می گویند یک نفر شنیده بود که مردی که در زیارت سر کوچه شان دفن بود، آدم بسیار بجای رسیده ای بود وهیچ کسی نبود که تا آن وقت چهل روز اول وقت به این زیارت رفته باشد و به مراد خود نرسیده باشد.
به همین دلیل آن مردی بینوا و خوش قلب هم تصمیم گرفت که چهل روز، هر روز اول وقت، از همه اول تر، برای دعا و طلبیدن حاجت به آن مکان متبرک برود.
جریان را با مادرش و زنش در میان گذاشت و بعد از اینکه هر دو او را مشوره داده به رفتن تشویق کردند، از فردای آن روز، هر روز برای بوسیدن ضریح و گرامی داشت مرقد به طواف زیارت می رفت و با آه و ناله و استغاثه و زاری از مردی خفته در قبر می خواست لطفی در حق وی نیز کند و دست او را هم بگیرد و وی را هم از آن بدبختی و فقری که دامنش را گرفته بود نجات بدهد و مانند حاجی حسین، هم کوچه ثروتمند شان او را هم توانگر و متعین سازد.
چهل روز تمام، بدون یک روز ناغه و تاخیر، هر روز دو ساعت پیش از طلوع آفتاب، از ترس اینکه مبادا دیر شود، به امید گشایش به طواف حرم و طلب حاجت رفت.
چهل روز امید و انتظار... و دلهره و اضطراب؛ و گردنی آویخته و چشمانی تر، سر صبح، در گوشه زیارت ...
شب روز چهلم تا دیر وقت در بستر بیدار ماند، با صد ها خیال و هزار ها ها آرزوی شیرین، گاهی هم دلشوره ها، چون تا آن لحظه نه از خزینه ای خبری بود و نه از بسته ها دالر و دینار.
شاید فردا... یا پس فردا... یا یکی از فردا های دیگر... از دربار خدا نباید ناامید شد... بالاخره من هم در مهمانی ها با حاجی حسین زانو به زانو می نشینم و روزی به حج خواهم رفت و در مسجد محله با وی در صف اول ایستاده خواهم شد و صاحب نام و شهرتی در میان مردم می شوم و مردم به من هم، چنانکه به او، احترام خواهند گذاشت و...
با چنان اطمینانی که مردم از کرامت های "پیر بابای سبز پوش" حرف می زنند، امکان ندارد که او نظری به من هم نکند.
غرق در همین افکار آشفته، چشم هایش هر آن سنگین تر و سنگین تر شد، تا اینکه دیگر چیزی نفهمید و به خواب رفت. خوابی که امروز بیست سال از آن می گذرد، ولی از بذل پیر بابای سبز پوش هنوز خبری نیست و تغییری در حال وی رخ نداده است!
دیشب، بعد از بیست سال امیدواری و انتظار، خوابی می بیند خیلی عجیب... خواب می بیند که صبح است و او از خانه خارج می شود تا پی تگدی، کار روزانه اش برود. مرد ژندپوش و شوریده بختی را کنار در خانه اش می بیند که منتظر اوست. سلامی به هم دیگر می کنند. می ایستد. به مرد ناشناس با نگاه های پرسنده خیره می شود. مرد ناشناس مردد است. نمی داند چگونه و از کجا شروع کند. بالاخره با دو دلی، بعد کمی از این پا به آن پا شدن و من، من کنان دلسوزانه می گوید:
- می خواستم چیزی به رسم نصیحت بهت بگویم، ای برادر هم کیش؛ و مهربان!
- بگویید.
- آیا گاهی با چشمان خودت دیده ای که معجزه ای رخ داده باشد وکسی، مثلاً، مرده ای را زنده ساخته باشد یا یک کار ناممکنی را ممکن ساخته باشد؟
من همان انسانی هستم که مردم، نه خودم، از او "پیر بابای سبزپوش" و صاحب کرامات ساخته اند؛ انسانی عادی و بی نوایی را که کاملا" چون تو و دیگر بینوایان، بینوا و محروم از همه خوشی های دنیا بود؛ نه سبزپوش بود، نه سرخ پوش، و نه صاحب کرامات و سحر و جادو؛ همان مردی خفته در بقعه ای که تو هر روز به طواف آن می آمدی و با عجز و زاری از وی طلب کمک می کردی،به درجه خدائی رساندند.
به سر و وضع من نگاه کن. همین که می بینی بودم. در دوران حیات هم همین لباس های مندرس و چرکین به تنم و همین کفش های پاره و پینه خورده به پا هایم بودند و حال و روزم همین گونه که حال می بینی، بود؛ گدا، گرسنه، مفلوک و درمانده و بی نام و نشان و... درست مانند تو.
اگر مرا کرامات و توانی بود، که به تو و دیگران کمک کنم، اول تر به زن و بچه های خود کمک می کردم که در به در، خاک به سر و به یک لقمه نان محتاجند! از مرده ای که در جوانی از ناداری و فاقه و بی داروئی مُرد و سال هاست که خاکش را باد برده انتظار یاری؟! عجب عالمی پریشانی ست، عالمی شما دین زده ها!
همش یاوه و لغو و لیچار... به خدا قسم که گاه گاه خدا را هم از این افکار ابلهانه شما ها خنده می گیرد و گاهی هم از آفرینش موجوداتی مانند شما ها به سرزنش خود می پردازد و می خواهد گریه کند، ولی از شرم اسرافیل و میکائیل و عزرائیل و جبرئیل و شیطان این کار نمی کند و...
آفتاب از پشت بلندی های شرق شهر بالا آمده بود. صدای غار غار زاغی از روی دیوار با داد و بیداد زنش که با چند فحش آبدار همراه بود و می خواست زاغ را از آنجا دور کند، از خواب بیدارش کرد. یکی، دو بار در جایش غلطی زد. بعد به یاد لنگه کفشی که دیروز بند آن کنده شده بود، افتاد... و با اندوه به یاد خواب شب گذشته... و با خود گفت: کدام یک را باور کنم؟ گفته مردی را که در خواب دیده بودم، یا باورهای مردم را؟
آخ! خوابی که پس از طلوع آفتاب باشد، واقعیت و معنا ندارد... چنین خوابی، همه می گویند شیطانی است! زندگی هزار لیل و نهار دارد؛ هنوز عمر به پایان نرسیده است...