بهار ۱۳۵۶ خورشیدی بود. با پیشینهی رسم و آئین «عیاری و جوانمردی»، تازه آشنا شده بودم. برای شناخت بیشتر این رسم و آئین، در جستجوی آثار و نوشتههای بودم که می توانست در این باره کمک بیشتر کند. داستان پنج جلدی سمک عیار، تاریخ ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث صفار، حسن صباح، سپید جامگان، نوشتههای از جعفر محجوب، مرتضی راوندی و عبدالحی حبیبی را بار بار خوانده بودم.
در همین سال بود که در مجلهی ژوندون، مقالهای به قلم غلام فاروق نیلاب رحیمی، زیرعنوان "علل سقوط امپراتوری غزنویان"، به چاپ رسیده بود. در این مقاله "جنبش عیاران" در سقوط امپراتوری غزنویان یکی از عوامل مهم خوانده شده بود. در نوشتن مقاله از منابع تاریخی زیادی کار گرفته شده بود، که اهمیت و اعتبار آن را بیشتر می ساخت. نخستین بار بود که با نام نویسندهی آن آشنا می شدم. تصمیم گرفتم هرچطوری که شود، باید او را پیدا و از نزدیک ببینم. بنا بر آن، در بارهی او به پرس و پال آغاز کردم. سرانجام، به کمک یکی از دوستان قدیمی خود، موفق شدم نشانی جای کار او را پیدا کنم. با اشتیاق زیاد، برای دیدنش از کندز به کابل آمدم. همین که به کابل رسیدم، بی درنگ به سوی کتایخانهی عامهی کابل شتافتم. باید بیفزایم که در پهلوی دیدن نیلاب رحیمی، روندهی ولسوالی جاجی نیز بودم. تا از آنجا تذکرهی ثبت نفوس دوران جمهوریت داود را نو بسازم. چون محیط جاجی و مردم آن به شدت سنتی و دور افتاده از شهر اند، برای رعایت رسم و رواج آن محیط، باید پیراهن و تنبان و لنگی شمله دار می پوشیدم.
با همین لباس و لنگی شمله دار، وارد کتابخانهی عامهی کابل شدم. داخل دهلیز کتابخانه که شدم، با مرد میان سالِ برخوردم که رو به روی من می آمد. از او راجع به نیلاب رحیمی پرسیدم. مرد میانسال با مهربانی غیر قابل وصفی، از من استقبال کرد، گفت: «بفرمایید، نیلاب هستم»
از اینکه به این آسانی او را یافته بودم، از خوشحالی در لباس نمی گنجیدم. گفتم: ممکن است برای یک لحظه بیرون از کتابخانه با شما ببینم؟ در حالیکه رنگ چهره اش اندکی دگرگون شد، با آنهم، با پیشانی باز پاسخ مثبت داد و پیشنهاد مرا پذیرفت. آنگاه هر دو یکجا از کتابخانه بیرون شدیم و روی یکی از درازچوکیهای که جلوی کتابخانهی عامه قرار داشت، نشستیم. وقتی به او نگاه کردم، هنوز آثاری از دلهره و بدگمانی به روشنی در سیمایش هویدا بود. برای رفع این نگرانی، از هر گونه مقدمه چینی گذشته، مستقیم بر سر موضوع رفتم. بنا بر آن، بصورت خیلی فشرده دلیل آمدن خود را به او توضیح دادم. ناگهان دیدم که چهره اش باز، و لبخندی بر لبانش نشست. آنگاه به شوخی گفت: «مردی خدا، دل ما را از دلخانه در آوردی، حیران بودم که این آدم شمله دار بیرون از کتابخانه با من چه کار دارد». با این گفته، هردو خندیدیم. می دانستم که نیلاب رحیمی باید در کار کتابخانه زیاد مصرف باشد. بنا بر آن، نباید وقت کاری او را ضایع می کردم. هدف دیدن او را یک بار دیگر، با اندکی تفصیل به او گفتم. از مقالههای که به قلم او در مجلهی ژوندون به چاپ رسیده بود، سخن گفتم، و از او خواستم که در یافتن منابع که در نوشتن آن مقاله، از آنها کار گرفته، به من یاری رساند.
نیلاب رحیمی با وجود آن همه کار و مصروفیت، با دقت و شکیبایی به سخنان من گوش داد. راجع به مقاله های خود، که پیرامون جنبش عیاران و نقش آن در سقوط امپراتوری غزنویان نوشته بود، توضیح بیشتر داد. قول داد که در تهیهی منابع که در نوشتن مقالهی خود از آنها استفاده کرده بود، به من کمک کند. وقتی در بارهی خود و زادگاهم به او گفتم، از اینکه از بین پشتونهای پکتیا کسی به تاریخ و راه و رسم «عیاران خراسان» علاقه نشان می داد و از او کمک می خواست، در عین شگفت زدگی، اظهار خوشحالی کرد. گفتگوی ما که به پایان رسید، هنگام خداحافظی، مرا تنگ به آغوش کشیده، گفت: «یک پیاوه میاوهای یافت خواهد شد که با هم بخوریم، بیا شب مهمان ما باش». گفتم: حالا روندهی «وطن» هستم، بخت اگر یاری کرد، در بازگشت خود، به دیدنت خواهم آمد.
این دیدار سرآغاز دوستی و رفاقت ما شد. همان روز اول چند جلد کتاب خوب و ارزشمند، از جمله دو جلد کتاب به نام، "شیرزاد یا گرگ جاده" را برای من امانت داد. در ضمن پیشنهاد کرد که از طریق نمایندگی خنج پنجشیر در کندز، این رابطه را نگاه و از احوال یکدیگر خبر گیری داشته باشیم. پس از آن، نامههای که به من روان می کرد، هر نامهی او با این جمله آغاز می یافت:
"یار عیار و جوانمرد من.....درود!"
تا بهار ۱۳۵۷، از طریق همین نشانی (نمایندگی خینج پنجشیر) نامههای ما با هم تبادله می شدند. کتاب های را که گمان می کرد برای من کارآمد خواهند بود، به همین نشانی می فرستاد. تا اینکه کودتای ثور رُخ داد و وضعیت سیاسی کشور از ریشه دگرگون شد. سازمانها و گروه های چپ و راست، آنچنان به سیاست رو آوردند که شاید در تاریخ افغانستان پیشینه نه داشت. با کودتای ثور، گروه های چپ مانند «اخگر»، «سرخا»، «گروه انقلابی» و غیره، فعالیت های شان را از سر گرفتند. «فرقه عیاران و جوانمردان انقلابی خراسان» نیز، آرام آرام از«هویت عیاری» خود، دوباره به هویت «کمونیستی» گرایش پیدا کرد. با این دگرگونی دیگر مجالی جندان برای تماس و رابطهی ما و نیلاب رحیمی نماند.
سال ۱۳۵۹ من زندانی شدم و کم و بیش، هشت سال را در پشت میله های زندان ماندم. پس از رهایی از زندان نیز فراز و فرودهای دست و پاگیر فراوان بر سر راه من آمدند. با این حال، از پایان یافتن رابطهی ام با نیلاب رحیمی سال ها گذشته بود، تا اینکه روزی او را در یک کهنه فروشی، که کتاب های دست دو نیز می فرخت، با جناب حیدر وجودی یکجا، دیدم که گرم گفت و گو بودند. من که همیشه نسبت به خواندن کتاب، بیشتر عاشق زندانی کردن آن در قفسههای کتاب بوده ام، برای دیدن کتاب ها وارد آن کتابفروشی شدم. درحالیکه نگاهم روی عنوان کتاب ها می لعزید، به گفتگوی نیلاب رحیمی و حیدر وجودی نیز به دقت گوش می دادم. شگفت آور بود که آن دو راجع به «شکوه و عظمت» پادشاهی سلطان محمود غزنوی سخن می گفتند. نیلاب رحیمی چنان از سلطان تعریف و تمجید می کرد که مرا در حیرت فرو برد. به یاد آن مقالههای که از قلم او در مجلهی ژوندون خوانده بودم، افتادم. هرچند که در آغاز سخنان او حضور نداشتم، تا می دانستم که چگونه و از کجا آغاز یافته بود که به «تعریف و تمجید سلطان محمود غزنوی» رسیده بود. با آنهم، گونه ای از تناقض را در بین مقاله های چندین سال پیش او، و سخنان که آن روز از او می شنیدم، حس می کردم.
در حالیکه نیلاب رحیمی و حیدر وجودی گرم گفتگو بودند، من با سلامِی گفتگوی آنها را بریدم، تا توجه او را به خود جلب کنم. نیلاب رحیمی نگاهی به من کرد. من از نگاههای پرسشگرش دانستم که مرا به خاطر نیاورده. البته تقصیر او نبود. وقتی ما با هم آشنا شده می شدیم، جوش جوانی من بود. پس از گذشت آن همه سالها، و سختی های زندان، با آن سیمای تکیده و پریشان، که مرا می دید، وضعیتی که شاید ده سال پیرتر از سن اصلی خود به نظر می رسیدم، باید مرا بهجا نمی آورد. از آن گذشته، ما فقط یک بار از نزدیک با هم دیده بودیم، آنهم با آن «لنگی شمله» دار. بخاطر آوردن من باید برای او دشوار می بود. سعی کردم با معرفی دوبارهی خود غباری نشسته بر خاطره های مان را پس بزنم. با جزئیات بیشتری از آن آشنایی دیرینهی ما به او گفتم. آنگاه از جای خود برخاست. دست های خود را در گردنم حلقه کرد. در حالی که مرا تنگ در آغوش می کشید، گفت: آه، یار گم شدهی من، خوب است که هستی؛ خوب است که تو زنده مانده ای.
نیلاب رحیمی آدم سیاسی نه بود و یا شاید نه می خواست سیاسی وانمود شود. اما عاشق "فرهنگ عیاری" بود. نیلاب انسان راست کیش، پرکار و مهربان بود. آنچه را که قول می داد به آن عمل می کرد. انسان ساده و بی پیرایه اما هوشمند، سخن سنج و بی غل و غش بود. تا آنجا که من در بارهی عیاران فهمیده بودم، نیلاب رحیمی نماد عیاران زمان خود بود.
یاد آن انسان پاک دل و مهربان، جاویدان باد.