» هر مکتب فکری که ادعا دارد انسان را می شناسد و کوچه پس کوچه های تاریخ را دقیق می داند و به خود این حق را می دهد که برای انسانها نسخه بنویسد باید در صداقت و درست بودن اندیشه اش شک نمود؛ زیرا انسان موجودیست که در چارچوب خاصی نمی گنجد؛ برای همین نمی توان با افسار دین ؛ مذهب ؛ایدئولوژی و تکنولوژی او را مهار و تعریف کرد
۰ در یک جمله می توان گفت : انسان موجودیست در حال شدن » در این بخش اندکی به افکار و فلسفهٔ هگل پر داخته میشود و در جستار های بعدی دوباره به هگل بر خواهم گشت۰ جناب مارکس پس از بر گشتن از ماه عسل؛ بقیهٔ تابستان و همهٔ پائیز را به نوشتن در بارهٔ «فلسفهٔ سیاست» و در بارهٔ هگل و مسائل سیاسی و پیشرفت مردم در کشورهای مسیحی گذراند۰مارکس در حین حال تا آنجا که برایش مقدور بود کتابهای کلاسیک فلسفه و سیاست؛ به ویژه آثار هگل را مانند « اصول فلسفهٔ حق» و «چهار چوب حق طبیعی» را که در سال 1833 انتشار یافته بود با دقت خواند و برای بار دوم نیز خواند۰و همچنین کتابهای دیگر: از قبیل «اصول » تألیف ماکیاولی— «روح القوانین » نوشتهٔ مونتسکیو — « کنترات اجتماعی» اثر روسو و سایر کتابهای که در بارهٔ انقلاب فرانسه نوشته شده بود نیز مطالعه نمود۰ مارکس تا پایان عمرش با علاقه آنچه در بارهٔ تاریخ انقلاب کبیر فرانسه نگاشته شده بود را به خوانش گرفت۰از آنجائی که مارکس در این زمان تحت تأثیر شخصیت و نوشته های فوئر باخ بود؛ نوشته های او را در باب مذهب و سیاست را با دقت مرور نمود۰از آنجا که مارکس هیچ علاقهٔ به هیچ مذهبی نداشت نمی خواست در بارهٔ مذهب به طور عمیق به تحصیل و پژوهش بپردازد و تبحری ویژهٔ در این رشته به دست بیاورد؛ بلکه هدف اصلی او پژوهش در بارهٔ اثر مذهب روی جامعه بود و مارکس می خواست بداند که مذهب چه نوع افرادی را در جامعه تربیت می کند و بار می آورد۰و به همین منظور دو کتابی را که دوست و استاد پیشین او «برنو باوئر» فیلسوف ادیان نگاشته بود: یکی در «مسئله یهودیان » و دیگری «چگونه یهودیان و مسیحیان در راه رسیدن به آزادی هستند» به طور دقیقی مطالعه نمود۰نتیجهٔ این مطالعات عمیق مارکس سه مقاله بودند:دو مقاله در بارهٔ هگل که مارکس بیش از یکسال عمر خود را صرف مطالعهٔ بسیار دقیق نوشته های او نمود۰ و یک مقاله در خصوص «مسئلهٔ یهودیان» هر دوی این مطالب یعنی مسئلهٔ هگل و مسئلهٔ یهود سهم و اثر بزرگی در طرز روش و رشد افکار آیندهٔ مارکس داشتند۰دو مقالهٔ که مارکس در بارهٔ هگل نوشت در حقیقت آغاز مقالاتی بودند که مارکس بعدها در رد افکار استاد عالی مقام خود به قلم آورد۰قدرت مارکس برای انجام کارهای فکری و تحلیل مسائل اجتماعی فوق العاده بود و تا آخر عمر این توانایی در او وجود داشت۰شگفت انگیز این است که مارکس این مقاله ها را در روزهای نوشت که هنوز سرگرم لذت بردن از شیرینی ماه عسل بود۰حتا جناب مارکس در ماه عسل نیز دست از خواندن و نوشتن بر نداشت و این نشانگر افکار بلند و برنامه های دقیقی بود که ایشان در سر داشتند۰وقتی این دو مقاله پس از در گذشت مارکس زیر عنوان « نقد از فلسفهٔ هگل در بارة حق » به چاپ رسیدند مجموعأ به صورت کتابی در آمد که مشتمل بر یکصد و سی صفحه و تمام صفحات آن با انتقاد از نوشتهٔ هگل که در بارهٔ « حقوق دولت— رابطهٔ بین دولت و اجتماع — بوروکراسی— و دموکراسی »می باشد اختصاص داده شده است و کلیهٔ مسائل به گونهٔ بسیار دقیق و عمیق و جدی و جز به جز از جانب مارکس مورد تحلیل و بررسی نقادانه قرار می گیرد»در اینجا لازم است مختصری در بارهٔ هگل بیاورم تا بعد به نقد مارکس در بارهٔ استادش هگل بپردازم۰ « هگل 1770—1831 » در نخست باید گفت که نوشته ها و کتابهای هگل به دشواری معروف است و بسیار متکلفانه نگاشته شده است۰از هگل نقل نموده اند که تنها یک نفر فلسفهٔ مرا فهمید و او هم نفهمید و نیز گفته اند وقتی کسی معنی عبارتی از نوشته های او را از خود هگل پرسید؛ هگل پس از تأمل پاسخ داد: وقتی که این عبارت را می نوشتم من و خدا هر دو می فهمیدیم اما اکنون تنها خدا می فهمد۰همچنین معروف است که کتاب علم منطق او را یکی از دانشمندان به زبان فرانسه ترجمه و نگارش نموده بود چون هگل آن را خواند گفت حالا میفهمم که چه می خواستم بگویم۰هگل فقط چهار کتاب از سی و دو « ۳۲» کتاب خود را با دست خودش نوشته است؛ بقیه یاد داشت های دانشجویان می باشند۰چهار کتاب اصلی هگل که خودش نوشته عبارتند از :« فلسفهٔ حق — پدیدار شناسی روح — علم منطق — کتاب دایرةالمعارف علوم فلسفی » با خواندن این چهار کتاب می توان به صورت دقیق فلسفهٔ هگل را فهمید»هگل هر گونه روش الهیاتی از تاریخ را رد می کند۰هگل هر گونه تفکر ثنویتی از تاریخ را هم رد می کند۰از نظر هگل جوان و هگل پیر بزرگترین مسئله؛ مسئلهٔ آزادی است۰این مسئلهٔ آزادی خودش را به صورت اراده ای آزاد نشان می دهد۰خود آگاهی عقل وقتی خواسته باشد در تاریخ یک گردشی داشته باشد؛ چگونه و چه شکلی دارد؟ هگل معتقد است که تجلی خود آگاهی عقل در مفاهیم مثل قانون است؛ در مفاهیم مثل حق است؛ در مفهوم مثل دولت متجلی می شود۰ هگل با تمام کسانی که از حق طبیعی سخن می گویند مخالف است ؛ مثل اسپینوزا و جان لاک و هابز و روسو۰ هگل می گوید: ما نمی توانیم مسئلهٔ آزادی را با حقوق طبیعی توضیح بدهیم؛ بلکه آنچه مهم است مسئلهٔ مبارزه ای انسان برای کسب آزادی در تاریخ است۰قوانینی طبیعی که می گویند از سرشت و فطرت انسان می آید قوانینی هستند که ساختهٔ خود انسان می باشند نه چیزی به نام حق طبیعی یا فطری؛ بلکه فراسوی حق طبیعی است و هیچ ربطی به طبیعت ندارد۰هگل می گوید من در بارهٔ آنچه که هست سخن نمی گویم ؛بلکه در بارهٔ آنچه که باید باشد صحبت می کنم۰مثلن آزادی آن چیزی نیست که طبیعت به ما داده باشد؛ بلکه آن چیزی هست که خودمان ابداع می کنیم و برای به دست آوردنش مبارزه می نماییم و آن را در تاریخ پیاده می سازیم۰برای این که آزادی را به دست بیاوریم غیر از مبارزه باید واقعیت را عقلانی بکنیم و در اینجاست که هگل آن سخن معروف را می گوید یعنی « آنچه واقعی است عقلانیست و آنچه عقلانیست واقعی است»هگل در ادامه می گوید: اگر واقعیت را به صورت مفهوم در نیاوریم نمی توانیم آن را عقلانی نماییم۰برای هگل حق به صورت یک ناکجا آباد مطرح نمی شود؛ بلکه محتوای تاریخی دارد۰حق از دید هگل به صورت یک پروسه مطرح می شود۰هگل هم منتقد فلسفهٔ لیبرال است و هم منتقد فلسفهٔ محافظه کاری؛ هگل میان آن دو فلسفه قرار دارد۰از نظر هگل: ما کثرت اراده ها را داریم که در مقابل همدیگر قرار می گیرند؛ کثرت اراده های انسانی را داریم که در تقابل و تعامل و تأمل باهم قرار می گیرند و این ساختار تاریخی را شکل می دهند۰ و مارکس این را در یک نبرد طبقاتی تعریف می کند؛ که به آن مبارزه ای طبقاتی می گوید۰از نظر هگل ابن من های که در مقابل هم قرار می گیرند؛ کجا می توانند بشوند؟ از نگاه هگل جامعهٔ سیاسی برای «من »نیست بلکه برای « ما »هست۰برای این که یک دستاورد بشری می باشد۰مثلن دموکراسی دستاورد غرب است ولی به هیچ وجه دیگر فقط مربوط کشورهای غربی نیست؛ تمام کشورهای جهان و تمام بشریت می توانند از دموکراسی استفاده نمایند؛چون یک دستاورد جهانی و انسانی است۰به باور هگل فلسفه یک هنر خصوصی نیست؛ یعنی فلسفه یک مسئولیت همگانی دارد۰اندیشیدن و فلسفیدن یک نوع مبارزهٔ فکری و سیاسی است؛ چون جهان بشری را تغییر می دهد۰مارکس می گوید من هستهٔ دیالکتیک هگل را گرفته ام و بخش عرفانی آن را دور انداخته ام؛ در حالی که خود هگل با شلینگ و شلایرماخر در دعوای که دارند در کتاب پدیدار شناسی؛ آن هستهٔ عرفانی را مورد پرسش و نقد قرار می دهد۰باید یاد آوری نمود که مقام هگل در جامعهٔ دانشمندان و در نظر خود مارکس به اندازه ای عظیم بود که نوشتن و نقد هگل از لحاظ روانی برای مارکس امری بسیار مشکل بود۰ به همین جهت مارکس سعی نمود در تمام مدت نوشتن در بارهٔ هگل حتا در آن قسمت های که با عقاید هگل مخالف بود خودش را مجبور می کرد که در حق بزرگترین فیلسوف عصر خود با کمال احترام پیش برود۰در تحریر نقد از نوشته های هگل؛ مارکس روشی را به کار برد که خود هگل در موقع انتقاد از مطالب استفاده می کرد۰مهمترین نقد مارکس از مشروحات و نظریات هگل این بود که به باور مارکس هگل در بارهٔ اتفاقات در بارهٔ دولت؛ در بارهٔ مردم به نوعی سخن می گفت که گویی این موجودات و این اتفاقات و این حقایق در خارج از وجود این جهان و این مردم صورت می گیرد۰در حالی که تمام این حقایق به طور زنده وجود دارند و از اتفاقات روزانه می باشند۰در حقیقت از نظر هگل تمام اتفاقات و وقایع از روی یک ایده ای که قبلن موجود بوده است صورت می گیرند۰به اضافه مارکس معتقد بود که در نوشته های هگل ضد و نقیض های چندی پیدا نموده است۰به گونهٔ مثال: در بارهٔ رژیم سلطنتی ؛ هگل از طرفی قبول دارد که رژیم سلطنتی فقط می تواند عده ای محدودی را در بر بگیرد و اثرات سلطنت محدود است و چون محدود است نمی تواند همگانی باشد۰از جانب دیگر و در جای دیگر هگل سلطنت را نماینده ای همه می داند۰در صورتی که به باور مارکس دولت لازم است دموکرات باشد و فقط در یک دولت دموکراسی است که همهٔ مردم در تعیین سرنوشت خودشان می توانند شرکت کنند۰مارکس این نقد را با همان روش هگل چنین نگاشت« دموکراسی حقیقت سلطنت است در حالی که سلطنت نمی تواند حقیقت دموکراسی باشد!رژیم پادشاهی نمی تواند کاملن از درون خودآگاه باشد۰در دموکراسی هیچ عاملی نمی تواند اهمیت داشته باشد؛ مگر این که آن عامل ارتباطی با وجود دموکراسی داشته باشد! در رژیم سلطنتی اهمیت یک عامل مخصوص سرنوشت و اهمیت تمام را تعیین می کند و اهمیت یک جزء اهمیت کلی را معین می دارد— دموکراسی هم ظاهر است و هم معنی دار۰سلطنت فقط ظاهر است — چیزهای بی معنی را که وجود ندارد به دروغ به آنها فرم می دهد» مارکس در این نوشته خود تلاش می کند ادعاهای هگل را که حکومت اجتماع را به وجود می آورد را رد می کند و نشان می دهد که در حقیقت عکس آن درست است و این مردم هستند که دستگاه حکومت را می سازند؛و فقط مردم هستند که می توانند به طور اجتماع یک حکوت و یا یک مذهب را به وجود بیاورند۰و از راه اطاعت نیست که حکومت ها ساخته می شوند؛ بلکه علت به وجود آمدن یک حکومت اقتضا های درونی اجتماع است که به صورت یک حکومت تظاهر می کند۰همانطور که مردم هستند که مذاهب را به وجود می آورند!و همانطور که مردم هستند که موجب ایجاد حکومت ها می شوند!آدمی برای قانون به وجود نیامده است۰برای وجود آدمی است که قوانین وضع می شوند»مارکس به انتقاد خود از هگل ادامه می دهد و مقالهٔ دوم مارکس به دو علت از ارزش و اهمیت تاریخی بیشتری برخوردار است؛ مارکس در این مقاله از دو واژه ای استفاده می کند که پس از آن این دو لفظ یا مفهوم برای همیشه به همراه نام مارکس شناخته شده اند: یکی واژهٔ « تریاک » در ارتباط با مذهب و دیگری لفظ «کارگر » « Proletariat » می باشند۰مارکس مقاله اش را با نقد مذهب آغاز می کند و نشان می دهد که مذهب « به زعم مارکس» برای مردم امروز چه معنی را در بر دارد: به باور مارکس مذهب راهی برای فرار مردم از آگاهی و اطلاع از اتفاقات ناراحت کننده می باشد« مذهب وسیلهٔ ایجاد یک دستگاه فوق الطبیعه در مخیلهٔ انسانی در مقابل حقایق می باشد که از یک سو بدبختی ها را ظاهر می سازد و از سوی دیگر با انکار آنها می پردازد! مذهب آه یک آفریدهٔ بدبخت است! مظهر یک دنیایی قسی القب است! روح یک رشته واقعیات بی روحی است! و برای مردم مانند تریاک می باشد» مارکس می افزاید: از آنجائی که انسان یک آفریدهٔ زنده و عضوی از دولت و اجتماع است نمی تواند یک مفهوم تخیلی باشد و خارج از واقعیات زندگی کند۰در این صورت متوسل شدن انسان به مذهب که یک مفهوم تخیلی است؛ یک عمل غیر واقعی می باشد۰برای به دست آوردن خوشبختی لازم است انسان خود را از چنگال مذهب که غیر از توهم چیزی نیست رها سازد۰راه رسیدن به این منظور از میان برداشتن عواملی است که این توهم را ایجاد می نمایند ؛ و نخستین گام در این راه مخالفت با مذهب و از میان بر داشتن مذهب است۰و « انتقاد از مذهب مقدم بر همهٔ انتقادات می باشد» سپس مارکس از تأثیر مهم پرولتاریا در وضع اجتماع سخن می گوید و رل و نقش مهمی را برای آن قائل می شود۰مارکس تلاش دارد اهمیت پرولتاریا را از راه دیالکتیک هگل «مناظره — نفی و قبول و اثبات » ثابت نماید۰مارکس می گوید: «فلسفه» کلی و عمومی است و پرولتاریا هم چون طبقه ایست عمومی به هیچ طبقهٔ دیگر وابستگی ندارد۰کلی و عمومی است۰فلسفه و پرولتاریا دو حقیقت کلی هستند که می توان هر کدام را به جای آن دیگری به کار برد۰«پرولتاریا فلسفه است و فلسفه پرولتاریا است» همانطور که فلسفه اسلحهٔ خود را در پرولتاریا می جوید ؛به همان طریق پرولتاریا می تواند برای اثبات وجود خود از فلسفه استفاده نماید۰مارکس ادامه داده می گوید: از آنجائی که پرولتاریا کلی و عمومی است؛ فقط در صورتی می تواند به آزادی دست یابد که اجتماع به طور کلی خودش را رها سازد و به آزادی برسد و تنها راه رسیدن به رهائی آن است که ابتدا به ترکیب موجود جامعه تغییر اساسی و بنیادی و کلی بدهد و پس از آن جامعه را نو سازی نماید۰« فقط یک انقلاب کارگری می توانست این عمل را انجام دهد» مارکس توجیه دیالکتیک را به طور ویژه در بارهٔ کشور زادگاه اش آلمان به کار می برد؛ چون مارکس حکومت آن را نیمه ملوک الطوایفی «فئودال» و خلق آن را اسیر و دربند تشخیص می دهد و در این صورت جامعهٔ آلمان را برای انقلاب کارگری حاضر می بیند« انقلابی که سایر جهان را در پی خود به سوی انقلاب خواهد کشید» مارکس در پایان مقاله می نویسد« در آلمان زنجیر بندگی را به هیچ نوع نمی توان پاره کرد مگر این که همهٔ بندهای بندگی گسسته شوند۰متفکرین آلمان نمی توانند انقلاب کنند؛ مگر این که نخست انقلاب اساسی بر پا بدارند۰سپس رهائی مردم آلمان از بندگی؛ رهائی جهان را از بندگی در پی خواهد داشت— مغز این جنبش رهائی بخش فلسفه و قلب آن کارگر خواهد بود» « پس از آن که همهٔ تغییرات اساسی از درون به وقوع پیوست؛ آن وقت است که خروس های فرانسوی می توانند مژدهٔ رستاخیز آلمان را در دنیا بخوانند» سخنان و آرزوهای مهم و درخشان جناب مارکس اثرات مهمی از خود در آیندهٔ جهان به جا گذارد؛ اما در کشور خودش آلمان نه در زمان حیات او و نه بعد از آن کارگران انقلاب ننمودند و خروس های فرانسوی نیز فرصت آن خواندن را نیافتند و ساکت ماندند و تا هم اکنون این سکوت ادامه یافته است۰