جستاری در بارهٔ زندگی و اندیشه های کارل مارکس — 1818— 1883 — بخش ۷۴

( وقتی جهان اندیشه از فلسفه تهی باشد ؛ کمترین کار این است که به « نفع » آن شهادت دهیم و توجه را به فلاسفهٔ بزرگ جلب کنیم و جلو پریشان اندیشی ها را بگیریم و در جوانان نسبت به فلسفهٔ راستین شوقی بر انگیزیم « کارل یاسپرس » ) به باور من جناب کارل مارکس یکی بزرگ‌ترین اومانیست ها در عصر جدید است که انسان را سوژه قرار می دهد؛ اما

شوربختانه از دل اندیشه های همین مارکس اومانیست و آزادیخواه و عدالت طلب ؛ انواع و اقسام نظام های خودکامه و توتالیتر با افکار جزمگرا و دکماتیسم سر بر آوردند که باعث فجایع و جنایات بیشمار و هولناکی شدند۰در این بخش سه بحرانی که در یک قرن و نیم گذشته تا کنون روی هم رفته در اندیشهٔ مارکسیستی صورت گرفته است را مختصر می آورم و در جستار های بعدی بیشتر بدانها خواهم پرداخت۰نخستین بحران ؛ بحرانی است که نام تجدید نظر طلبی به خود گرفته و همان سوسیال دموکراسی آلمان در نخستین سال‌های قرن بیستم است ۰ دو بازیگر اصلی آن ؛ کارل کائوتسکی و ادوارد برنشتاین بودند۰ موضوع اساسی بحران مذکور این بود که آیا اقتصاد سرمایه داری در حال چنان تغییری هست که انقلاب مورد نظر ما که اینهمه بدان اتکا داریم درست مطابق انتظارمان به وقوع پیوندند؟ برنشتاین تجدید نظر طلب می گفت تخاصمات طبقاتی حادتر نشده اند و تمرکز به آن شدت و تمامیتی که پیش بینی شده بود صورت نگرفته و در نتیجه محتمل نیست که دیالکتیک تاریخی بخواهد فاجعهٔ انقلاب و جامعهٔ نامتخاصم را محقق گرداند۰ این دعوای کائوتسکی —- برنشتاین در داخل حزب سوسیال دموکرات آلمان و بین الملل دوم با پیروزی کائوتسکی و شکست تجدید نظر طلبان خاتمه یافت ۰ نظریهٔ درست اندیشان همچنان به قوت خود باقی ماند۰ دومین بحران اندیشهٔ مارکسیستی ؛ بحران بلشویسم بود۰ حزبی که خود را مارکسیست می دانست در روسیه قدرت را به دست گرفت و این حزب ؛ طبق معمول پیروزی خود را پیروزی انقلاب کارگری شمرد۰ اما شاخه ای از مارکسیست ها ؛ یعنی معتقدان به اصول مارکسیسم درست اندیش بین الملل دوم ؛ اکثریت سوسیالیست های آلمانی و اکثریت سوسیالیست های غربی؛ قضاوت دیگری در بارهٔ انقلاب روسیه داشتند۰ از سال‌های 1917– 1920 ؛ در داخل احزابی که طرفدار مارکس بوده اند دعوایی در گیر بوده که موضوع اصلی آن را می توان چنین خلاصه کرد : آیا قدرت شوروی ؛ دیکتاتوری طبقهٔ کارگر است یا دیکتاتوری بر طبقهٔ کارگر ؟ این اصطلاحات از سال 1927 — 1918 بین دو بازیگر اصلی بحران دوم ؛ یعنی لنین و کائوتسکی رد و بدل شده است۰ در بحران نخست ؛ که بحران تجدید نظر طلبی بود کائوتسکی در صف مدافعان اصول مارکسیسم درست اندیش قرار داشت۰ در بحران دوم ؛ یعنی بحران بولشویسم ؛ خودش همچنان می پنداشت که از درست اندیشان است؛ اما درست اندیشی جدیدی پیدا شده بود۰ نظر لنین ساده بود : حزب بولشویک که خود را جزو طبقهٔ کارگر و مارکسیسم می داند؛ نمایندهٔ طبقهٔ کارگر به قدرت رسیده است۰ قدرت حزب بولشویکی ؛ همان دیکتاتوری طبقهٔ کارگر است و چون با همهٔ این احوال ؛ هرگز معلوم نشد که دیکتاتوری طبقهٔ کارگر دقیقن چیست؛ فرضیهٔ اخیر مبنی بر اینکه قدرت حزب بولشویک همان دیکتاتوری طبقهٔ کارگر است فرضیه ای جذابی بود و دفاع از آن نیز منعی نداشت۰ وانگهی با این فرضیه همه چیز آسان می شد؛ زیرا اگر قدرت حزب بولشویک قدرت طبقهٔ کارگر بود پس نظام شوروی ؛ نظام طبقهٔ کارگر بود و معلوم می گردید که سوسیالیسم ؛ در کشور شوروی در حال ساخته شدن است۰ در عوض اگر نظر کائوتسکی پذیرفته می شد که بر طبق آن انقلاب در کشوری غیر صنعتی که طبقهٔ کارگرش در اقلیت بود؛ نمی توانست انقلابی حقیقتن سوسیالیستی باشد؛ دیکتاتوری حزب؛ حتا اگر حزب مارکسیستی باشد؛ دیکتاتوری طبقهٔ کارگر محسوب نمی شد بلکه دیکتاتوری بر طبقهٔ کارگر بود۰ از آن پس در اندیشهٔ مارکسیستی دو مکتب پدید آمده : مکتب نخست ؛ نظام شوروی را نمونه ای از نظام مورد نظر مارکس ؛ با برخی تغییرات غیر قابل پیش بینی ؛ می دانست و مکتب دوم که معتقد بود ذات اندیشهٔ مارکسیستی در نظام شوروی مسخ شده است زیرا سوسیالیسم فقط مستلزم مالکیت جمعی و برنامه ریزی نیست؛ بلکه مستلزم دموکراسی سیاسی است ۰ به عقیدهٔ طرفداران مکتب دوم ؛ برنامه ریزی بدون دموکراسی ؛ سوسیالیسم نیست۰ از طرفی می بایست نقش ایدئولوژی مارکسیستی را در ساختمان سوسیالیسم شوروی پیدا کرد۰ البته جامعهٔ شوروی به صورت مسلح و مجهز خویش ؛ از مغز مارکس خارج نشده و تا حدودی زیادی مولود اوضاع و احوال است۰ اما ایدئولوژی مارکسیستی ؛ در تعبیر بولشویکی خود؛ ساختمان این جامعه نقشی و آنهم نقش مهم داشته است۰ سومین بحران آن اندیشهٔ مارکسیستی در همین چند دههٔ اخیر رخ داده است۰ موضوع این بحران این است که آیا میان سوسیالیسم نوع بولشویکی و سوسیالیسم نوع اسکاندیناوی حد وسطی وجود دارد۰ما شاهد نوعی از جامعهٔ سوسیالیستی بوده ایم ؛ یعنی جامعهٔ مبتنی بر برنامه ریزی مرکزی تحت هدایت دولت کم و بیش مطلق که خود آن با یک حزب خواستار سوسیالیسم به هم آمیخته بود۰ این روایت شوروی ها از آیین مارکسیستی است۰ اما روایت دیگری هم وجود دارد و‌ آن روایت غربی است که کاملترین شکل آن جامعهٔ سوئدی است که مخلوطی است از نهادهای خصوصی و عمومی ؛ کاهش نابرابری در آمدها و از بین رفتن بیشتر پدیده های احتماعی و رسوایی آور ۰ برنامه ریزی جزئی و مالکیت مخلوط ابزار تولید همراه است با نهادهای دموکراتیکی غربی؛ یعنی احزاب متعدد ؛ انتخابات آزاد ؛ بحث آزادانهٔ فکر ها و آیین‌ها ۰مارکسیست های درست اندیش کسانی بودند که جامعهٔ شوروی را بدون شک و تردید خلف حقیقی مارکس می دانستند۰ سوسیالیست های غربی در عوض شکی نداشتند که روایت غربی مارکسیسم همانقدر مطابق با عقاید مارکس است که روایت شوروی ۰ ولی برخی از روشنفکران مارکسیست ؛ هیچ یک از دو روایت را کافی نمی دانستند ۰ آنان جامعه ای را می خواستند که به نحوی هم سوسیالیست و برنامه ای ؛ چونان جامعهٔ شوروی ؛ و هم آزاد ؛ چونان جامعه ای از نوع جوامع غربی باشد۰من کاری به این مسئله ندارم که آیا این نوع سوم می تواند جز در فکر برخی فیلسوفان وجود داشته باشد یا نه اما از هرچه بگذریم ؛ چنانکه هاملت به هوراشیو می گفت : « آنچه در زمین و آسمان یافت می شود بسی بیشتر از تمامی رؤیاهای فلسفی ماست۰» شاید نوع سومی هم پیدا شود ؛ اما فعلن در مرحلهٔ کنونی مباحث نظری ؛ دو نوع عالی ؛ دو نوع تا اندازه ای روشن و قابل تعریف از دو نوع جامعه وجود دارد که ممکن است خود را کم و بیش به سوسیالیسم منتسب بدانند اما یکی از آنها آزاد نیست و آن دیگر بورژوازی است۰در زمان مائو تسه تونگ بین چین و شوروی اختلافاتی در زمینهٔ سوسیالیسم و مارکسیسم وجود داشتند۰ به نظر مائو نظام و جامعهٔ شوروی در حال نو دولت شدن بود۰ چینیان رهبران مسکو را هم مانند برنشتاین و سوسیالیست های دست راستی آغاز قرن بیستم تجدید نظر طلب می دانستند۰این یک پرسش مطرح می شود که آیا خود مارکس در کدام جانب قرار دارد ؟ هر چند از لحاظی این پرسش در بارهٔ مارکس بیهوده است زیرا از مارکس نمی توان چیزی در این باره آموخت چون او تفاوت‌هایی را که در جریان تاریخ به وجود آورد تصور نکرده بود ۰ از لحظهٔ که به اجبار می بینیم برخی از نمود های مورد انتظار مارکس ؛ گناه سرمایه داری نیست بلکه گناه جامعهٔ صنعتی یا مرحله ای از رشد است دیگر وارد در مکانیسمی از اندیشه می شویم که البته مارکس استعداد درک آن را داشت ؛ زیرا مارکس مرد بسیار بزرگ و باهوشی بود ؛ اما در زندگی مارکس نمی توانست رخ دهد۰ مارکس که به احتمال کامل ؛ طبعی سرکش داشت؛ از هیچ یک از این تعابیر و روایات ؛ از این انواع جوامعی که خود را طرفدار او می دانستند ؛ خرسند نمی شد ؛ آیا مارکس کدام یک را ترجیح می داد؟ به نظر من نمی توان در این باره سخن قاطع گفت و تصمیم قطعی گرفت و چنین تصمیمی هم ؛ خوب که بنگریم ؛ بیفایده است۰ اگر در بارهٔ آن پاسخ بدهم ؛ فقط انتخاب خودم را بیان کرده ام و بس ۰ پس به نظر من شرافت مندانه تر می آید که بگویم انتخاب خود من ؛ یعنی نظر من ؛ اینهاست ؛ و نظر خود را به کارل مارکس نسبت ندهم زیرا مارکس نمی توانست چنین نظری داشته باشد۰( به نظر ژرژ لوکاچ گویا هگل تناقض های سرمایه داری را دیده اما البته به حل آنها توفیق نیافته است ؛ زیرا این کار را می بایست کارل مارکس انجام دهد )

اخبار روز

15 قوس 1403

BBC ‮فارسی - BBC News فارسی BBC ‮فارسی

کتاب ها