شکسپیر گفته بود«برخی انسانها بزرگ آفریده شده اند؛ برخی بزرگی را بهدست میآورند و بر گروهی دیگر، بزرگی سوار میشود.»؛ تا جایکه تاریخ معاصر افغانستان نشان میدهد، سیاستمداران این کشور نه سیاستمداران بزرگی بودند و نه هم سیاست را درست آموختند،
جز اینکه سیاست برآنها سوار شد و از روی تصادف، ناخدایی این کشتی ورشکسته شدند، بیآنکه اندکی دل بستگی به آن داشته باشند. همین دلیل بود که حداقل در نیم سدۀ پسین، بهجای اینکه سیاستمداران ما یک قدم کشور را بهپیش ببرند، چندین قدم به عقب برده اند. تاریخ اگر در هیچجای جهان تکرار نشده باشد، در افغانستان معاصر بارها و بارها تکرار شده و محصول آن، سیاستمدارانش وابسته به قدرتهای بیرونی بوده اند؛ سوگمندانه تاریخ در افغانستان بار دیگر تکرار شد؛ آنهم به صورت مضحک و کمیدی آن. اگر اینجا سوسیالسیم جواب نداد، تحقق شعار«شریعت ناب محمدی» با قرأت مجاهدین و طالبان جواب نداد، دموکراسی جواب نداد، به این معناست که یکجای کار میلنگد و آن این است که سرنوشت این مملکت سالهاست، دست لوپینهای سیاسی افتیده است که جز منافع فردی، خانوادگی و قبیلهیی، دلشان اندکی به اینخاک و مردمان آن نمیسوزد. اندیشمندان سیاسی گفته اند که «بدترین و بیفایدهترین افراد در عرصه سیاست، آنانی هستند که مجموعۀ عملکرد آنها برای حفظ سمت و موقعیت خود است.» در تاریخ بودند کسانی که قدرت را صرفاً برای خود و اطرافیان خود خواستند و در واقع «فکر و عمل» را در حد غریزه به کار گرفتند و در نهایت در همان حد سقوط شرمسار کردند و آیندهگان نامشان را به نیکویی نبردهاند. در افغانستان هیچگاهی بین «سیاستمداری» و «علاقهمند به موقفهای سیاسی» تفکیک نشد. فرق است بین کسی که سیاستمداری را برای سرزمین و مردمش میخواهد و برنامه دارد تا از این طریق کشورش را به رفاه و توسعه و مردمش را به آرامش و خوشبختی برساند و سیاستمدارانی که قدرت را برای خود، گروه و قوم خود میخواهد و شیفتۀ موقف است و مسند سیاسی را همچون جانش ارزشمند و مهم میداند و از دست دادن آن را به معنایی از دست دادن «جانش» تلقی میکند. تاریخ هم چنین افرادی را روایت نموده است که یکی از دهها نمونۀ آن فیدل کاسترو است. او حتا در مرز هشتاد سالگی و با گرفتاری انبوهی از بیماریها، دلش نبود که قدرت را به«برادرش» انتقال دهد، او به وجود اینکه خود علیه دیکتاتوری «باتیستا» جنگیده بود، ولی عشق به قدرت، او را مجبور کرد تا خود نظام دیکتاتوری با ظاهر متفاوتی را بنیانگذاشت و 45 سال سرنوشت کوبا را به گروگان گرفت. به همین ترتیب حامدکرزی در انتخابات 1393 میدانست که اشرف غنی احمدزی انسان بیمار و فاشیست است و برای افغانستان خطرناک؛ ولی به دلیل قومی راه را به پیروزی عبدالله بست و اجازه نداد که رای مردم کارساز باشد. غنی هم در طول دورۀ زمامداریش، به هیچ کسی و جریانی اعتماد و باور نداشت و کشور را مطلقاً با ذهنیت قومی در انحصار گرفته بود. غنی حتی پس از خروج نیروهای امریکایی، میدانست که مردم افغانستان از او نفرت دارند ولی از قدرت کنار نرفت تا اینکه کشور را دست بسته به طالبان تسلیم کرد و خودش ذلیلانه فرار کرد.
اما اینسویتر، تاریخ نلسون ماندلا را هم دارد، او با وجود اینکه 27 سال رنج زندان آپارتاید را چشید؛ ولی در نهایت به آرزوی خود یعنی شکست آپارتاید دست یافت و رئیس جمهور افریقایی جنوبی شد. باوجود اینکه تمام شرایط داخلی و خارجی برای انتخاب مجددش تا چهار سال دیگر مساعد بود؛ اما به دلیل اینکه نسبت به سیاست و موقف سیاسی دید غریزی نداشت، از نامزدی مجددش برای کرسی ریاست جمهوری سر باز زد. زیرا که او برای به کرسی نشاندن عدالت و مبارزه با آپارتاید مبارزه کرده بود نه احراز پست ریاست جمهوری، او آرمان خودش را به مراتب فراتر از یک مسند و موقف سیاسی تعریف کرده بود.
یکی دیگری از سیاستمداران نامدار که برای قدرت و مسند فردی سیاست نکرد، هانس دیتریش گنشر بود. او 18 سال پس از مدیریت سیاسی وزارت خارجه آلمان استعفا کرد و دلیل استعفای خود را چنین گفت«برای 18 سال تلاش کردم تا دو آلمان را متحد سازم و چون این هدف تحقق پیدا کرده است، انگیزۀ دیگری برای حضور در سیاست ندارم.» چون او قدرت را برای یک هدفی بلندبالا برای کشور و مردمش در نظر گرفته بود نه اهداف و برنامههای شخصی و تیمی!
اما سیاستمداران کشورما آرمان و هدف شان کسب قدرت سیاسی و از طریق آن دستیابی به سرمایه، داشتن بلند منزلها، جابهجا کردن اعضاء خانواده شان در موقفها و سفارتخانهها ویا هم سپردن چوکیها به فاسدترین افراد هم تیم و هم تبارشان است. همۀ سیاستمداران کشور چه آنهایی که قدرت سیاسی را انحصاری کردهاند و چه آنهاییکه بیرون دروازۀ قدرت سرگردان میگردند، خالی از این اوصاف نیستند.
ویل دورانت خالق تاریخ تمدن جهان در رابطه به مرگ لوی پانزدهم میگوید که« در 7 می سال 1774، طی تشریفات رسمی در برابر درباریان، پادشاه اظهار داشت از اینکه برای اتباع خود مایۀ رسوایی شده، نادم است...» اما سیاستمدارن ما(از محمداشرف غنی گرفته تا سیاستمداران سرگردان) هنوز هم قرار نیست دست از دروغ و توجیه ناکامیها و ضعفهای خویش بردارند و شجاعانه در پیشگاه مردم اظهار ندامت نمایند. اگرچه مردم و تاریخ در باره آنها داوری کرده و خواهند کرد. مردم میدانند که اینها جز منافع فردی، تیمی و قومی اندکی هم دلشان به این خاک نمیسوزد و نسبت به قدرت دید غریزۀ دارند و سرانجام پایینتر از سطح غریزه سقوط خواهند کرد. درست است که پشت سر جنگ و ویرانی کنونی، دستتان قدرتهای منطقهای و فرا منطقهای نهفته است؛ ولی ریشۀ این بدبختیها قطعاً «قدرتطلبی سیاستگران و انحصارگرایی قومی» است. اگر آنها منافع همه ویا ملی را مقدم بر منافع فردی، تیمی و قومی میدانستند، امروز کار به اینجا نمیکشید و طالبان قادر به تصرف افغانسان نمیشدند. بیجهت نیست در علم سیاست تأکید شده است که کشوری با ثبات است که منافع فرمانروایان آن با منافع عامه مردم، همجهت و همگون باشد، در غیر آن حکم به بیثباتی و ویرانی آن پیشاپیش امضا شده است. اگر امروز افغانستان فاقد منافع ملی است، دلیلش این است که اینجا چهرههای ملیاندیش و مهیندوست عرض اندام نکرد، سیاستمداران ما طی دو دهه میتوانستند کشور مستقل بسازند و اقتصاد کشور را از وابستگی به شرق و غرب بیرون سازند، اما نکردند، چون خودشان دال مرکزی وابستگی بودند. آنها در تبانی با سازمانهای استخباراتی و حامیانشان میدانستند که چه برنامه دارند و چند سال بعد چه اتفاق میافتد؛ اما سایر سیاستمداران شریک قدرت ویا در انتظار قدرت به دلیل دلبستگی به جاه و جلال، امتیازهای فردی و خانوادگی همه شانسها را سوزاندند و امیدها را به یاس مبدل کردند. سیاستمداران سرگردان در دهلیز سیاست افغانستان هم از روی تصادف روزگار بدینجا رسیدند، بیآنکه یک ورق تاریخ را خوانده باشند و به بازیهای سیاسی نیز آشنایی داشته باشند. اگر امروز کشور در بدترین شرایط سیاسی و نا امیدی به سر میبرد، در کنار کرزی و غنی، مسوولیت عمدهاش به شریکایی اینها نیز بر میگردد. آخر چطور ممکن است کسی مدعی رهبری سیاسی باشد ولی دستکم ده سالِ پیشرو را نتواند پیشبینی کند. استراتژیستهای سیاسی باورمندند که «سیاست مداران یک کشور در افق فهم و روندهای آتی باید دستکم بیست سال از عامۀ مردم جلوتر باشند.» سیاستمداری که جلوتر از مردم آینده را پیشبینی نکند و برای آن برنامه نداشته باشد، به درد همسایهاش هم نمیخورد. در افغانستان چه سیاستمداران همسو با دستگاههای استخباراتی و چه سیاستمداران سرگردان و بیبرنامه همه مقصر وضع موجود اند. اینها قطعاً سالها قبل یا آگاه این وضع بودند ویا شریک این وضع!
وقتی از اینها در باره وضع اسفبار موجود پرسیده شود، بیدرنگ کشورهای دور و نزدیک را مقصر وانمود میکنند، شکی نیست که همۀ کشورها در راستای گسترش منافع ملیشان در امور داخلی یکدیگر مداخله مینمایند، اما سوال این است که پس شما چه کاره بودید و هستید که در حضور و وجود شما دیگران مداخله کردند و سرنوشت کشور را به اینجا کشاندند؟ اگر نمیفهمید چرا شجاعانه اعتراف نکردید و دست از سر مردم بر نداشتید و اگر میفهمدید مقصر و شریک این بدبختی هستید!