( در راه مبارزه برای آزادی « عدالت اجتماعی »هیچ فداکاری ای چندان بزرگ نیست۰ "" نلسون ماندلا" ) در این بخش به دیدگاه مارکس نسبت به طبقات پرداخته می شود۰جامعه شناسی مارکس؛ جامعه شناسی نبرد طبقاتی است۰برخی از قضایا در این جامعه شناسی اهمیت بنیادی دارند
۰جامعهٔ کنونی جامعهٔ متخاصم است۰طبقات عوامل اصلی درام تاریخی سرمایه داری به طور اخص و تاریخ به طور اعم هستند۰نبرد طبقاتی نیروی محرک تاریخ است و سر انجام به انقلابی می انجامد که پایان دورهٔ پیش از تاریخ و آغاز جامعه ای بی تخاصم خواهد بود۰اما طبقهٔ اجتماعی چیست ؟ اگر قصد معرفی اندیشهٔ یک استاد دانشگاه بود می بایست بحث با همین پرسش آغاز می شد۰ پرسشی که اکنون وقت آن رسیده که به آن پاسخ داده شود۰اما مارکس استاد دانشگاه نبود۰در این باره در آثار مارکس متون بسیار هست که دست کم مهمترین آنها ؛ به عقیدهٔ من سه دسته اند ۰ یک متن کلاسیک در آخرین صفحات دست نوشتهٔ کتاب سرمایه است : همان فصل نهایی که انگلس در جلد سوم سرمایه منتشر کرده و عنوان آن « طبقات » است۰از آنجا که کتاب سرمایه مهمترین کتاب علمی جناب مارکس است باید به همین متن که متأسفانه ناقص است؛ رجوع کرد۰مارکس در این متن سه طبقه را نام می برد : مالکان نیروهای سادهٔ کار ؛ مالکان سرمایه ؛ و مالکان زمین که منابع در آمد هر یک از آنها به ترتیب عبارت است از « مزد » « سود » و « اجازه » در نتیجه کارگران مزدبگیر ؛ سرمایه داران ؛ و مالکان زمین سه طبقهٔ عمدهٔ جامعهٔ نوین را که بر اساس نظام تولید سرمایه داری قرار دارد تشکیل می دهند۰ در اینجا تمایز طبقات بر اساس تمیز سرچشمهٔ اقتصادی در آمد ؛ که تمایزی کلاسیک نیز هست ؛ نهاده شده : سرمایه — سود ؛ زمین — اجارهٔ ملک ؛ و کار — دستمزد ؛ یعنی به قول خود مارکس : قاعده ای سه وجهی که در بر دارندهٔ تمامی رازهای سیر اجتماعی تولید است۰« سرمایه کتاب سوم ؛ فصل ۴۸ ؛ ص ۱۹۳ » سود ؛ شکل ظاهری واقعیت اساسی ارزش اضافی است و اجاره که مارکس در همین کتاب سوم سرمایه تحلیل مفصلی را به آن اختصاص داده ؛ بخشی است از ارزش اضافی ؛ یعنی بخشی از ارزشی که به کارگران داده نشده است۰ این تعبیر طبقات اجتماعی به کمک ساخت اقتصادی ؛ تعبیری است که بهتر از همهٔ تعابیر با بر داشت علمی مارکس سازگار است ۰ بر اساس این تعبیر می توان برخی از قضایای اساسی نظریهٔ مارکسیستی طبقات را استخراج نمود۰ نخست اینکه طبقات اجتماعی گروهی است که در فرایند تولید جایگاه معینی دارد و مقصود از جایگاه در فرایند تولید دو چیز است ؛ جایگاه در فرایند فنی تولید و جایگاه در فرایند حقوقی آن که خود از فرایند فنی ناشی می شود ۰ سرمایه دار در عین حال ارباب سازمان کار نیز است پس در فرایند غنی نیز مقام اربابی دارد ؛ و چون صاحب وسایل تولید است پس از لحاظ حقوقی نیز در جایگاهی است که می تواند ارزش اضافی را از سهم مجموع تولید کنندگان کم کند۰از سوی دیگر ؛ می توان از اینجا نتیجه گرفت که روابط طبقاتی به موازات توسعهٔ سرمایه داری رو به ساده تر شدن دارند۰ اگر منابع در آمد ؛ از دو صورت خارج نباشد و در صورتی که اجارهٔ املاک را که با موازات پیشرفت صنعتی شدن اهمیت آن کاسته می گردد کنار بگذاریم ؛ پس دو طبقهٔ بزرگ بیشتر وجود ندارد : طبقهٔ کارگر طبقهٔ است متشکل از کسانی که جز نیروی کار خویش مالک چیزی نیستند و بورژوازی سرمایه دار یعنی تمامی کسانی که بخشی از ارزش اضافی را غضب می کنند۰ دستهٔ دیگری از متون مارکس در بارهٔ طبقات ؛ شامل بررسیهای تاریخی است مانند نبرد طبقاتی در فرانسه ؛ یا هجدهم برومر لویی بناپارت ۰ مارکس در این نوشته ها ؛ مفهوم طبقات را بدون آن که از این مفهوم تئوری منظمی بنا کند به کار می برد۰ در اینجا شمارهٔ طبقات بیشتر و ظریفتر از تمایز ساختی طبقات است که در فوق به آن اشاره شد۰ مثلن در نبرد طبقاتی در فرانسه ؛ مارکس طبقات زیر را نام می برد : بورژوازی مالی ؛ بورژوازی صنعتی ؛ طبقهٔ بورژوازی تاجر ؛ خرده بورژوازی ؛ طبقهٔ دهقان ؛ طبقهٔ کارگر ؛ و بالاخره طبقهٔ که مارکس وی را « لومپن پرولتاریا » می نامد و تقریبأ معادل همان چیزی است که ما « لایه های پایین طبقهٔ کارگر » نام می نهیم۰این شمارش با نظریهٔ طبقات اجتماعی فصل آخر سرمایه متناقض نیست۰مشکل مورد نظر مارکس در این دو متن همانند نیست و با هم فرق دارد۰در یک مورد منظور او این است که گروههای بزرگ را که از مشخصات اقتصادی سرمایه داری است تعیین کند و در مورد دوم می خواهد گروه های اجتماعی موجود در شرایط تاریخی خاص را که بر رویدادهای سیاسی تأثیر گذاشته اند معلوم گردد۰مع ذلک ؛ رسیدن از نظریهٔ ساختی طبقات که مبتنی بر تمایز منابع در آمد است به ملاحظهٔ تاریخی گروه های اجتماعی خالی از اشکال نیست۰در واقع طبقه ؛ وحدت ندارد چرا که از نظر تحلیل اقتصادی ؛ در آمدها همه از سر چشمه ای واحد هستند۰به خوبی پیداست که باید بر ملاک در آمد؛ نوعی اشتراک روانی و احتمالن نوعی آگاهی به وحدت یا حتا اراده به عمل مشترک را افزود۰این تذکر ما را به سومین دستهٔ نوشته های مارکس هدایت می کند۰(( مارکس در هجده برومر لویی بناپارت شرح می دهد که چرا تعداد زیادی از آدمیان؛ حتا اگر فعالیت اقتصادی و نوع زندگی مشترک و واحدی داشته باشند الزامأ نخواهند توانست جزو یک طبقهٔ اجتماعی شمرده شوند : دهقانانی که بر قطعه زمین خود کار می کنند تودهٔ عظیمی را تشکیل می دهند که تمامی اعضای آن در وضعیت واحدی به سر می برند بی آنکه روابط گوناگونی آنها را به یکدیگر پیوند داده باشند۰شیوهٔ تولید کشاورزان به جای آنکه در بین آنان روابط متقابل پدید آرد سبب جدایی آنها از یکدیگر می شوند۰وضع بد ارتباط در فرانسه و فقر دهقانان این جدایی را باز هم شدید تر می کند۰بهره برداری از قطعه زمین فردی هیچ گونه تقسیم کار ؛ هیچ گونه استفاده از روشهای علمی و در نتیجه هیچ گونه تنوع در توسعه ؛ هیچ گونه تنوع در استعداد ها و هیچ گونه غنای روابط اجتماعی را بر نمی انگیزد۰هر یک از خانواده های دهقانی تقریبأ خود به وجه کامل از عهدهٔ نیازمندیهای خود بر می آید ؛ خود مستقیمأ مهمترین بخش مواد مصرفی مورد نیاز خود را تولید می کند و بدین سان وسایل معیشت خویش را بیشتر از راه مبادله با طبیعت به دست می آورد تا از طریق مبادله با جامعه ۰ قطعه زمین است و دهقان و خانواده اش ؛ و در کنار آن قطعه زمینی دیگر با دهقان دیگر و خانواده ای دیگر ۰ تعدادی از این خانواده ها یک روستا را تشکیل می دهند و تعدادی از این روستا ها یک بخش را ۰بدین سان تودهٔ عظیم ملت فرانسه از کنار هم نهادن مقادیری که نام واحد دارند به وجود آمده تقریبأ به همان نحو که کیسه ای پر از سیب زمینی « کچالو » را می دهد۰ تا آنجا که میلیونها خانوادهٔ دهقانی در شرایط اقتصادی به سر می برند که آنها را از یکدیگر جدا می سازند و نوع زندگی ؛ منافع ؛ و فرهنگ آنها را با زندگی ؛ منافع ؛ و فرهنگ دیگر طبقات جامعه در تضاد می گذارد می توان آنها را یک طبقهٔ واحد دانست ۰ اما این خانواده ها از آنجا که بین دهقانانی که بر قطعه زمین خود کار می کنند فقط پیوند محلی وجود دارد و از آنجا که شباهت منافع آنان موجب هیچ گونه اشتراکی ؛ هیچ گونه ارتباط ملی یا سیاسی در بین آنان نیست ؛ طبقه محسوب نمی شوند ۰ )) به عبارت دیگر اشتراک در فعالیت ؛ در طرز فکر و در شیوهٔ زندگی شرط لازم واقعیت یک طبقهٔ اجتماعی است اما شرط کافی آن نیست۰ برای موجودیت طبقه ؛ آگاهی به وحدت و احساس جدایی از دیگر طبقات اجتماعی ؛ حتا احساس خصومت نسبت به دیگر طبقات اجتماعی لازم است۰ در هر حال ؛ افراد پراکنده تشکیل طبقه را نمی دهند مگر آنکه در حال نبرد مشترک بر ضد طبقه ای دیگر باشند۰گمان می کنم اگر به مجموع این متون توجه کنیم نه به نظریهٔ کامل و استادانهٔ از طبقات اجتماعی بلکه به نظریهٔ سیاسی — جامعه شناختی می رسیم که به اندازهٔ کافی روشن است۰اساس نظر جناب مارکس ملاحظهٔ تضاد منافع بنیادی میان مزد بگیران و سرمایه داران بوده است۰ مارکس همچنین به این نکته اعتقاد داشت که این تضاد بر تمامی جامعهٔ سرمایه داری مسلط است و به موازات تحول تاریخی بیش از پیش صورتی ساده تر به خود خواهد گرفت ۰ اما از سوی دیگر ؛ مارکس به عنوان ناظر واقعیت مانند هر ناظر دیگری تعدد گروه های اجتماعی را می دید و می دانیم که مارکس ناظر کم نظیر بود ۰ واقعیت این است که طبقه ؛ به معنای کامل کلمه ؛ با هر گروه اجتماعی قابل اشتباه نیست۰ طبقه ؛ گذشته از اشتراک هستی ؛ مستلزم آگاهی یافتن به اشتراک هستی در سطح ملی و مستلزم اراده به عمل مشترک به منظور ایجاد نوع معینی از سازمان اجتماعی است ۰ از این نظر به خوبی می توان درک کرد که چرا مارکس جز دو طبقه را نپذیرفته است ؛ زیرا در جامعهٔ سرمایه داری ؛ جز دو گروه که حقیقتأ تصورات متخالفی از جامعه داشته باشند و هر یک واقعن ارادهٔ سیاسی و تاریخی معینی دارا باشند وجود ندارد۰چه در مورد کارگران و چه در مورد مالکان وسایل تولید ملاکهای متفاوتی که می توان تصور یا ملاحظه کرد در هم آمیخته شده اند۰کارگران صنایع شیوهٔ هستی معینی دارند که ناشی از سرنوشت آنان در جامعهٔ سرمایه داری است۰ کارگران به همبستگی خویش آگاهند و از تخاصم خویش نسبت به دیگر گروه های اجتماعی آگاهی پیدا می کنند۰پس آنان به معنای کامل کلمه یک طبقهٔ اجتماعی هستند ؛ طبقهٔ که از لحاظ سیاسی و تاریخی ؛ بر اراده ای مشخص مبتنی است که تضاد اساسی کارگران با سرمایه داران را موجب می شود۰این مطلب باوجود خرده گروه هایی در داخل هر طبقه ؛ و نیز با وجود گروه هایی که هنوز در اردوی این یا آن یک از دو بازیگر بزرگ نمایش تاریخ جذب نشده اند منافات ندارد۰ اما این گروه های خارجی یا حاشیه ای ؛ تجار ؛ خرده بورژواها ؛ که بازماندگان ساخت قدیمی جامعه اند ؛ به تدریج و همراه با تحول تاریخی ؛ مجبور خواهند شد که به اردوگاه طبقهٔ کارگر یا به اردوگاه سرمایه داران بپیوندند۰در این نظریه ؛ دو نقطهٔ ابهام یا قابل بحث وجود دارد۰ مارکس در نقطهٔ آغاز تحلیل خویش ؛ روی کار آمدن بورژوازی و روی کار آمدن طبقهٔ کارگر را باهم همانند می داند۰مارکس از همان نخستین نوشته هایش ؛ فرا رسیدن وضع چهارمی را که مشابه روی کار آمدن وضع سوم تشریح می کند۰بورژوازی ؛ نیروهای تولیدی را در داخل جامعهٔ فئودالی توسعه داده است۰پرولتاریا نیز در حال توسعه دادن نیروهای تولیدی در داخل جامعهٔ سرمایه داری است۰ اما این تشبیه به نظر اشتباه می رسد۰ علاوه بر نبوغ می بایست شور سیاسی هم داشت برای آنکه تفاوت اساسی این دو مورد را نادیده گرفت۰ بورژوازی ؛ خواه بورژوازی تجارتی یا صنعتی ؛ هنگامی که نیروهای تولیدی را در داخل جامعهٔ فئودالی آفرید؛ واقعن طبقهٔ اجتماعی جدیدی بود که در بطن جامعهٔ قدیم تشکیل شده بود۰ ولی بورژوازی ؛ تجارتی یا صنعتی ؛ اقلیت ممتاز بود که وظایف اجتماعی لازمی را به عهده داشت۰ این طبقه با طبقهٔ فئودالی مخالفت می کرد همچنانکه یک اشرافیت اقتصادی با اشرافیت نظامی مخالفت می کند۰ قابل توجه است که چگونه این طبقهٔ ممتاز که از لحاظ تاریخی جدید بود می توانست در داخل جامعهٔ فئودالی نیروها و روابط تولیدی جدیدی پدید آرد و چگونه توانسته است روبنای سیاسی فئودالیته را بر اندازد ۰ انقلاب فرانسه ؛ در نظر مارکس لحظه ای را تشکیل می دهد که بورژوازی قدرت سیاسی را از چنگ بقایای طبقهٔ فئودال که از لحاظ سیاسی حاکم بود خارج می کند۰ در عوض طبقهٔ کارگر در جامعهٔ سرمایه داری یک اقلیت ممتاز نیست بلکه بر عکس متشکل از انبوه کارگران محروم از امتیاز هاست۰ طبقهٔ کارگر نیروهای و روابط تولیدی جدیدی در داخل جامعهٔ سرمایه داری پدید نمی آورد ؛ کارگران ؛ عمال اجرایی یک نظام تولیدی هستند که یا به وسیلهٔ سرمایه داران یا به وسیلهٔ خداوندان تکنیک هدایت می شوند۰ از اینجاست که تشبیه روی کار آمدن طبقهٔ کارگر با روی کار آمدن بورژوازی از لحاظ جامعه شناسی غلط است۰برای ایجاد ترادف میان روی کار آمدن بورژوازی و روی کار آمدن طبقهٔ کارگر مارکسیست ها چاره ای جز به کار بردن چیزی که خود آنان محکومش کرده اند ندارند یعنی به ناچار از اسطوره استفاده می کنند۰ در واقع برای تشبیه روی کار آمدن طبقهٔ کارگر به روی کار آمدن بورژوازی ؛ بر عکس ؛ لازم خواهد شد اقلیتی را که رهبری حزب سیاسی را در دست دارد و مدعی نمایندگی طبقهٔ کارگر است به خود طبقهٔ کارگر اشتباه کنیم۰ به عبارت دیگر ؛ در عمل برای تشبیه روی کار آمدن طبقهٔ کارگر به روی کار آمدن بورژوازی ؛ می باید لنین ؛ استالین ؛ خروشچف ؛ برژنف و کاسیگین را یکی پس از دیگری؛ طبقهٔ کارگر بدانیم۰ در مورد بورژوازی ؛ خود بورژواها در مقام ممتاز هستند زیرا هدایت تجارت و صنعت و حکومت در دست آنهاست ۰ اما هنگامی که طبقهٔ کارگر انقلاب می کند مردانی که خود را از طبقهٔ کارگر می دانند هستند که مؤسسات تجارتی و صنعتی را اداره می کنند و کاربرد قدرت را در دست دارند ۰ بورژوازی اقلیتی ممتاز است که از یک وضعیت اجتماعی مسلط به کسب قدرت و اعمال آن رسیده است؛ طبقهٔ کارگر تودهٔ عظیم محروم از امتیازی است که به این عنوان نمی تواند تبدیل به اقلیتی ممتاز و مسلط گردد۰ من در اینجا در بارهٔ شایستگیهای نظامی که خود را نظام بورژوازی می داند یا در بارهٔ شایستگیهای نظامی که خود را به طبقهٔ کارگر منتسب می کند ؛ هیچ گونه قضاوتی نمی کنم۰ منظور من فقط اثبات این نکته است که روی کار آمدن طبقهٔ کارگر را نمی توان به روی کار آمدن بورژوازی تشبیه کرد مگر با استفاده از افسانه پردازی و اساطیر ؛ و این اصلی ترین اشتباهی است که به چشم می خورد که نتایج آن بر تمامی بینش مارکس از تاریخ اثر عظیم داشته است ؛ و اینها را از آن رو می گویم که به نظر من از جمله پدیده های واقعی به شمار می روند۰ مارکس خواسته است نظامی اقتصادی ؛ و سیاسی را به نحوی یک جانبه از طریق طبقهٔ در دست دارندهٔ قدرت تعریف کند ۰ آری ؛ این تعریف کافی نیست زیرا ظاهرأ مستلزم آن است که سیاست به اقتصاد تبدیل شود یا دولت به رابطهٔ گروههای اجتماعی ۰