از دست دادن زندگی چیزی نیست و هر وقت که لازم باشد من این شهامت را خواهم داشت. اما از دست رفتن معنای زندگی و نابود شدن بهانه ی هستی ؛این است آنچه تحمّل کردنی نیست. نمیشود بی دلیل زندگی کرد
کتاب : کالیگولا
اثر : آلبر_کامو »در این جستار تلاش میشود که بیشتر به مارکس جوان و روزنامه نگار و منتقد جدی سانسور در زمان خودش بپردازم و دفاع جانانه اش را علیه نظام خودکامهٔ پروسی حاکم بر آلمان آن وقت را با آوردن تکه های از نوشته های جناب کارل مارکس به بحث بگیرم و نشان دهم که بر خلاف تمام نظامهای توتالیتر و سرکوب گر و سراسر مملو از سانسور کشورهای سوسیالیستی مانند شوروی و چین و اروپای شرقی و کوبا و دیگر کشورها و رهبرانی که ادعایی پیروی از کارل مارکس را داشتند اما درست بر خلاف افکار ضد سانسور و ضد سرکوب مارکس عمل نمودند را حضور شما ارائه نمایم؛ البته در ادامهٔ این سلسله جستار ها بیشتر به این مسائل خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که سانسور و سرکوب دگر اندیشان از همان آعاز به قدرت رسیدن این آقایان در دستور کار بوده است۰مارکس پس از پنج سال اقامت در شهر برلین در ماه آوریل 1841 با شور و شوق زیادی و با گرفتن مدرک دکترا در فلسفه برلین را به مقصد زادگاه اش شهر تری ار ترک گفت۰مارکس هرگز در این پنج سال نتوانست به برلین علاقه پیدا کند؛ زیرا برلین را محیطی پروسی و خفقان آور حس می کرد و چون مارکس در منطقهٔ رودخانهٔ راین و تحت تأثیر تمدن فرانسوی زاده و بزرگ شده بود و شباهت زیادی بین محیط سیاسی پروس و محیط سیاسی روسیه می دید؛همیشه می گفت« فرق بین برلین و شهر های اسلاوها وجود ندارد» مارکس در مسیر راه از برلین به زادگاه اش در شهر کلن که در آن موقع نیز شهر پر هیاهو و زنده در کنار رودخانهٔ راین بود توقف نمود۰در حین این توقف و ملاقات با جوانان هگل شهر کلن با یکی از آنان به نام «موزس هس»که جوانی دانشمند؛فیلسوف و سوسیالیست و شش سال از او مسن تر بود برخورد—در این دیدار مارکس تأثیری عمیقی روی موزس هس گذاشت و مارکس جوان را بهترین و بزرگترین فیلسوف آلمان نامید و در نامهٔ که به یکی از نویسندگان مشهور آن زمان یعنی « برت هلد آوئر باخ » نوشت در بارهٔ مارکس چنین اظهار نظر نمود« شما قطعأ خوشنود خواهید شد با کسی که امروزها در زمرهٔ دوستان ما قرار گرفته است آشنا بشوید؛خواهید دید که دکتر مارکس؛معبود من ؛ که هنوز جوان است و حداکثر فقط 24 سال دارد؛به زودی به مذهب و سیاست های قرون وسطایی شکست فاحش وارد خواهد آورد— مارکس عمیق ترین افکار فلسفی را با طنزهای بسیار تند در وجود خود جمع آورده است۰فکر کنید که روسو —ولتر— هل باخ—لسینگ و هگل همگی در یک نفس یکی شده باشند— من مخصوصأ تأیید می کنم و می نویسم که یکی شده باشند و نمی گویم جمع آمده باشند ۰» مارکس پس از ورود به زادگاه اش نخست برگ معافیت از سر بازی را به علت بیماری حاد ریه هایش به دست آورد۰در همان زمان فرید ریش انگلس که هنوز با مارکس آشنا نشده بود؛در ارتش پروس در برلین با درجهٔ ستوانی در بخش توپخانه مشغول خدمت وظیفه بود۰دیگر این که با مادرش وراثت نامه را که پس از فوت پدرش هنوز ناتمام مانده بود امضا کرد و برای نخستین بار عنوان دکتر را جلو نامش گذارد۰ پس از انجام این کارها و دید و بازدید ها مارکس به شهر بن سفر نمود به این امید که در زیر دست استادش «برونو باوئر »که در دانشگاه بن علوم دینی تدریس می نمود سمت دستیاری به دست آورد و بتواند در قسمت فلسفه به تدریس بپردازد۰اما شوربختانه در این موقع مقام خود پروفسور باوئر در خطر بود؛ زیرا در هر دو شعبه دانشکده علوم دینی هر چند که استادان پروتستان و استادهای کاتولیک در همه چیز با یکدیگر در رقابت بودند و برای یکدیگر کارشکنی می کردند؛ولی در یک موضوع هم عقیده بودند و یک رأی داشتند و آن این بود« بی خدا بودن و ضد مذهب بودن پروفسور باوئر ؛شاگردان را از راه در خواهد برد باعث انحراف آنها خواهد شد۰این دسته بندی ها و تحریکات به جای رسید که پادشاه پروس فردریک ویلهلم چهارم سخصأ در این امر دخالت کرد و فرمان داد که پروفسور باوئر به عنوان یک شخص خدا ناشناس یا خدا ناباور دیگر حق تدریس در دانشگاه بن را ندارد»مارکس حتا پیش از دریافت نامه از باوئر دریافته بود که تدریس در ایالت پروس برایش ممکن نیست و هیچ آتیهٔ نخواهد داشت و لازم است که هرچه زودتر برای به دست آوردن شغل مناسب دیگری باشد۰بنابر این در نظام خودکامهٔ پروسی جای برای افرادی مانند: فویرباخ؛ باوئر ؛ مارکس؛انگلس و سایر جوانان هگلی با افکار سوسیالیستی نبود۰کشور آلمان و سایر کشورهای پادشاهی اروپا هیچ نوع دریچه ای برای آزادی اندیشه و امیدها و آمال ایده آلیست های جوان باز نمی گذاشتند و به همین جهت بود که در اواسط قرن نوزدهم یعنی بین سالهای 1840 و 1850 هزاران نفر از آزادی خواهان اروپایی به ایالات متحده ای آ مریکا کوچ نمودند۰اتفاقأ مارکس نیز چندین بار به همین فکر مهاجرت به آمریکا افتاد ولی بالاخره از رفتن صرف نظر نمود۰مارکس هم مانند هزاران روشنفکر بی کار و از ریشه کنده شده تنها راه و انتخابی که برایش باز مانده بود پیش گرفت و آن چیزی نبود جز« روزنامه نگاری» جناب مارکس که اصولن طبیعت انقلابی داشت و اوضاع ناگوار اجتماع به راستی او را رنج می داد با وجود مخالفت عشق اش ژنی که بارها از او در خواست کرده بود که زیاد در سیاست دخالت ننماید و خودش را به خطر نیاندازذ که مع الوصف راه دوم یعنی مخالفت با نظام خودکامه و مبارزه در راه بهبودی و آزادی و بهبودی وضع جامعه را بر گزید۰همچنین باید گفت که مارکس قادر به نوشتن چیزی دیگری غیر از انتقاد نبود؛ انگار مارکس ذاتأ یک منتقد بود و قلم او در بارهٔ هیچ موضوعی دیگری آن اثر را که داشته باشد نمی داشت!و از همان روزهای نخستین که آغاز به روزنامه نگاری کرد؛هر آنچه که می نوشت خواه ناحواه جنبهٔ سیاسی و انتقادی پیدا می کرد۰و همواره موضوع هر مقاله و هر نوشته دیگر او در بارهٔ نارسائی وضع بد اجتماع و به ویژه وضع اسفناک طبقهٔ کارگر و پیشنهاداتی برای اصلاحات عمومی بود که البته سر انجام لزومأ با انتقاد از حکومت می انجامید۰چنان که در مقالهٔ مهم مارکس در بارهٔ فوئر باخ که در سال 1845 نوشت چنین آمده است:« فلاسفه هر کدام دنیا را از دیدگاه های مختلف تحلیل می کنند؛ اما منظور باید آن باشد که اوضاع را تغییر بدهند»برای مارکس که با فلسفه و حقوق آشنایی خوبی داشت؛ هر دو رشته را ابزاری برای به وجود آوردن تغییرات اساسی و بنیادی و عملی می دانست۰مارکس از این پس در ردیف روزنامه نگاران متعهد و آگاه در آمده بود که بسیار دقیق می دانست چه می خواهد و چه نمی خواهد و این که انسان بداند که از لحاظ سلبی چه چیزی را نمی خواهد و از لحاظ ایجابی چه چیزی را می خواهد بالاترین خود آگاهی و رسیدن به قله های اندیشه ورزی می باشد که جناب مارکس در جوانی بدان دست یافته بود۰ مارکس معترض جدی وضع موجود بود۰از این پس روزنامه نگاری تنها شغلی بود که مارکس تا پایان زندگیش هرگز از آن دست نکشید۰مارکس نیک می دانست که یک روزنامه نگار همواره با دشمن سوگند خورده و ابدی خودش یعنی « سانسور » سر و کار خواهد داشت۰در آن زمان در آلمان و سراسر کشورهای اروپا نه تنها هیچ قانونی برای حفظ حقوق روزنامه ها و روزنامه نگاران و دیگر نوشته های سیاسی وجود نداشت؛ بلکه اهل اندیشه و قلم همیشه از جانب حکومت های خودکامه مورد حمله وتعقیب می بودند۰در دسامبر 1841 حکومت پروس قوانینی سختی را برای سانسور به تصویب رساند که مجازات های شدیدی را در نظر گرفته بود۰در قانون جدید هر نوع انتقاد از « اصول و ضوابط مذهبی و عقاید » مورد مجازات قرار می گرفت و به دولت اجازه می داد که نه فقط متن به چاپ رسیده انتشارات را مورد بررسی قرار بدهد؛بلکه در بارهٔ روش و تمایل هر روزنامه و یا مجله قضاوت نماید۰سه هفته بعد از اعلان قانون جدید مربوط به محدودیت اطلاعات و انتشارات ؛ مارکس بدون هیچ گونه ترس و هراسی از مجازات مقالهٔ شدیدی بر علیه قانون جدید تحت عنوان « نگاهی به قانون جدید دولت پروس در بارهٔ نگارشات » انتشار داد و این نخستین مقالهٔ مهمی بود که از قلم مارکس در جراید اروپا چاپ و خوانده شد۰گرچه این مقاله قدری پیچیده نوشته شده بود و از این جهت مفهوم آن برای هر کسی به آسانی قابل درک نبود؛معهذا جملات بسیار مؤثر و دندان شکن در بر داشت که نشان می داد با منطق عمیق نگاشته شده است۰به گونهٔ که « آرنلد روگه» نوشت که این مقالهٔ مارکس یکی از محکم ترین مقالاتی است که تا کنون در بارهٔ آزادی نوشته شده است۰در این مقاله راهی را که مارکس برای درست بودن عقیده اش در پیش گرفته بود ؛این بود که ابتدا آنچه نمایندگان مختلف در مجلس ایالت راین در بارهٔ لزوم آزاد بودن جراید اظهار داشته بودند کلمه به کلمه و جمله به جمله آورده بود و بعد دروغ بودن گفتار و ریاکاری نفر به نفر آنها را ثابت نموده بود۰و به ویژه در بارهٔ آنچه یکی از نمایندگان اظهار داشته بود که قانون جدید به مفید بودن و اهمیت جراید می افزاید؛ مارکس بسیار زیراکانه چنین پاسخ داده بود:«همه می دانند که بزرگترین ناطق انقلاب کبیر فرانسه « می رابو» علم سخنرانی را در زندان باستیل آموخته بود؛ آیا در این صورت شما می توانید ادعا کنید که بهترین کالج برای آموختن علم سخنرانی زندان می باشد؟» یکی دیگری از نمایندگان مجلس گفته بود:« بهترین راه برای رسیدن به آزادی این نیست که به جراید آزادی نامحدود داده شود زیرا دانش مردم هنوز برای درک مسائل اجتماعی به قدر کافی نمی باشد» ( سخنی که تمام نظامهای توتالیتر و خودکامه همواره تکرار کرده و می کنند؛ انگار خودشان از آسمان به زمین آمده اند و تافتهٔ جدا بافته هستند) و اما پاسخ کوبنده و ژرف جناب مارکس به این نمابندهٔ ریاکار و کودن: مارکس این چنین پاسخ داد:« از گفتهٔ این نماینده مجلس چه نتیجه بازد گرفت؟باید نتیجه گرفت که سطح دانش خود این آقا هم برای درک مسائل به اندازهٔ کافی نیست؛ باید نتیجه گرفت که دولت ناقص است؛ باید نتیجه گرفت که مجلس کامل نیست؛باید نتیجه گرفت که آنچه در دست آدمی است و باید به دست آدمی اداره شود ناقص است؛زیرا این آقا می گوید : مردم به حد کمال نرسیده اند !مگر همه اینها مردم نیستند؟ پس اگر هیچ کس کامل نیست؛بایستی از همه کس حق حیات را گرفت!و هیچ کس نباید آزاد و زنده بماند»« نماینده دیگر در مجلس گفته بود:آزادی قلم باعث ترویج بدیها میشود!مارکس در پاسخ داده بود: اگر آزادی قلم مروج بدیهاست ؛پس چرا دولت آزادی قلم دارد و هر چه می خواهد می نویسد؟ مگر صدور قانون محدودیت جراید خود یک نوع آزادی قلم نمی باشد؟پس در این صورت دولت مروج بدیهاست !و مارکس سپس ادامه می دهد: آزادی همیشه موجود بوده است و جزئی از طبیعت است؛مسئله فقط این است که آیا آزادی باید در دست یکنفر به خصوص و یا این که بایستی متعلق به همه باشد؟و اگر آزادی جراید قسمتی از آزادی عمومی است؛چگونه می توان آن را از آزادی عمومی مجزا نموده و گفت آزادی جراید بد است؟چگونه می توان جزء را از کل جدا نمود؟پس باید گفت آزادی به طور عموم چیزی بدی است! یا مثلن؛ چگونه می توان عمل را از عامل جدا کرد؟اگر آزادی جراید بد است؛پس باید گفت به طور کلی روزنامه و قلم بد است! آن آقای نماینده عقیده مند است که روزنامه فقط موقعی خوب است که به آزادی نوشته نشده باشد۰یا به عبارت دیگر چون آزادی یکی از خصایص انسانی است؛روزنامه فقط وقتی خوب است که به دست انسان نوشته نشده باشد!در این صورت فقط جانوران و خداوند می توانند نویسنده جراید باشند۰»مارکس در ادامه می نویسد« از آنجایی که نفس انسانی کنجکاو است ؛مردم در پی آن بر می آیند که مخفیانه حقیقت را به دست بیاورند ؛ این اتفاق هر چه بیشتر به کنجکاوی مردم می افزاید و اعتماد آنها را نسبت به دولت کم می کنند و بر عکس اهمیت آنچه را که سانسور از نظر مردم دور داشته است زیادتر می نماید ! در صورتی که در مطبوعات آزاد مردم می توانند از همه چیز مطالب مهم و از مطالبی که کمتر حائز اهمیت می باشد اطلاع حاصل کنند و دیگر در پی به دست آوردن اسرار مخفی بر نمی آیند» سپس مارکس بسیار زیبا و شاعرانه چنین از آزادی بیان و رسانه ها دفاع می کند:« مطبوعات آزاد مانند شاعری است که از چشم ها و گوش های باز بر مردم خود سالار سخن می راند و مظهر قدرت خلق آزاد می باشند ؛مطبوعات آزاد رشته ایست که مردم را با دولت و با سایر اهل دنیا ارتباط می دهد— قدرتی است که تقلا و کوشش مادی را به تقلا و کوشش فکری و عقلانی تبدیل می دارد!وسیلهٔ بی طرفی است که اقرار به خطاها را که از طرف خلق روی داده است و روی می دهد به محکمهٔ قضاوت خود خلق ارجاع می دهند۰مطبوعات آزاد مانند آینه ای می باشندکه مردم در آن خود را می بینند و دیدن خود در آینه بالاترین قدم برای رسیدن و درک دانش می باشد۰مطبوعات وسیلهٔ است که می تواند آسان تر از هر چیز دولت را با مردم نزدیک سازد و خواست های دولت را از مردم خود بخواهد —عمومی است؛ پر قدرت است و پر از دانش ! یک دنیایی حقیقی است که حقیقت ها همواره از آن سرچشمه می گیرند و پس از جریان دوباره غنی تر از ابتدا به اصل خود مراجعت می کنند» مارکس در حقیقت حملهٔ خود را بر ضد سانسور مانند یک آزادیخواه انجام داد و نه مانند یک انقلابی ۰مارکس در پایان مقاله اش با کمال شهامت می نگارد« بهترین راه برای بهبودی سانسور از بین بردن سانسور می باشد ! زیرا سانسور عمل بسیار بدی است» شوربختانه باید گفت که هیچ کدام از کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی و هیچ کدام از رهبران که خودشان را پیرو افکار و اندیشه های مارکس می دانستند به این سخنان آزادیخواهانه او نه تنها هیچ توجهی ننمودند و هیچ ارزشی بدان قائل نشدند بلکه درست بر خلاف سخنان مارکس عمل کردند و از همان آغاز به قدرت رسیدن سانسور و سرکوب و زندان و کشتار را انجام دادند۰(( زندگی کردن آنگونه که دوست دارید خودخواهی نیست.
خودخواهی آن است که از دیگران بخواهید آنگونه که شما دوست دارید زندگی کنند.
اسکار_وایلد ))