جستاری در بارهٔ زندگی و اندیشه های کارل مارکس— 1818— 1883 — بخش ۵۶

( در سابق جان بشری زیر سرپرستی الاهیات و‌ مابعدالطبیعه به سر می برد۰این سر پرستی که برای کودکی بشر ضرورت داشت بر آن بود تا تسلط خود را بر جان او تا بی نهایت ادامه دهد۰کار علوم؛ در گذشته؛ این بوده که جان انسانی را از قید این سر پرستی آزاد کنند

۰در حال حاضر؛علوم باید؛خواه با روش‌ها و خواه با نتایج کلی خود؛در تجدید سازمان نظریه های اجتماعی بکوشند۰در آینده؛مادام که نوع بشر بر روی کرهٔ زمین فعالیت داشته باشد؛علوم؛به محض اینکه به صورت دستگاهی جامع در آمدند؛بنیان معنوی نظم اجتماعی را تشکیل خواهند داد۰ « اوگست کنت— ملاحظات فلسفی در بارهٔ علوم و دانشمندان » ) ناشر کتاب داس کاپیتال آقای مایسنر از کارل مارکس خواست مدتی بیشتر در آلمان بماند تا آخرین تصحیح کتاب انجام گیرد و مارکس با کمال میل پذیرفت۰مارکس از این فرصت استفاده نمود و به دیدار فامیل آقای کوگل مان در شهر هانور رفت و مدت چهار هفته نزد این فامیل ماند۰مارکس این چهار هفته را از خوشبخت ترین روزهای زندگی خودش حساب می کند۰فامیل کوگل مان به انداز ای به مهمان نامدار خودشان احترام گذاردند و پذیرایی های شایانی از مارکس به عمل آوردند که بیماری‌های مارکس به تدریج در این چهار هفته مرتفع شد۰جوش‌های پوست بدن او کم کم خشک شدند و درد های کبدش هم کاملن آرام گرفتند۰دکتر لودویگ کوگل مان سی و نه سال داشت و از برجسته ترین پزشکان شهر هانور و ‌‌متخصص در بیماری‌های زنان و زایمان بود و سایر پزشکان و طبیبان شهر اغلب در مشورت های پزشکی از او کمک می خواستند؛خود او با پزشکان بزرگ ممالک مختلف اروپا از راه مکاتبه در ارتباط بود—دکتر کوگل مان به مارکس اظهار داشت که در ابتدای کار؛وقتی تازه وارد رشتهٔ بیماری زنان و زایمان شده بود سایر پزشکان شهر تا مدتی از پذیرفتن او به عضویت انجمن پزشکان خودداری می کردند؛ زیرا آنها رشتهٔ بیماری زنان و زایمان را رشتهٔ « کثیف » می دانستند؛ شوربختانه همانطوری که مشاهده نمودید زن ستیزی انگار در سراسر جهان یک اصل بوده است که حتا پزشک زن و بیماری های زنان مورد توهین تحقیر قرار می گرفتند۰ مارکس در همان زمان می گوید : « پیشرفت اجتماع را می توان به وسیلهٔ موقعیت اجتماعی زنان اندازه گیری کرد۰» این سخن مارکس از درک درست و روح بزرگ او حکایت می کند که حتا در همان عصر که زن ستیزی مانند بیماری رواج داشت او حقوق زن و مرد را برابر می دانسته و معیار متمدن بودن و پیشرفت یک جامعه را رعایت حقوق زنان می دانسته است۰« ۰دکتر کوگل مان یک کمونیست متعصب و از جمله کسانی بود که در انقلاب سال 1848 شرکت کرده بود۰کوگل مان از اعضای « انترناسیونال نخست » بود و مجموعهٔ بسیار مفصل و کاملی از نوشته های مارکس و انگلس داشت؛ به گونهٔ که در مجموعهٔ او نوشته هایی موجود بودند که خود مارکس و یا انگلس نسخه های اصلی آنها را از دست داده بودند۰این پزشک در معاشرت با مارکس به اندازه ای به او احترام می گذارد که تا اندازه ای ناراحت کننده بود۰در نامهٔ تاریخ بیست و چهار آوریل مارکس به انگلس می نویسد:« آقای کوگل مان به اندازه ای در مقابل من فروتنی می نماید که ناراحت کننده است؛رفتاری که با مقام یک پزشک دانشمند مغایرت دارد۰»دختر کوگل مان فرانسیسکا دو سال قبل از فوتش در سن هفتاد و دو سالگی در میان خاطرات خودش می نویسد که مادرش قبل از ورود مارکس در فکر آن بود که بهترین وسائل را برای سرگرمی و استراحت خاطر مهمان بلند مقام خودشان مهیا نماید و بیم داشت که همه چیز مطابق دلخواه مارکس نباشد۰و به ویژه پیش از دیدن مارکس انتظار داشت که با یک مرد انقلابی درشت خوئی که تمام دنیا را دشمن خود می داند رو به رو بشود۰و بی اندازه به تعجب در آمد وقتی در عوض مردی بسیار مؤدب ؛ مهربان ؛خوش مشرب و شیک پوش و تر و تازه را در مقابل خود دید— فرانسیسکا در خاطرات خود همچنین می نویسد:« آقای مارکس چشم های جوان و سیاهی داشت که دائمأ در زیر یک دسته موهای سیاه و سفید لبخند می زدند۰»فامیل کوگل مان مارکس را به علت کلهٔ بزرگ با موهای زیاد ‌ابروهای پر پشتی که داشت او را به رب النوع یونانی « زوس اتریکلوس »تشبیه نمودند و مارکس را رب النوع می خواندند۰در عین احترام زیاد آقای کوگل مان؛ گاهی نیز به جناب مارکس پیشنهاداتی می نمود که کمی باعث ناراحتی مارکس می گردید؛ مثلن روزی کوگل مان به مارکس تذکر داد که بهتر است وقت گرانبهای خود را بیهوده صرف تحریکات جزئی و بی مصرف از قبیل انترناسیونال اول ننماید۰شاید علت حقیقی سرزنش های دکتر کوگل مان باعث رنجش خاطر مارکس می گردید این بود که خود مارکس در درون خود احساس می نمود که وقت خود را بیهوده صرف انجام کارهای کوچک و ناقابل می نماید؛ در صورتی که مأموریت های بزرگ‌تر و کارهای بسی مهم تر در پیش دارد۰باوجود نقد کوگل مان نسبت به مارکس ؛ مارکس به انگلس نوشت:« راستی اینها مردمان فوق العاده ای هستند۰اینها به من فرصت نمی دهند که دقیقه ای در بارهٔ زندگانی سخت خودم فکر کنم۰»شبی کوگل مان مهمانانی داشتند که یکی از آنان از مارکس پرسید:« آیا در جامعه ای که همه یکسان هستند شما حاضر هستید کفش مردم را پاک کنید؟» مارکس به سختی پرخاش نمود و پاسخ داد:« حق است که تو کفش های مردم را پاک کنی۰»از سوی دیگر یک موقع که خانم کوگل مان به مارکس گفت:« من نمی توانم پیش خودم تو را عضو یک جامعهٔ همه یکسان مجسم کنم؛ زیرا تو عادات و سلیقه های یک جنتلمن را داری۰» مارکس با ملایمت تمام پاسخ داد:« قطعن آن روز خواهد آمد؛ ولی تا آن موقع من و شما رفته ایم۰»برای فامیل کوگل مان و مهمانان شان و آنهایی که با مارکس آشنایی پیدا می نمودند سخت تحت تأثیر اطلاعات عمومی و بسیار بسیط خود قرار می داد۰مارکس می توانست با تسلط شگفت انگیز در بارهٔ هر موضوعی به طور مشروح سخن می گفت: در بارهٔ هنرهای زیبا - موسیقی - علوم - فلسفه - تاریخ قدیم و ادبیات؛ دانش او در بارهٔ تمام این مطالب بسیار ژرف و عمیق بود۰مارکس بیشتر آنچه را که خوانده بود در ذهن خود محفوظ داشت و در یک نشست می توانست در بارهٔ موضوع های گوناگون صحبت کند و بسیاری از جمله های را که در کتابهای مربوطه در بارهٔ این مطالب نوشته شده است عینأ تکرار نماید۰مارکس بسیاری از اشعار شاعران بزرگ آلمان را حفظ داشت و در بارهٔ مطالبی را که فیلسوفان بزرگ از افلاطون تا شوپنهاور نوشته بودند عمیقن بحث می نمود۰تنها جنبهٔ منفی شهر هانور همان یکنواختی زندگی در آنجا بود و این عدم تهیج در آنجا برای مغزهایی مانند مارکس تا اندازهٔ کسل کننده می بود۰مارکس در همین رابطه به دخترش نوشت:« محیط در اینجا آبستن رکود و تنبلی است؛ دایرهٔ زندگی در اینجا کوچک است۰مردمان به قدری کوچک هستند که لازم نیست کسی غول باشد تا بین آنها شاخص باشد۰» هنگام اقامت مارکس در شهر هانور یک اتفاق عجیب رخ داد و آن این بود که : جناب بیسمارک که در آن زمان وزیر خارجه کشور پروس بود و بعد ها صدراعظم و نخست وزیر دولت آلمان گردید؛ پس از اینکه مطلع شد مارکس در آن روزها در شهر هانور می باشد؛ تلاش نمود که اگر ممکن باشد مارکس را به خدمت خود در آورد؛ بدین طریق که یکی از دوستان خودش را در هانور را به نام « ارنست وارن بولد» که از وکیلان دادگستری شهر بود نزد مارکس فرستاد و پس از آن بیسمارک نخست وزیر آهنین آلمان شخص دیگری را به نام « رودلف فن بینگس» که رئیس انجمن « اتحاد کارگران آلمانی » بود برای همین منظور نزد مارکس فرستاد۰مارکس در همین رابطه مطلبی طنز گونه به انگلس نوشت:« تا اینکه از استعداد سرشار من برای خدمت به مردم کشور پروس استفاده بشود۰»اما بیسمارک مارکس را نمی شناخت و فکر می نمود که شاید با تعریف و تمجید و یا پیشکش نمودن مقام و پولی بتواند مارکس را جذب نماید۰مارکس نسبت به آرمان ها و باورهایش بسیار باهوش‌تر و مصمم تر و جدی تر از آن بود که جناب بیسمارک می پنداشت۰اگر بیسمارک می دانست که با چه شخصیت و با چه غول فکری طرف است هرگز چنین کاری نمی نمود۰مارکس آمده بود جهان را از بیخ و بن زیر و زبر بکند؛ نه اینکه دنبال یک مقام دولتی و مال و منال باشد۰مارکس روز شانزده ماه مه هانور را ترک گفت و پس از ماندن یک روز در هامبورک نزد آقای مایسنر ناشر کتابش رفت و روز هفده ماه مه با کشتی به طرف لندن حرکت نمود۰در داخل کشتی اتفاقی عجیبی دیگری با مارکس رخ داد۰مارکس صدای زنی را شنید که بعد ها گفت:« که مانند صدای یک سرباز در گوش من اثر نمود؛ که فریادی کرد بایستی برای امشب در وستون سوپرا مار باشد و نمی داند که با این همه چمدان ها و سایر اسبابهایی که همراه دارد چگونه خود را به آنجا برساند؟» مارکس خدمت خود را حضور خانمی که او را نزد خود خانم گمشده خواند عرضه داشت۰مارکس که گمان می کرد که این ایستگاه سر راه او قرار دارد قول داد که او را بدانجا برساند۰اما بعدأ معلوم شد که ایستگاه مطلوب این خانم درست در نقطهٔ مقابل آنجایی قرار دارد که منزل مارکس بود۰در ضمن پس از رسیدن به این ایستگاه معلوم شد که ترنی که این خانم را می باید به مقصد او برساند ساعت یک بعد از نصف شب؛ یعنی شش ساعت دیگر حرکت خواهد کرد۰حالا جناب مارکس چه می توانست بکند ؟البته مارکس نمی توانست این خانم جوان را در این موقع شب در ایستگاه راه آهن تنها بگذارد!و مارکس مجبور بود رل یک قهرمان نجیب را بازی کند— مارکس با این خانم شروع کرد به قدم زدن در هاید پارک لندن و بعد برای صرف بستنی « شیر یخ» به یک کافه رفتند تا موقع حرکت ترن برسد۰این خانم کی بود؟ این خانم جوان « الیزابت پوت کامر» خواهر زادهٔ بیسمارک معروف وزیر خارجهٔ دولت پروس که به برلین برای گذراندن تعطیلات نزد دائی معروفش بیسمارک رفته بود و اکنون به لندن بر می گشت بود۰مارکس در بارهٔ این دختر چنین نوشته است:« او دختر شاد؛ تربیت شده و با فرهنگ ؛ اما اشرافی و از سر تا پا سفید و سیاه بود« منظور رنگ بیرق سلطنتی پروس بود» بسیار تعجب کرد وقتی فهمید در دست یک قرمز یا سرخ افتاده است۰اما من او را آرام ساختم و اطمینان دادم که در این چند ساعتی که باهم هستیم جنگ و جدالی نخواهد بود۰ او را سالم و سلامت به آنجا که می خواست رسانیدم۰» مارکس در آن شب بسیار دیر به خانه رسید؛ علتش رساندن خواهر زادهٔ بیسمارک به خانه اش بود۰« مامایش» بود ( وقتی یادگیری را متوقف نمایید شروع به مردن میکنید.
« آلبرت انشتاین » )


 

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها