دلتنگی واپسین روز های زندان پلچرخی
وقتی شمارش سالها جای شان را به ماه، هفته و روز داد، و برای رسیدن واپسین روز رهایی از زندان، شمارش معکوس آغاز یافت، زمان چنان به کندی می گذشتند که هر لحظهی آن به نظرم سال می آمد. هرچه شمار روزها کم می شد، رنج انتظار کشیدن شدیدتر می شد.
راستش، دیگر بکلی خسته شده بودم. می دانم که برای زندانی سیاسی، این می تواند نشانهی ضعف او باشد، اما اگر صادقانه بگویم، دگر خسته شده بودم. خسته از زندان، خسته از زندانی و زندانبان، خسته از دیوارهای رنگ و رو رفته و میلههای آهنی، خسته از صدای «غِژ غِژ» دلخراش پاشنهی دروازهی آهنی، که هر لحظه باز و بسته می شد؛ خسته از نام خوانی «باشیها» و بوی «قروانه»، خسته از اذان ملای اتاق ما که روزانه پنج وقت موی دماغ ما بود. آخر، آدمی هر قدر هم که قوی باشد، در جایی باید خسته شود.
می گویند، "انسان برای دل تنگی هنوز چاره ای نیافته است". دلتنگی روزهای واپسین زندان، سخت و آزار دهنده بود. یکی باید مزهی تلخ آن را چشیده باشد تا بتوانند آن را حس کند. هیچگاهی آن را تجربه نکرده بودم. برای گریز از این حس دلتنگی، ساعتها کنار پنجره ای که رو به سوی جادهی کابل - جلال آباد داشت، می ایستادم و موترهای را که به روی آن جاده در حال عبور و مرور بودند، دانه دانه می شمردم. از دیدن خال خال آدمهای که در فاصلهی دور از زندان، در «فضای آزاد»، گشت و گذار داشتند، یا در مزرعهای مصروف کار بودند، غبطه می خوردم.
ما در بلاک پنج، پنجرهی منزل سوم، که شمار بیشتر زندانیان آن را گروه های چپ تشکیل می داد، زندانی بودیم. زنده یاد استاد دوست محمد، استاد خلیل، حنیف یادگار، انجنیر مسافر، استاد عبدالله، غلام قادر، برادرش سیداجان، زنده یاد تیمورشاه نصرتی، ، زنده یاد داکتر میر فخرالدین، داکتر انور امینی(غریو)، انجنیر صفدر، انجنیر حمید(تورن حمید)، نثار احمد، داکتر طاهر، استاد حنان کوهستانی، زنده یاد استاد غفور، زنده یاد تورن واقف، استاد قریهیی، زنده یاد احمد علی، میر اعظم، میرفاروق، و ... با هم در همین پنجره یکجا زندانی بودیم.
شبی که قرار بود فردای آن از زندان رها شوم، تمام شب نخوابیدم. به این می اندیشیدم که فردا در کجای شهر کابل رها خواهم شد؟ آیا اجازه خواهم یافت آزادانه به سوی که دلم بخواهد بروم؟ و یا نه، روانهی «سربازخانهی» رژیم خلقی خواهم شد؟ این نگرانی برای من آزار دهنده بود. زیرا می دانستم که اکثریت زندانیان جوان، که نه با رژیم رابطهای داشتند و نه واسطهای، فقط از چهار دیوار زندان بیرون می شدند، و از آنجا راست به کشتارگاه جنگ فرستاده می شدند. با این حال، تمام شب را با این نگرانی گذراندم. تا اینکه ملای اتاق ما اذان داد و نمازگزاران یکی پی دیگری، برخاستند. من هم از بستر خود برخاسته، دست و روی تازه کردم؛ رفتم به همان پنجرهی که رو به سوی «جادهی کابل جلال آباد» داشت. سرخی شفق که از پشت کوههای ماهیپر نمایان بود، نشان از سپیده دم داشت. فضای اطراف زندان بکلی خاموش و هوا هنوز تاریک بود. جادهی کابل جلال آباد از عبور و مرور موترها خالی بود.
عبدالجبار بدخشی هم در همان روز با من یکجا از زندان رها می شد. وقتی نماز صبح تمام شد، جبار جان هم، که لبخندی بر لب داشت، آمد و در کنارم ایستاد. شوق و خوشی «رها شدن» به روشنی در سیمایش پیدا بود، او مثل من نگران شرایط پس از رهایی نبود. مثل ماهیای که ترسی از آب ندارد، نگران امواج طوفانی زندگی نبود، که به کجا پرتابش خواهند کرد. او در بین همین امواج به دنیا آمده بود. ۱۴ ساله بود که در قیام ۳ حوت ۱۳۵۸، به جرم «خرابکار» و «ضد انقلاب» دستگیر و توسط «محکمه اختصاصی انقلابی» رژیم «خلق و پرچم» به هشت سال زندان محکوم شده بود
در زندان رسم بود که دوستان کسانی که قرار بود از زندان رها شوند، آنها را مهمان کنند. ما و جبار جان هم برای صرف چای صبح، مهمان یکی از زندانیان هم اتاق مان بودیم. مهماندار ما هم دهقان بچهای اندرابی بود که به جرم «ضد انقلاب» به ۱۶ سال زندان محکوم شده بود. هنوز صبحانهی ما تمام نشده بود که دروازه باز شد و علی گل، باشی اتاق ما، با صدای بلند نامهای ما را خواند، گفت: « وسایل شخصی تان را جمع کنید!». هر دو با عجله با دوستان و همبندان مان وداع کردیم و رفتیم به منزل اول بلاک پنج. چیزی کم یک ساعت انتظار کشیدیم تا موتر سرپوشیدهای که زندانیان آن را «دیگ بخار» می نامیدند، رسید. تاریخ ۱۸ سنبله ۱۳۶۶ بود. به شمول من و جبارجان، سه زندانی دیگر نیز از زندان رها می شدند؛ آنها هم سوار «دیگ بخار» شدند.
«دیگ بخار» روسی، پس از عبور از دو سه دروازهی آهنی، وارد دشت خاکی پلچرخی گردید و در میان گرد و خاک که به هوا بلند می شد، به سوی شهر کابل حرکت کرد. پس از کم و بیش چهل دقیقه یا یک ساعت بود که سرعت «دیگ بخار» کم و با آهستگی توقف کرد. ما هنوز نمی دانستیم که توقف گاه کجاست. خیال می کردیم که گوشهی از شهر کابل باشد؛ اما نه، وقتی از درون «دیگ بخار» برون آمدیم، باز هم ریاست تحقیق بود، همان شکنجه گاه بدنام و مخوف «خاد
هر پنج ما را به داخل یک اتاق بردند، اتاق که خاطرههای تلخ جریان بازجویی و شکنجه را در یاد هر کدام ما زنده می ساخت. دو نفر از اعضای «خاد» داخل اتاق شدند. از روی لیست که با خود داشتند، نام هرکدام ما را گرفت، به دقت به چهرههای ما نگاه کرد، عکسهای روی فورمه ها را با چهرههای ما سر داد. آنگاه خطاب به ما گفت: «مدت زندان تان پایان یافته، شما رها می شوید. شما که به جرم ضد انقلاب زندانی شده بودین، از زندان رها، اما هنوز مدیون وطن و انقلاب هستید. آیا از «وطن و انقلاب» دفاع می کنید؟
چه پرسش وقیحانهای. اگر نگاهی به تاریخ کنیم، در سراسر تاریخ، معنای «دفاع از وطن» این بوده که کسانی بر سرزمینی حاکم بوده اند، در حالی که خود در عیش قرار داشتند، همیشه دیگران را به نام «دفاع از وطن»، در واقع به دفاع از حاکمیت خود، وا داشته اند. ما که سالها را در آن شکنجه گاه گذرانده بودیم و هنوز در اسارت آنها قرار داشتیم، به پرسش ابلهانهی آنها چه پاسخی می توانستیم بدهیم؟ آنها پس از آن همه آزار و شکنجه، از ما توقع داشتند که از حاکمیت ننگین شان دفاع کنیم. پرسش ابلهانهی «خادیست»ها نشان می داد که هنوز آماده نیستند از سر ما دست بردارند. «رهایی» ما هم فقط بیرون شدن از چهار دیوار زندان، و فرستادن به کشتارگاه جنگ بود، جایی که بدتر و خطرناکتر از زندان بود.
هرکدام ما سعی کردیم بهانههای بیاوریم. به آنها گفتیم که «دیر شده خانوادههای خود را نه دیده ایم؛ بگذارید که نخست با خانوادههای خود ببینیم، پس از آن تصمیم خواهیم گرفت». اما مثل اینکه این خواستهها پیش خادیستها دو توت ارزش نداشت. با صراحت گفتند، «فکر خانه رفتن را از سر تان دور کنید. جز رفتن به خدمت سربازی هیچ راه دیگری ندارید، باید از وطن و انقلاب دفاع کنید». آنگاه محمد رضاء دکو، به خادیستها گفت، «مه خو از چیزی دفاع نمی کنم، اما به خاطر مادرم به عسکری می روم. مادرم مرا قسم داده که عسکری کنم، در غیر آن دوباره زندانی خواهی شد». او در ادامه گفت: «مادرم می گوید، اگر خدا ناخواسته بار دیگر زندانی شدی، من حوصله و توان آمدن به پشت زندان را ندارم». رضای دکو هم جوان روستایی ای بود که در قیام ۳ حوت ۱۳۵۸ به اتهام «ضد انقلاب» دستگیر و به مدت ۸ سال زندان محکوم شده بود.
کارهای دفتری «خادیستها»، یکی دو ساعت را در بر گرفت. پس از آن ما را دوباره سوار همان موتر «دیگ بخار» و برای سوق کردن به عسکری، به کمیساری ناخیهی ششم کابل بردند. در کمیساری ناحیه شش، هر پنج ما را چهره کردند. شام تاریک بود که تسلیم فرقهی هشت قرغه شدیم، جای که شب از دست شپش زیاد نتوانستیم بخوابیم. شپش آنقدر زیاد بود، تو گویی آن را از روی قصد در بسترهای ما کاشته بودند. روزهم ما را از گل صبح به کار اجباری، به دشت چمتله می بردند تا دیپوی سلاح بکنیم. یک هفته را در چنین شرایط سخت و طاقت فرسای که بدتر از زندان بود، گذراندیم. کندن زمین به عمق سه متر، کاری سخت و کمر شکنی بود. از اینکه سالها در زندان آفتاب نگرفته بودیم، در مدت چند روزی که در زیر آفتاب سوزان کار کردیم، از فرق سر تا شصت پا پوست دادیم.
روز پنجم ما در فرقه هشت بود که پهلوان صفدر، که به اتهام عضویت در جمعیت اسلامی هشت سال زندانی شده بود، توانست از سیلوی مرکز فرار کند. او را با چند نفر عسکر برای بار کردن بوجیهای آرد برده بودند. یکی از باشیهای زندان هم به کمک رابطههای که با دستگاه «خاد» داشت، از آنجا رها شد. ما سه نفر، (جبار جان بدخشی، رضای دکو و نویسنده این یادداشتها) را پس از گذشت یک هفته، توسط چرخ بال نظامی به فرقه ۹ کنر، به اسعد آباد کنر، که با پاکستان هم مرز است، و در آن سالها یکی از خطرناکترین ولایت های افغانستان شمرده می شد، انتقال دادند. وقتی ما را داخل کندک تعلیمی فرقه ۹ کردند، آنجا ۶۰ یا ۷۰ نفر عسکر جلبی دیگر ، از ۱۶ ساله تا ۵۰ ساله، که همه را از ولایتهای مختلف آورده بودند، نیز آنجا بودند.
من که در بین آن همه انسانهای «گروگان»، گویا «در شهر کورها یک چشمه پادشاه» بودم، بنابر نیمه سواد که داشتم، به زودی کاتب تولی انضباط فرقه شدم. به اینصورت، تا حدی زیاد از خطر «جنگ و سلاح» در امان بودم. اما جان همبند های زندان من، جبار جان بدخشی و محمد رضاء دکو بیشتر در خطر مرگ قرار داشت. هر دو را، پس از چند روز آموزش نظامی، به غند ۶۹ پیادهی رزمی، که یکی از خطرناکترین و مرگبارترین قطعات نظامی فرقه ۹ بود، بردند. هرچند که من سعی کردم، به کمک قوماندان تولی خود، جبار را به صفت آشپز به تولی انضباط فرقه تبدیل کنم، اما جبار کار آشپزی را نپذیرفت. گفت: «ودود، من عسکری نمی کنم. می خواهم با سلاح خود، از جبهه جنگ فرار کنم». اما با دریغ که مجال فرار نیافت و پس از چند ماه، در اثر اصابت راکت کشته شد.
جبار جان یتیم بچهای بود که پدر را در کودکی از دست داده بود. رنج فقر و آوارگی را فراوان کشیده بود. در سن ۱۴ سالگی، که هنوز پشت لب سیاه نکرده بود، در ۳ حوت ۱۳۵۸ به جرم «خرابکار» و عنصر «ضد انقلاب» دستگیر و به هشت سال زندان محکوم شده بود. در همان سن و سال به شکل وحشیانهای لت و کوب و شکنجه شد. در داخل زندان، برای اینکه پول چای و بورهی خود را در بیاورد، گاه گاهی که اجازه می یافت، سگرت فروشی می کرد و یا رختهای دیگران را می شست. وقتی هم از زندان رها شد، رژیم او را به کشتارگاه جنگ فرستاد و همانجا کشته شد.
من به شوخی او را «جبار قاتل» می گفتم، او در درواز بدخشان چشم به جهان گشوده بود، مجالی برای درس و مکتب نیافته بود. در جامعه استبداد زده، مزهی تلخ فقر، ستم و محرومیت را فراوان کشیده بود. جامعه طبقاتی در کلیت خود، برای او چیزی کمتر از زندان نبود. زیرا تا که در آن چشم گشوده بود، زندگی اش در آوارگی کامل گذشته بود. با این همه، چبار چشم ترس نداشت، دلیر و بی باک بود. مثل من عیاری را از لای کتابها نیاموخته بود، در همان سن کم و زندگی کوتاه خود، نماد کامل از عیاری بود. ۲۱ ساله بود که در جنگ بین دو «غول وحشی»، کشته شد
چه می توان گفت، امروز در یادبودش، جز دو قطره اشک داغ، چیزی ندارم که نثار او کنم.
یادت گرامی رفیق عزیز