جوانی و سن کم؛قدرت تفکر و تجزیه و تحلیل مسائل و وقایع مربوط به خود را به خوبی ظاهر می سازد و این همان صفاتی است که بعدها در طول مبارزات او به حد اعلاء به ظهور رسید و در واقع پایهٔ تکنیک دیالکتیک را گذارد۰مارکس در واقع در این نامه مانند نقاشی که تصویر خود را بر روی پرده می آورد—تصویری کاملی از خود نشان می دهد و هم اکنون این نامه مانند چراغی؛ شناسائی و آگاهی از جنبه های قوی و نکات ضعیف او؛یعنی نکاتی را که بعدها دنیا با آنها آشنائی پیدا نمود روشن می سازد۰تمایل مارکس به تعمیم پدیده ها؛قدرت انتقاد شدید؛پشتکار قوی انسانی او در تعقیب ایده و سیستمی که او به برپائی آن تصمیم گرفته است۰پدر عزیزم«در دوران عمر آدمی لحظاتی وجود دارد که به طور مقیاس و شاخص برای همیشه باقی می ماند— این لحظات علائمی را در بر دارند که پایان گذشته و آغاز دورهٔ آینده را که چگونه خواهد بود در کمال وضوح نشان می دهند۰در چنین لحظه های درون ما را مجبور می سازد که اندکی توقف نمائیم و با دیدهٔ روشن؛ مانند چشم های تیز عقاب به گذشته و به حال نظر بیافکنیم و به موقعیت حقیقی فعل خود آگاهی یابیم۰به راستی که تاریخ این نوع تفکر و موضع سنجی را می پسندد۰نگاه کردن به آنچه در عقب گذاشته شده است و تعیین موقعیت حال مورد پسند تاریخ است! در حقیقت تاریخ دوست می دارد که ما هر چند وقت یک بار در صندلی دسته داری بنشینیم و در بارهٔ وضع خودمان فکر کنیم و نوع تفکر خودمان را بیازماییم۰»تا اینجا مارکس به طور عموم سخن می گوید۰از اینجا به بعد به شرح و بسط وضع خودش می پردازد۰«افراد معمولن در این مواقع شاعرانه فکر می کند؛زیرا استحاله و تغییرات مجموعهٔ هستند از اشعار قدیمی ملی و از تفکر در بارهٔ اشعاری که انسان خود در صدد سرودن آنها می باشد۰از سوی دیگر لازمهٔ رشد زندگی این است که شخص در برابر خود مجسمهٔ بر پا دارد که آن مجسمه او را به آنچه از دست داده است متذکر شود۰اما برای کسب چنین تذکری در کدام معبد می توان چنین مجسمه و یا ستون هشدار دهنده ای بهتر از قلب پدر و مادرمان بیابیم؟قلب های که قضاوت شان از قضاوت هر قاضی درست تر است۰و حرارت آتش قلب هایشان مانند آفتاب به آرزوهای معصوم ما گرمی می بخشند و چه راهی و چه چاره ای برای اصلاح خود و دریافت عفو و بخشش برای اشتباهاتمان برای ما میسرتر است؟جز آن که به سوی همان قلب های پاک پدر و مادرمان روی آوریم و برای فرار از چنگ ناملایمات دنیا به کدام معبد می توانیم پناه ببریم۰مگر به همان قلب ها؟سپس مارکس به آنچه پیش از هر چیز به آن علاقه مند است؛یعنی تصمیم در بارهٔ شغلی که آیندهٔ خودش و همسرش ژنی را تأمین نماید پرداخته و می نگارد:« چندی پیش با شخصی به نام « شمیت هانر »که مشاور کارهای قضائی است ملاقات کردم؛او به من توصیه نمود که در دستگاه دادگستری وارد شوم و من خودم هم فعالیت در محیط دادگستری را به اشتغال به کارهای دیگر ترجیح می دهم۰و از قرار گفته های آفای «اشمیت هانر»احتمال ارتقاء رتبه در ایالات « وستفالی» بیشتر از برلین می باشد۰در آنجا ممکن است شخص پس از سه سال به درجهٔ مشاور برسد و اگر انسان توانست پس از آن به دریافت درجهٔ دکتری نائل گردد در آن صورت می تواند استاد دانشکدهٔ حقوق بشود۰به امید این که ابرهای که آسمان امیدهای فامیل ما را تاریک کرده اند به زودی بر طرف بشوند؛به امید آن که به من اجازه و فرصت داده شود که در احساس ناروائی های فامیل شرکت بجویم و اشک های من با اشک های دیگران مخلوط بشود و شاید بتوانم همه نوع وابستگی و عشق و علاقهٔ عمیق خودم را نسبت به شما که تا کنون نتوانسته ام به طور روشن و واضح از خود نشان بدهم—در حضورتان عرضه بدارم و تو ای پدر مهربان اعمالی را که در نتیجهٔ نادانی و درهم ریختی افکار از من سر زده اند با آن محبت بی انتهائی که در قلب خودت همیشه نسبت به من حس نموده ای ؛ببخشی و به امید این که هرچه زودتر در وضع مزاجی تو بهبودی کامل حاصل آید و بتوانم هر چه زودتر تو را در آغوش خودم بفشارم و تمامی آنچه را که در خود احساس می کنند به تو بگویم۰برای همیشه پسر دوستدار تو می مانم» مارکس در پایان نامه چند جمله به طور تبصره اضافه می کند« پدر عزیزم :خط ناخوانا و انشاء بد را ببخش!نزدیک به ساعت چهار بامداد است و شمع دیگر نمی سوزد و چشم های من دیگر خوب نمی بیند و یک بی قراری عجیبی به من دست داده است و دیگر نمی توانم بیش از این در عالم رؤیا بمانم و بایستی هرچه زودتر در حضور تو باشم۰» سخن آخری نامه در بارهٔ نامزد و عشق اش ژنی است۰مارکس جوان می نویسد:« خواهشمندم مراتب عشق بی انتهائی مرا به ژنی عزیزم ابلاغ بدارید۰نامهٔ اخیری را که از تو آمده است تا کنون ‌‌دوازده بار خوانده‌ام و هر بار یک آهنگ دلربای به خصوص دیگری در آن کشف می کنم؛ رویهمرفته گمان می نمایم این این نازنین ترین نامه ایست که ممکن است از قلم یک زن زیبا به روی کاغذ بیاید۰»در همان زمان که نامهٔ مارکس در راه شهر تری ار بود نامهٔ پدر مارکس نیز در راه شهر برلین بود و پدر مارکس از شکوه و شکایت پسرش نسبت به همه چیز ناراضی بوده و چنین می نویسد:« بد بینی تو مرا بسیار منزجر می نماید و اتفاقأ این صفت درست همان چیزی است که من از تو انتظار آن را نداشتم! به راستی نمی دانم چه دلیلی داری که تا این اندازه بدبین و ناامید باشی؟مگر نه این که از روزی که در گهواره بودی تا به حال همه چیز به روی تو لبخند زده است؟آیا طبیعت به تو همه چیز به حد اعلا عطا نکرده است؟آیا به طور خارق العاده ای قلب نازنین ترین دخترهای شهر تری ار را به دست نیاورده ای؟به طوری که هزاران نفر حسرت سرنوشت ترا دارند! با این همه کوچکترین عدم موفقیت و نرسیدن فوری به هر آرزو این طور ترا بدبین می کند؟ آیا این را استقامت نام می گذارند؟آیا این صفت نشانهٔ مردی است؟ » (( کرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش، من همیشه می‌کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم، جنگل را روشن کنم، اگرچه بعضی از جانوران مسخره‌ام می‌کنند و می‌گویند "با یک گل بهار نمی‌شود، تو بیهوده می‌کوشی با نور ناچیزت جنگل تاریک را روشن کنی." خرگوش گفت: این حرف مال قدیمی‌هاست. ما هم می‌گوییم "هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایی است."
کتاب: اولدوز و عروسک سخنگو
اثر: صمد_بهرنگی )) 

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها