( اگر هیچ چیز در نظرمان معنی و مفهوم نداشته باشند و اگر نتوانیم هیچ ارزشی را تأیید نماییم همه چیز مجاز شمرده میشوند و هیچ چیز اهمیتی نخواهد داشت ؛ دیگر نه با چیزی مخالف خواهیم بود نه موافق. « آلبر کامو » )
( مارکس در بارهٔ تقسیم کار در ایدئولوژی آلمانی چنین می نویسد: « درست از لحظه ای که کار تقسیم می شود؛هر کس زمینهٔ فعالیت محدود و معینی دارد که بر وی تحمیل گردیده و او قادر به خروج از آن نیست؛ اگر شکارچی ؛ صیاد ماهی ؛ یا چوپان است ؛ یا اگر کارش نقد و بررسی است باید در همان خویش بماند و دلش نمی خواهد که وسیلهٔ معاش خود را از دست بدهد؛ و حال آنکه در جامعهٔ کمونیستی ؛ که هیچ کس در آن محبوس در یک زمینهٔ فعالیتی محدود و بسته نیست و می تواند در رشتهٔ دلخواه خویش تکامل یابد؛ جامعهٔ است که تولید عمومی را تنظیم می کند و بدین سان امکان پر داختن به این کار یا به کار دیگر را در روز دیگر ؛ در اختیار فرد می گذارد۰مثلن فرد می تواند بامدادان به شکار برود؛ نیمروز به صید ماهی بپردازد؛ شب هنگام به تربیت دام مشغول شود و پس از صرف غذای شام نیز به نقد و پژوهش همت گمارد بی آنکه هیچ گاه فقط شکارچی؛ یا ماهیگیر ؛ یا منتقد باشد۰ بدین سان این پاره پارگی فعالیت اجتماعی ؛ این انجماد یافتگی محصول فعالیت خودمان و تبدیل شدن آن به یک قدرت عینی مسلط بر ما و آزاد از نظارت ما که مخالف انتظارات ما و نابود کنندهٔ محاسبات ماست ؛ از بین می رود۰)این تصور جناب کارل مارکس چندان گزاف و بیهوده هم نیست۰بعضی از کارگران کیبوتص های « کیبوتص ها مزارع اشتراکی در اسرائیل هستند» که شبها به مطالعهٔ آثار ادبی مثلن شکسپیر مشغول می باشند و روز مشغول کشاورزی هستند۰اما این مورد و چنین مواردی کوچکی اگر در گوشهٔ دیگر از دنیا نیز وجود داشته باشند استثنایی هستند ؛ یا لااقل تا امروز موردی استثنایی بوده است۰اینکه در آینده این تصور و آرزوی جناب مارکس که بسیار آرمان نیک و انسانی است در جهان محقق خواهد شد و به حقیقت خواهد پیوست ؛ باید حداقل هزار سالی از خود خویشتنداری نشان داد و صبر نمود۰آیندگان شاید بهتر بتوانند در این زمینه قضاوت نمایند؛ البته اگر انسان بر اساس « حماقت » های خویش باعث نابودی نوع بشر و سایر موجودات نگردد ؛ زیرا برای نخستین بار در تاریخ ؛ ما انسانها قدرت و توانایی ویران نمودن سطح کره ای زیبایی زمین را داریم ؛ آری بزرگترین و خطرناک ترین دشمن انسان بدون تردید خود انسان است ۰ زیرا : شوربختانه به پیمانه ای که انسان در زمینه های دانش و علم و تکنولوژی پیشرفت نموده است و هر روز در سراسر جهان هزاران اختراع و اکتشاف صورت می گیرند و به ثبت می رسند ؛ اما بدبختانه از لحاظ اخلاقی و انسانی پا به پای دانش و تکنولوژی پیشرفت ننموده است۰ ما هنوز اسیر و برده ای انواع تعصبات نابخردانه ای مذهبی ؛ ایدئولوژیک ؛ ناسیونالیسم افراطی ؛ تباری ؛ زبانی ؛ جنسیتی ؛ سمتی و انواع دیگر تنگ نظری ها می باشیم ۰ به گفتهٔ نوام چامسکی دیگر مهم نیست بدانیم که چه کسی جهان را آفریده است ؛ بلکه مهم این است که بدانیم چه کسانی می خواهند جهان را نابود نمایند۰ بنابر این در نهایت به این پرسش بسیار مهم و ژرف جناب اریش فروم می رسیم که : « آیا انسان پیروز خواهد شد ؟؟؟؟ » در این جستار به « ابهامات فلسفهٔ مارکسیستی » پر داخته می شود۰از آنجا که اندیشهٔ ناب ؛ کامل ؛ مطلق ؛ بی عیب و نقض وجود عینی نداشته و ندارد؛ بنابر این نباید از هیچ متفکری اندیشهٔ ناب بودن و کامل بودن را توقع داشت۰پس بیاییم اندکی بیشتر موضوع را بشکافیم۰کانون توجه اندیشهٔ مارکسیستی ؛ تعبیری جامعه شناختی و تاریخی از نظام سرمایه داری است؛ نظامی که به تبع تناقضات خویش محکوم به تحول به سوی انقلاب و به سوی نظامی بی تخاصم است۰این هم دیدگاه مارکسیسم و هم آرزو و آرمان آن در بارهٔ نظام سرمایه داری می باشد۰اما آرزو و آرمان می توانند جامهٔ عمل بر تن کنند و می توانند به صورت یک آرمان و آرزو باقی بمانند۰البته مارکس عقیده دارد که نظریهٔ عمومی جامعهٔ او که از بررسی وی از سرمایه داری به دست آمده می تواند و می باید در شناخت انواع دیگر جوامع هم به کار آید۰مع ذلک شکی نیست که مارکس پیش از هر چیز به تعبیر ساخت و تحول سرمایه داری دل بسته است۰چرا این جامعه شناسی تاریخی سرمایه داری موجب این همه تعابیر گوناگون شده است ؟ چرا تا این حد مبهم است؟ حتا اگر دلایل تصادفی ؛ تاریخی و ناشی از وقایع پس از درگذشت مارکس و چگونگی سرنوشت جنبشها و جوامعی که خود را پیرو مارکسیسم دانسته اند را کنار بگذاریم ؛ مع ذلک به نظر می رسد سه دلیل عمده برای ابهام وجود دارد۰تلقی مارکسیستی از جامعهٔ سرمایه داری و جوامع به طور کلی ؛ نوعی تلقی جامعه شناختی است۰اما این جامعه شناسی با نوعی فلسفه نیز همراه است۰تعدادی از دشواریهای تعبیر اندیشهٔ مارکس ناشی از روابط میان فلسفه و جامعه شناسی است؛ روابطی که به شیوه های گوناگون می توان درک کرد۰از سوی دیگر جامعه شناسی مارکسیستی به معنای اخص تعابیر مختلفی را در بر دارد که به تعاریف کم و بیش جزمی وابسته اند که از مفاهیمی چون نیروهای تولیدی یا روابط تولیدی به دست داده شود و همچنین به این بستگی دارد که مجموعهٔ جامعه را « تعیین شده » یا « مشروط » به زیربنای آن بداند۰خود مفاهیم زیربنا و روبنا هم البته روشن نیستند و موجب بحثهای مبهم می شوند۰بالاخره ؛ روابط اقتصاد و جامعه شناسی موجب تعابیر گوناگونند۰به عقیدهٔ مارکس جامعهٔ کل را بر اساس علم اقتصاد می توان درک کرد اما روابط میان نمودهای اقتصاد و کل اجتماعی مبهم اند۰قبل از هر چیز باید گفت که یک قضیه به نظر تردید ناپذیر می رسد؛ یعنی در تمام نوشته های مارکس هم هویداست : مارکس از فلسفه آغاز کرده و از طریق جامعه شناسی به اقتصاد روی آورده و تا پایان عمر خویش هم فیلسوف مانده است۰ مارکس همیشه عقیده داشته که تاریخ بشریت آن چنانکه از خلال توالی نظامها و رسیدن به جامعهٔ خالی از تخاصم جریان دارد معنایی فلسفی دارد۰از خلال تاریخ است که انسان خود را می آفریند و سر انجام تاریخ در عین حال پایان فلسفه نیز خواهد بود۰به وسیلهٔ تاریخ ؛ خود فلسفه ای که چگونگی انسان را تعریف می کند نیز تحقق می یابد۰نظام خالی از تخاصم ؛ نظام بعد از سرمایه داری؛ فقط نوع اجتماعی ساده ای مانند دیگر انواع نیست؛ این نظام حد نهایی جستجوی بشریت به دست خود بشریت است۰اگر چه این معنای فلسفی تاریخ غیر قابل انکار است اما بسیاری از مسایل دشوار به جای خود باقی می ماند۰از دیدگاه متعارف ؛ اندیشهٔ مارکس را تحت تأثیر سه جریان می دانستند که خود انگلس آنها را بدین صورت شماره کرده است: « فلسفهٔ آلمانی — اقتصاد انگلیسی — و علم تاریخ فرانسوی ۰ » بر شمردن تأثیرهای وارد بر مارکس به این صورت پیش پا افتاده می نماید و از این روست که امروزه مورد توجه مفسران باریک بین مارکس نیست۰اما باید از تفسیرهای غیر باریک بینانه یعنی از آنچه خود مارکس و انگلس در بارهٔ خاستگاه اندیشه های خویش گفته اند آغاز کرد۰مارکس و انگلس به عقیدهٔ خودشان ؛ در دنبالهٔ فلسفهٔ کلاسیک آلمان قرار داشتند؛ زیرا یکی از فکر های اصلی هگل را می پذیرفتند که توالی جوامع و نظامها در عین حال هم نمودار مراحل فلسفه و هم نمودار مراحل بشریت است۰از سوی دیگر ؛ مارکس اقتصاد انگلیس را بررسی کرده و از مفاهیم اقتصاددانان انگلیسی استفاده کرده است۰مارکس برخی از نظریه های مورد پذیرش زمان خود ؛ مانند نظریهٔ ارزش — کار ؛ یا قانون کاهش گرایشی نرخ سود« آن هم نه به شکلی که خود مارکس بیان کرده است» را در آثار خود بار دیگر پیش کشیده و تصور کرده است که با گرفتن مفاهیم و نظریه های اقتصاددانان انگلیسی می تواند فورمول علمی دقیق اقتصاد سرمایه داری را به دست دهد۰بالاخره مارکس مفهوم نبرد طبقات را که عملن تا حدودی در آثار تاریخی پایان قرن هیجدهم و آغاز قرن نوزدهم به طور پراکنده وجود داشت؛ از مورخان و سوسیالیست های فرانسوی گرفته است۰اما به استناد گفتهٔ خودش ؛ مارکس مفهوم تازهٔ بر مفاهیم افزوده است۰تقسیم جامعه به طبقات نمودی نیست که به کل تاریخ به ذات جامعه بسته باشد بلکه نمودی است که در مرحلهٔ معینی از تاریخ تحقق می یابد۰اگر تاریخ پیش رود و به مرحلهٔ تازه تر برسد امکان دارد که تقسیم طبقاتی جامعه از بین برود۰این سه اثر اندیشهٔ مارکس را متأثر کرده است و به کمک آنها می توان تعبیری هر چند کلی اما معتبر از ترکیبی که مارکس و انگلس فراهم آورده اند ارایه داد۰اما این گونه تحلیل جریانهای مؤثر بر مارکس؛ بسیاری از مسایل مهم و خصوصأ مسئلهٔ رابطهٔ میان مارکس و هگل را بی پاسخ می گذارد۰پیش از هر چیز نخستین اشکال مسئله این است که تعبیر هگل نیز به اندازهٔ تعبیر مارکس مورد بحث و مخالفت است۰این دو آیین را می توان بر حسب معنایی که برای آیین هگل فرض می شود؛ به یکدیگر نزدیک یا از یکدیگر دور کرد۰ساده ترین روش برای هگلی دانستن مارکس این است که خود هگل را مارکسیست معرفی کنیم۰این روش با ذوقی که به سر حد نبوغ یا افسانه سازی می رسد ؛ توسط جناب آکوژو به کار بسته شده است۰در تعریف کوژو ؛ هگل به اندازه ای مارکسیست شده است که در وفاداری مارکس نسبت به هگل دیگر جای هیچ تردید نیست۰در عوض اگر مانند ژرژ گورویچ ؛ هگل را دوست نداشته باشیم کافی است که به پیروی از کتابهای تاریخ فلسفه ؛ هگل را چون فیلسوفی ایدآلیست که تحول تاریخی را همانا تحول جان می داند معرفی کنیم تا مارکس بیدرنگ ذاتأ ضد هگلی شود۰در هر حال ؛ تعدادی از مایه های غیر قابل انکار هگل را می توان در آثار مارکس ؛ هم در آثار دورهٔ جوانی و هم در نوشته های دورهٔ کمال او باز یافت۰مارکس در آخرین تزهای یازده گانه اش در بارهٔ فوئرباخ می نویسد ؛ چنین می گوید: « فیلسوفان جهان را به عناوین گوناگون فقط تعبیر کرده اند؛ اما از این پس سخن بر سر دگرگون کردن جهان است۰» به عقیدهٔ مارکس در کتاب سرمایه ؛ دورهٔ فلسفهٔ کلاسیک که سر انجام به هگل ختم می شود دیگر به سر رسیده است۰از این فراتر نمی توان رفت زیرا هگل کل تاریخ بشریت را اندیشیده است۰فلسفه وظیفهٔ خویش را که عبارت است از رساندن تجارب بشریت در کتاب « نمود شناسی جان» و در « دایرةالمعارف » بیان داشته است۰اما انسان؛ پس از آگاهی یافتن به رسالت خویش دست به تحقق آن نزده است۰فلسفه به عنوان آگاهی یافتن جامعیت دارد و حال آنکه جهان واقعی با معنایی که فلسفه برای هستی بشر می پذیرد متناسب نیست۰پس بنیادی ترین مشکل فلسفی — تاریخی اندیشهٔ مارکسیستی این خواهد بود که بدانیم جریان تاریخ با چه شرایطی می تواند رسالت انسان را آن چنانکه در اندیشهٔ فلسفی هگل اندیشیده شده است تحقق بخشد۰میراث فلسفی غیر قابل انکار همانا اعتقاد اوست به اینکه تحول تاریخی معنایی فلسفی دارد۰نظام جدید اقتصادی و اجتماعی فقط رویدادی غیر منتظر که پس از روی دادن کنجکاوی خشک مورخان حرفه ای را جلب می کند نیست بلکه مرحله ای از شدن بشریت است۰پس این طبیعت انسانی ؛ این رسالت انسان که باید در طی تاریخ تحقق یابد تا فلسفه نیز به تحقق پیوندد چیست؟ پاسخ این پرسش در دوران جوانی مارکس متعدد است و این پاسخها همه بر محور چند مفهوم که برخی از آنها مانند « کلیت » « تمامیت » از مفاهیم مثبت هستند بعضی دیگر مانند با خود بیگانگی بر عکس از مفاهیم منفی می باشند می چرخد۰ فرد ؛ آن چنانکه در کتاب فلسفهٔ حق هگل و در جوامع معاصر او پیداست ؛ وضعیت دوگانه و متناقض دارد۰فرد ؛ از یک سو شهروند است و بدین عنوان در دولت ؛ یعنی در کلیت مشارکت دارد۰اما از جانب دیگر ؛ فرد فقط هر چهار یا پنج سال یک بار ؛ به عنوان شهروند در عرش اعلای دموکراسی صوری حضور به هم می رساند و مشارکت او به عنوان شهروند چیزی جز رأی دادن نیست۰خارج از این فعالیت یگانه که مشارکت او را در کلیت تحقق می بخشد؛ فرد به چیزی تعلق دارد که مارکس به پیروی از هگل ؛ آن را جامعهٔ مدنی یعنی مجموعهٔ فعالیتهای حرفهٔ می نامد۰آری ؛ فرد به عنوان عضو جامعهٔ مدنی در جزئیتهای خویش محبوس است و با تمامیت اجتماع ارتباطی ندارد۰فرد مثلن کارگری است زیر فرمان کارفرما ؛ یا کارفرمایی است جدا از سازمان جمعی ۰ جامعهٔ مدنی مانع از آن است که افراد رسالت کلی خویش را تحقق بخشد۰برای حل این تناقض می بایست افراد به همان نحو که از طریق فعالیت شهروندی خویش در کلیت مشارکت دارند می توانستند از طریق کار خود نیز این مشارکت را داشته باشند۰ این فرمولهای انتزاعی چه معنایی دارد؟ دموکراسی صوری که به وسیلهٔ انتخاب نمایندگان مردم از طریق رأی گیری عمومی و با آزادیهای انتزاعی حق رأی و بحث تعریف می شود به شرایط زندگی و کار تمامی اعضای اجتماع کاری ندارد۰ کارگر که نیروی کارش را در بازار کار می آورد تا در مقابل آن مزدی بگیرد به شهروندی که هر چهار یا پنج سال نمایندگان و مستقیمأ یا غیر مستقیم حاکمان خود را بر می گزیند شباهتی ندارد۰برای تحقق یافتن دموکراسی واقعی لازم می بود که آزادیهای محدود به نظم سیاسی در جوامع کنونی در زندگی عینی و اقتصادی آدمیان نیز جایی پیدا می کرد۰اما برای آنکه افراد در ضمن کار بتوانند مانند شهروندان از طریق رأی دادن در کلیت مشارکت کنند ؛ یعنی برای تحقق دموکراسی واقعی ؛ می باید مالکیت خصوصی ابزار تولید که فردی را در خدمت افرادی دیگر قرار می دهد و بهره کشی کارفرمایان از کارگران را به دنبال می آورد و کارگران را از اینکه مستقیمأ برای اجتماع کار کنند باز می دارد ؛ زیرا که در نظام سرمایه داری اینان به خاطر سود کار می کنند حذف شود۰ پس نخستین تحلیلی که در کتاب نقد فلسفهٔ حق هگل وجود دارد بر محور تضاد میان جزئی و کلی ؛ جامعهٔ مدنی و دولت ؛ بردگی کارگر و آزادی موهوم انتخاب کننده یا شهروند می چرخد ۰ بنیاد یکی از تضادهای کلاسیک در اندیشهٔ مارکسیستی ؛ تضاد میان دموکراسی صوری و دموکراسی واقعی ؛ در همین متن است ؛ اما این متن در عین حال نشان دهندهٔ نوعی پیوند میان الهام فلسفی و نقد جامعه شناختی است ۰الهام فلسفی در امتناع از قبول کلیت فرد که فقط محدود به نظم سیاسی باشد بیان می شود و به آسانی به نوعی تحلیل جامعه شناختی تبدیل می گردد ۰ فکر مارکس به زبان معمولی ؛ چنین است: چهار یا پنج سال یک بار حق رأی داشتن کارگرانی که وسیلهٔ معاش دیگری ندارند جز مزد که آن هم تحت شرایط تعیین شده توسط اربابان تأدیه می شود چه معنایی دارد؟ « دنبالهٔ بحث را در جستار بعدی میتوانید پی گیری نمایید »