یک داستان نسبتاً کوتاه
در مورد عاشق شدن به یک نگاه، در کتاب ها خوانده، در فیلم ها دیده و بخصوص از مردمان همواره شنیده بودم، لیکن اگر برخوردم صادقانه باشد، به آن اصلاً باور نداشتم، تا خودم آنرا با گوشت و پوست تجربه کردم و با هوش و حواس دریافتم، همچو چیزی واقعاً ممکن است. پیش از این که مگر به چگونکی جریان بپردازم که به هیچوجه خالی از لطف نیست، خوب است، قدری در مورد خود و مناسبات زندهگی ام هم بنویسم.
اسم من مختار احمدیست که سی و پنج سال قبل از مادر و پدر افغان، در یکی از شهرهای جنوبی آلمان زاده شدم. مادرم راضیه حیدری و پدرم بختیار احمدی، تقریباً چهلسال پیش براساس خیانتهای کمونیستان نوعی افغانی در تشکل بنام حزبدموکراتیکخلق افغانستان و در همان ارتباط اشغالنظامی افغانستان توسط باداران روسی شان، مجبوراً ترک وطن نمودند و از همان وقت بدینسو در کشور آلمان بودوباش دارند.
مرا دو تا خواهر جوانتر هم به نام های دنیا و شبنم باشد که همه دو، دوسال از همدیگر تفاوت سن داریم.
درجه تحصیلی من به اتمام رشته خدماتاجتماعی در یکی از شهرهای دیگر آلمان، در دانشگاه میباشد که بعد از فارغشدن از دانشگاه همان شهر، در ارتباطِ ارتباطاتِ پدرم، در زادگاه خود، در یکی از کمپ های مهاجرین داخل کار شدم. انتخاب همین رشته هم براساس توجه و علاقه خود من از همان اوان طفولیت به مهاجرین و اصلاً سروکارداشتن با انسانها، صورت گرفته است. البته مناسبات حاکم در خانواده ما هم در این امر بررگترین نقش را بازی نموده است، چه پدر شاعر و نویسنده و مادر خواننده ، از همان آوان طفولیت من، همواره در ارتباط با هموطنان مهاجر و رسیدهگی از هرجهت به آنها فعال بوده اند. نیکی ولی در این امر، یکجاشدن والدین با یک تعداد خانواده های دیگر افغانستانی، در آخرهای هفته بود که رکن همچو دیدوبازدید ها را خوردونوش، شعروادب و بخصوص موسیقیافغانی/ هندوستانی میساخت که پدر مستعد من بخصوص در قسمت سرگرمساختن اطفال بطور معقول، با ابتکارات هنرمندانه خود، دقت مینمود. در اصل چه غذاهای بینهایت مزهدار افغانی، چه شفقت و مهربانی با اطفال، چه برخورد بینهایت ادبانه و احترامآمیز حاضرین با یکدیگر و چه موسیقی و بخصوص شعروادب زبان دری/ فارسی، همه و همه مرا در آن حلقه بخود مجذوب میساخت. آنچه ولی بیشتر از همه به حیرت و تحسینم میکشانید، همانا مهاننوازی فوقالعاده خوب افغانستانی بود و است. بهرحال بیجهت نیست که من به این سان، افغانستانیطبیعت بزرگ شدهام و غذاهای فوقالعاده مزهدار افغانی، بخصوص قابلیپلو، بدون کشمش و بولانیکچالو را بینهایت دوست دارم که اگر همچو چیزی برایم همه روزه هم میسر شود، باکمال میل میخورم.
یک نکته مگر قابل یادآوریست که ارتباطات عاشقانه و حتی ازدواج با دختران قوم و خویش و آشنایان، به هیچوجه مورد پسند من نبود و نیست و خارج از این محدوده، متاسفانه نتوانستم معرفت یک دختر افغانستانی مورد علاقه خود را حاصل کنم.
ارتباطات به اصطلاح عاشقانهام هم با دختران غیر افغانستانی، بهیقین که به همین نسبتِ بیشتر افغانستانیبودن، به زودی رنگ میباخت و کار به همان زودی به جدایی میکشید، تا به یک نگاه عاشق یک دختر افغانستانی شدم و آنهم به شدت.
من در محیط کاری، همواره از زیبایی خیرهکننده یک خانم جوان افغانستانی، بنام نادیه جمالی شنیده بودم، لیکن هیچوقت او را ندیده بودم، تا که این خوشبختی بمن هم ارزانی شد. کار ما از طرف موسسه نام نهاد مهاجر که یک موسسه عرضهکننده تداوی روحی و خدمات اجتماعیست، در کمپ مهاجرین قسمی است که مهاجرین نیازمند کمک ها، بخصوص تداوی روحی، توسط یکی از روانشناسان همکار و یک خدمتگار اجتماعی، مختصراً مورد سوالات قرار میگیرند، تا با کسب معلومات لازمه، کمک های لازمه به آنها صورت گیرد. در این ارتباط، کمک های من به حیث یک خدمتگار اجتماعی برعلاوه رسیدهگی به مشکلات روزانه، خواندن و جواب دادن نامه های رسمی و بخصوص پرداختن به جریانات پناهندهگی، چندی هم همراهی کردن آنها به دفاتر رسمی، یا معاینه خانه ها و شفاخانه ها را دربر میگیرد.
کافی بود که خانم جمالی همان روز، داخل دفتر کاری ما شود و من صرف با یک نگاه، بیاراده و بهطور شدید، عاشقاش شوم. نادیه زیباترین خانم جوان بود که من تا حال دیده بودم، موهای دراز غلوی سیاه، تا سر شانه ها، چشم های سیاه کشیده غزالگونه، لبان خیلی موزون ، برجسته و میگون، گونه های فرورفته، قامت رسا و بطور واضح پربار، دستان بیحد کشیده و قشنگ و بخصوص جلد سبزهاش، اهل دل و دیده را بکلی مجذوب خود میساخت. اگر اندکی دقتم باشد، نادیهخانم زیبا نبود، بلکه خودِ زیبایی بود و آنچه در او بیشتر از همه چیز مورد توجه من قرار گرفت، همانا نداشتن چادر بسر بود، در حالیکه تا آنوقت با هرچه زنانه های مهاجر افغانستانی سروکارم بود، همه چادر بسر داشتند و چندی هم حتی بشکل نوعی، حجاب داشتند.
هموطن زنانه مددجو، برعلاوه زیبایی و رعنایی، سراپا ادب و نزاکت بود و دلنشینیاش با طرز صحبتکردن شاعر منشانه فزونی میکرد.
من که محوی آنهمه حسن، لطافت و شرافت شده بودم، مسوولیت کاری خود را که همواره در اول به آن میپرداختم، بکلی از یاد برده بودم، چنانچه همکار روانشناسم، چندین بار مرا به آن متوجه ساخت، بنابرین با فشارآوردن برخویش، کوشیدم، تا بخشکاری خود را بهوجهاحسن انجام دهم. همینکه سوالات من به پایان رسید و دانسته شدم که وی شکر مجرد است و بیشتر بخاطر داشتن نشان انگشت در یونان دل میزند، طبقمعمول نوبت به همکارم رسید که مشخص به موارد فشارهای روحی و روانی و اختلالات دیگر میپردازد.
متاسفانه با اولین سوال همکارم، خانم جمالی زیبا بدرقم به گریه افتاد و هرقدر هم همکارم کوشید، از او علت را بداند، جواب درستی از او دریافت نکرد. بعداً معلوم شد که نادیه خانم، حاضر نیست، مشکلاساسی فشارزا خود را در حضور یک مرد به روانشناس زنانه بگوید، همانبود که همکارم از من خواهش نمود، چندی از همان دفتر بیرون روم، باشد که مددجو، در مورد بدبختی های خود، تنها و بزبان انگلیسی با همکارم بگوید.
من کمتر از یک ساعت در دفتر دیگر منتظر ماندم، لیکن شدت کنجکاوی بر واقف شدن بر ماجرای غمانگیز نادیه جان و بیشتر از همه باردیگر به دیدارش نائلآمدن، چنانم محسوس بود که گویا مدتهاست، منتظرم.
نادیهخانم و همکار روانشناسم بالاخره از اطاق مخصوص گفتگو، بیرون شدند و بعد از آنکه باهم خداحافظی نمودند، همکارم بهمن پیوست و با تاسف اظهار داشت که اوضاع بیحد دشوار و بهخصوص ناگوار است. اگر همکارم همچو چیزی بهمن نمیگفت، خودم هم میتوانستم از حالت پریشان و چشمان اشکبار نادیهخانم، تا اندازهی اوضاع را حدس بزنم. قرار مثل همیشه همان شد، من بهحیث خدمتگاراجتماعی مربوط، در رفع مشکلات روزمره و بالاتر از همه به جریان پناهندهگی نادیهخانم، او را یاری دهم و همکار روانشناسم در قسمت تکالیف روحی و روانی، با ارائه تداوی روحی، به او کمک رساند. به آنکه نادیهخانم بهزبان آلمانی کوچکترین آشنایی نداشت و همکار روانشناسم در زبان انگلیسی زیاد وارد نبود، قرار شد برای پیشبردن تداوی روحی، یک همکار زنانه ایرانی که اوقات کاریاش، با اوقات کاری روانشناس تطابقت میکرد، ترجمانی او را به عهده گیرد.
بههرحال، فرصت رسیدهگی به کارهای قانونی و غیرقانونی نادیهخانم بینهایت زیبا، و درواقع اندکی به او نزدیکشدن به منِ تا دوتاگوش عاشق رسید که گاهی هم همین دلدادهگی برخورد کاریحرفهای مرا مورد سوال قرار میداد، چه عملکردم گاهی خواهنخواه ناشیانه میشد. خوبی مگر در این که نادیهخانم که سرتاپا زیبایی و رعنایی بود، از ادب فوقالعاده عالی هم برخوردار بود و از هرچه رسیدهگی من، چه خوب و چه هم خراب رضایت کامل نشان میداد و عالمی تشکری میکرد.
قرارقرار دیدوبازدید های ما، در ارتباط به اصطلاح کارهای رسمی زودزود صورت میگرفت و اگر صادقان برخوردم باشد، من خود هم به عناوین و بهانه مختلف با او تماس میگرفتم که دیگر شمارهی تیلفون همراهاش را به اجازهی خودش داشتم. بنابرین برخوردهای ما همواره خودمانیتر و صمیمانهتر میشد و من روز به روز به کیفیت های فوقالعادهی دیگر نادیهخانم، غیر از زیبایی بینظیر، مثل نزاکت، شرافت، حلاوت، صداقت، ظرافت، لطافت، صمیمیت، درائت و بالاتر از همه شعروادب، پی می بردم و به همان اندازه هم بیشتر عاشقش میشدم.
خوشبختانه، همانقدر که نادیهخانم از ترجمانی همکار ایرانی زنانهی ما ناراضی بود، به همان اندازه و شاید هم بیشتر، از رسیدهگی من به خویش راضی بود که دیگر در بسا ساحات اجازهی ترجمانی به او را من هم داشتم. اعتماد این افغانستانی زیبا برمن چنان زیاد شده بود که دیگر خود با نوشتن یکی دو جمله در تیلفون همراه بامن تماس میگرفت و به اصطلاح طالب کمک و مشوره میشد. این اعتماد و نزدیکی بیشتر را البته حلشدن مشکل ثبت نشان انگشتان او در یونان و ایتالیا بود که فکر میکرد، من باعث حل شدن آن شدهام، در حالیکه آنکار در ارتباط یک وکیل ورزیده شناسای من صورت گرفت. به اصطلاح کمال من در این ارتباط، صرف ارتباطگرفتن با وکیل و تهیهدیدن هزینه او چه شخصی و چه غیرشخصی بود.
حال هرچه بود، غیر از دیدن تصادفی همدیگر در کمپمهاجرین، همدیگر را در بیرون از آن هم، به نوشیدن یک پیاله چای، یا کافی، یا خوردن چیزی ملاقات میکردیم و هربار هم که این دیدوبازدید صورت میگرفت، من بیشتر از پیشتر عاشقش میشدم، بهخصوص که او خود هم همواره با اشعار و غزلیات خاص از حضرت بیدل، مولانا، حافظ و ... از عشق میگفت. من هم میکوشیدم، با او همصدا باشم و آنچه از اشعار دری/ فارسی را بلد بودم، به او بازگویم، باشد که یک وجه مشترک در بین ما ایجاد شود. واضح است که مرا همواره سعی در آن بود، تا برخلاف مقررات ارتباطات شخصی با مددجویان مهاجر، بیشتر وبیشتر به او نزدیکی یابم. بالاخره میخواستم، به او دل گشایم و به عشقش اعتراف نموده، حتی از او خواستگاری کنم، زیرا او به تمام معنی، کمال مطلوب بود، لیکن میترسیدم، با آنکار او را از خود برانم، پس در آن مقطع به همان ادای یکی دو شعر، یکی دوجمله تعریفآمیز و یکی و دو شاخه گل اکتفا کردم.
متاسفانه این اکتفا زیاد دوامی نیاورد و در یکی از شبها که کامل مهتاب، بهدستم جام شراب و دل مرا بیتاب بود، جرأت نموده، به نادیهجان زنگ زدم و از او خواستم، تا از روی لطف به حرف هایم تا آخر گوش دهد. او که از زنگزدن من در آنوقت شب تعجب نموده بود، بعد از پیبردن به خیریتبودن، براساس ناوقتبودن و بهخصوص تنهانبودن در اطاق، با ادب نوعی خود از من معذرت خواسته، ادامه صحبت ها را به فردا محول نمود و من بیچاره دلداده را با شبطولانی، چرت و سودا و باده بی اثر تنها گذاشت. طبیعیست که آن شبم، بدگذشت و نتوانستم بهطور واقعی دیده فروبندم، تا سپیده دمید نادیه زیبا خود، در اوایل صبح بمن زنگ زده، جریان پرسید، از او خواهش نمودم، اجازه پرداختن به آن را بهمن، در یک ملاقات خصوصی دهد.
خلاصه نادیه همانطور گلگونه، بهارانگیز و غزالخرام، به وعدهگاه حاضر شد و چون من دیگر تحمل نگهداری راز عشقاش را درسینه نداشتم، بدون مقدمه به آن اعتراف نموده، از او بهطور رسمی خواستگاری کردم. ایکاش اینکار را نمیکردم، زیرا با شنیدن آن جملات از زبان من، نادیه عزیز، چنان بهطور شدید، به گریه افتاد که دیگر فکر میکردم، ذخیره اشک هایش بزودی تمام خواهد شد و چون باعث آن پیشآمد ناگوار من خودم بودم، با دستپاچگی، به آرامکردنش پرداختم.
همینکه او اندکی آرام گرفت، با ادب و احترام خاص دستانم را بدست گرفت و با خیرهشدن به چشمان، همانطور اشکآلود گفت:
احمدی صاحب عزیز، شما یک انسان فوقالعاده نیک استین... و مه مطمئن استم که هر زن آرزوی داشتن هموتو یک شوهر مثل شما ره می کنه... همی حال هم اکثر زنهای هموطن ما که شماره می شناسن، میخاین باکمال میل زن شما شون... اکه مه اگه مثل اکثر زنهای دیگه دنیا می بودم، همو آرزو ره می داشتم و خواستگاری تانه به سروچشم قبول می کدم... مگر... مگر مه با اکثر زن ها فرق دارم... مه دیگه رقم استم... یک رقم که ده جامعه افغانی که چی ده بسیاری از جوامع پشرفته هم قابل قبول نیس... مه... مه... همجنسگرا استم... مه به شما بینهایت محبت و بخصوص احترام دارم و شما را قدر می کنم، مگر... مگر مه به مردها هیچ نوع احساس زنانهگی ندارم... طبیعت مه هموتو است... مه عاشق یک همجنس، هموطن خود استم.
باوجودیکه دانستهشدن از این موضوع، برای من بینهایت غیرمنتظره و تا اندازهی هم ناگوار بود، از اعترافکردن و صادقانهبرخوردکردن نادیهجان خوشم آمد و چون کنجکاویام برای سردرآوردن از موضوع بیشتر و بیشتر میشد، از او خواستم، لطفاً مرا اندکی بیشتر از موضوع آگاه سازد، البته اگر خودش می خواهد.
هموطن من با زیبایی و رعنایی قیامتگونهاش که تمام شهرتمکملهاش، دیگر چیز میباشد، همانطور اشکریزان حکایه نمود، از همان آوان طفولیت عاشق یک همصنفی خویش بهنام شکریه بود/ است که در یک قریه دیگر مربوط ولایت کندز زندهگی میکرد. او ادامه داد که آنها اکثراً بعد از ختم درسها، در یک باغ نزدیک مکتب میرفتند و در بازی های مروج، به رازونیاز عاشقانه هم میپرداختند. بهقول او این به اصطلاح بازیها و نزدیکشدن ها، بدون شک که باترس و لرز، باید در خفا صورت میگرفت، چون این عشق که از همان طفولیت تا اتمام مکتب و شامل شدن در دانشگاه ادامه پیدا کرده بود، به نظر نادیه، بهترین و پاکترین احساس بهشمار میرفت. به آنکه آندو به این موضوع بکلی واقف بودند که عشق آنها به هیچوجه در اجتماع افغانی قابل قبول نیست، بدت شدند، تا از مملکت فرار کنند که برای آن هدف، آمادهگی های اتخاذ نموده، منتظر مساعدشدن شرایط از نظر عینی شدند. بدبختانه به اثر جنگها و تصرف اکثر قریهها و ولسوالیهای مربوطه توسط طالبان و پیشروی بهسوی مرکز ولایت، فرار آنها همواره بهتعویق میافتاد که همین موضوع هم باعث به اصطلاح فاششدن نقشه فرار و بالاتر از همه، عشق شان میشود. پیبردن به این موضوع در اول توسط یکی از برادران خوردسال شکریه صورتگرفت که بعد از بدرقم زدن و بستناش، توسط مردان خانوده، همان برادر هم جریان را به گروهی طالبان برد. طبیعیست که نادیه هم از این ظلم نمیتوانست مبری باشد، چه او هم توسط مردان خانوده، بدرقم لت و کوب و بعداً درست مثل شکریه، تحویل طالبان داده شد.
رهبران طالبان در منطقه، بعد از ادای یکی دوتا سورهی قران، آندو دلداده را جرم عشق، به اشد مجازات، یعنی اعدام محکوم نمودند و آنهم توسط سنگسار، در محضرعام.
بالاخره در یک روزجمعه آندو را دست و پا بهزنجیر، چادری بهسر و ریسمان بهگردن، به میدان بزرگ، یکی از ولسوالی های ولایت کندز برده، قرار شد که یکی، پس دیگر سنگسار شود. برای سنگسار آنها، در انجا یک چقری، به عمق نیممتر حفر کردند که بعداً به علت نامعلومی، اول شکریه را در آن ایستاده کرده، حکم را اجرا کردند. حکم سنگسار شکریه، در حضور نادیه صورت گرفت که دست و پابسته و چادری بهسر، به یگانه درخت محل بسته شده و توسط یکی از ملیشه های طالب مجبور به دیدن آن وحشتناکترین صحنه، شده بود. سنگاندازان که اکثرشان اطفال بودند و تقریباً به دوصد تن میرسیدند، چنان با اشتیاق فوقالعاده، اللهاکبرگویان و بارکیکترین الفاظ دشنامزنان، به سنگباری، به آن خانم جوان میپرداختند که گویا خطرناکترین مجرم وقت را بهسزای اعمال میرسانند. آن برخورد بینهایت بیرحمانه و بیحد وحشتناک آنها بیشتر از ده دقیقه دوام نمود که به همان اساس، پیکر ظریف شکریه دیگر توتهتوته شده و از هرقسمت آن خون جاری بود و خود از شدت درد، دیگر حتی تاب و توان عذروزاری و داد و فریاد را نداشت که چندی قبل، شنیدن آن دل انسان را خونین میساخت. او دیگر در حالت جانکندن بود که نادیه هم از زخمه دل بهخود و به او مرگ هرچه زودتر آرزو میکرد که خود هم چندی بهخاطر از دستدادن عشق بزرگش، شکریه عزیز و چندی هم از ترس بیحال شده بود.
ناگهان صدای فیر مرمیها، بهطور شدید بلند شد که بهاثر آن چندین طالب مسلح، بهزمین غلطیدند و بهدنبالش گریزگریز عجولانه بقیه طالبان و بهخصوص، تماشاچیان بههرجانب آغازیدن گرفت. موضوع بهزودی روشن شد، اردوی ملی همدست با حربهکی ها از طالبان را غافلگیر نموده، از چندین سو به آنها، گسترده، حمله بردند و به همان زودی هم منطقه بهدست سربازان اردوی ملی و حربهکی افتاد و اکثر ملیشه های طالب کشته، یا دستگیر شدند.
گرچه که نادیه از سنگسارشدن نجات حتمی پیدا کرد، مگر باآنهم بهجرم همجنسبازی، به شهر کندز برده و در آنجا در زندان زنانه، زندانی شد، باشد تا بعداً محکمه حکومتی در مورد او حکم صادر کند. واضح است که برخورد حکومتی ها، مسوولین زندان و خود زندانیان زنانه هم در قبال او، نمیتوانست غیر از آزار و اذیت و حتی و لت و کوب باشد که اگر یک زن فاحشه پولدار و بانفوذ، بهنام عابده، مشهور به گلاندام، در آن جمع نمیبود که باعناوین مختلف به طرفداریاش برمیخاست، شاید توسط همان زندانیان کشته میشد.
باآنهم، آنهمه درد و به خصوص غم از دستدادن شکریهجان بر او چنان شدید بود که خود هم همواره مرگ خود را میخواست و حتی در صدد خودکشی هم بود که متاسفانه امکان همچو چیزی را برایش میسر نبود.
باوجودیکه تعداد زیادی از طالبان توسط نیروهای دولتی کشته و متواری شد، بازهم آنها خود را جمع وجور نموده، به کمک همدستان دیگر، حملات خود را بر حکومتیان گستردهتر ساختند و بعد از زدوخورد طولانی، شهر کندز هم به دست آنها افتاد. در نتیجه اکثر ساختمان های حکومتی، بهشمول ساختمان زندان توسط آنها تخریب و خود زندانیان همه آزاد شدند که نادیه هم در آن جمع شامل بود. او که دیگر به موقعیت بینهایت خطرناک خود بکلی پی برده بود، با استفاده از امکانات گلاندام، ره فرار گرفت و بعد از رفتن به کابل، از طریق هرات، به ایران و از آنجا به کشورهای اروپایی ره یافت. گلاندام که بعدها معلوم شد، تمایلات جنسی او هم به همجنس میباشد، باعلاقه مفرط، بهتر از هر نزدیک دیگر، به هرنوع کمک و بالاتر از همه دلجویی به نادیه پرداخت، آنچه که او را به آن بهطور شدید نیاز بود. متاسفانه یگانه یار و یاورش، فهیمه گلاندام، در یکی از کمپهای مهاجرین در یکی از جزیزه های یونان، به دست چند اوباش کشته شد.
حکایت نادیه زیبا، طولانی و بینهایت دلخراش و جگرخون کننده بود که من صرف به چندی از آن بسنده کردم و چون شنیدن برمن هم بههیچوجه بیاثر نبود، دستان او را بهدست گرفته، در حضور بینندهگان، با او یکجا اشک میریختم.
بعد از آن، برای من فقط یک سوال بود که همواره در ذهنم بزرگ و بزرگ میشد که:
مردمان که زیبایی های گونهگون را تبارز میدهند، مردمان که برای اولاد، جان میدهند، مردمان که در دوستی، سر میدهند، مردمان که تمدن شان، قدامت قابلدقت دارد، مردمان که عرب نیستند، مردمان که خوشمزهترین غذاهای دنیا را میپزند، مردمان که در سخاوتنمدی و بهخصوص مهماننوازی، در دنیا همتا ندارد، چهطور میتوانند، چنین بیرحم و وحشی باشند؟
پایان
شروع 2023