(( شما نمی توانید انسانی را برده سازید مگر آنکه او را وادار کنید احساس گناه کند. احساس گناه نیرنگی است، که با آن می توان هر کسی را به بردگی درآورد!
« اُشو »)) ( فشار گرسنگی و برهنگی وکابوس بر دلهای بیست و پنج میلیون تن سنگینی می کرد؛
و همین محرک اصلی انقلاب فرانسه بود؛ نه غرور جریحه دار یا تفلسف ضد و نقیض فلسفه پردازان و دکانداران ثروتمند و اشراف روستا نشین ؛ و در همهٔ این گونه انقلابها ؛ در تمام کشورها وضع بدین سان خواهد بود۰ « توماس کارلایل» ) مارکس نیز در بارهٔ تاریخ چنین می گوید:« تاریخ کاری نمی کند ؛ ثروت سرشار ندارد ؛ نمی جنگد ؛ این بشر است ؛ بشر زندهٔ حقیقی که همه کار می کند ؛ ثروت دارد و می جنگد ۰»در بحث های تاریخی همیشه این پرسش مطرح می شود که جامعه و فرد کدام یک مقدم بر دیگری است؟ بی شباهت به پرسش تقدم و تأخر مرغ و تخم مرغ نیست۰چه این پرسش جنبهٔ منطقی داشته باشد چه تاریخی ؛ هر پاسخی به آن بدهید پاسخ مغایر و همچنان یک جانبهٔ دیگری نیز وجود دارد۰جامعه و فرد جدایی ناپذیرند ؛ لازم و ملزوم و مکمل همدیگرند؛ نه مغایر و متضاد هم۰به گفتهٔ معروف جان دون « هیچ انسانی جزیرهٔ پیوسته به خود نیست؛ هر فرد ؛ جزئی از قاره؛ بخش از زمین اصلی است۰» این یک وجه از حقیقت است۰ از سوی دیگر گفتهٔ جان استوارت میل ؛ فردگرایی کلاسیک را در نظر بیاوریم :« افراد بشر ؛ گردهم که آیند ؛ به جوهر دیگری مبدل نمی شوند ۰» البته که نه ۰ اما اشتباه است تصور کنیم پیش از آنکه گردهم آیند ؛ وجود یا هیچ گونه جوهری داشتند۰به مجردی که پا به عرصهٔ وجود می گذاریم ؛ دنیا کار خود را در ما آغاز می کند ؛ و از موجودات صرفأ زیستی به واحد های اجتماعی مبدلمان می سازد۰هر فرد بشر در هر مرحله از تاریخ یا ما قبل تاریخ در جامعه ای زاده شده و آن جامعه ؛ او را از نخستین سالهای زندگی قالب می ریزد۰زبانی که سخن می گوید میراث فردی نیست ؛ بلکه نوعی اکتساب اجتماعی است از گروهی که در میان آن رشد می کند۰ زبان و محیط هر دو در تعیین طرز فکرش مؤثر است ؛ نخستین اندیشه هایش از دیگران به او می رسد۰همان طور که به حق گفته شده ؛ فرد مجزا از جامعه بی فکر و بی زبان خواهد بود۰گفتار تابناک و مشهور انگلس ناراحت کننده ؛ ولی درست است : « تاریخ کمابیش ظالم ترین همهٔ الهه هاست ؛ و گردونهٔ پیروز خود را ؛ نه تنها در جنگ ؛ بلکه در حین رشد صلح آمیز نیز بر فراز پشته های اجساد می تازاند ؛ و ما مردان و زنان بدبختانه چنان کودنیم که هرگز جرأت پیشرفت راستین به خود نمی دهیم مگر آنکه از راه رنج و مصیبت فراوان ناگزیر شویم۰انگلس » عناد معروف ایوان کارامازوف سفسطهٔ قهرمانانه است۰ما در جامعه ؛ در تاریخ ؛ به دنیا می آییم۰در هیچ لحظه ای تکت یا بلیط ورودی که در رد یا قبول آن مختار باشیم به ما نمی دهند۰مورخ برای مسئلهٔ رنج پاسخی قطعی تر از حکیم الاهیات ندارد۰مورخ نیز به نظریهٔ بدی کمتر و نیکی بیشتر متوسل می گردد۰هگل نیز در یکی از سخنان معروف خود که به تعریف کلاسیک تبدیل شده چنین می نویسد :« کسی بزرگمرد زمان خویش است که بیانگر اراده ای آن روزگار باشد ؛ به عصر خود بگوید چه باید اراده کند و آن اراده را به اجرا در آورد۰عملکرد او جان و جوهر عصر اوست ؛ او عصر خود را فعلیت می بخشد۰ هگل» »اکنون باید دید که دیدگاه جناب کارل مارکس در بارهٔ تاریخ چیست ؟ ( مارکس می نگارد : چون ما با آلمانها سر و کار داریم که هیچ چیز را مسلم نمی انگارند پس می باید بحث خود را با بیان نخستین اصل کل وجود بشری و به تبع آن کل تاریخ آغاز کنیم و آن اصل این است که آدمیان برای آنکه بتوانند « تاریخ را بسازند» می باید نخست توانایی زیستن داشته باشند۰ اما زندگی پیش از هر چیز مستلزم خوردن و آشامیدن ؛ مسکن ؛ لباس و بسیاری چیزهای دیگر است۰پس نخستین عمل تاریخی تولید وسایل ارضاء این نیازها و تولید نفس زندگی مادی است۰این نظر مارکس کاملن منطقی و عقلانی و قابل قبول است و حتا مولانا گفته است : « آدمی اول حریص نان بود — زانکه قوت نان ستون جان بود » مارکس ادامه می دهد : در همهٔ بر داشتهایی که از تاریخ تا زمان حاضر شده است ؛ همین مبنای واقعی تاریخ یا کلأ فراموش شده و یا به عنوان موضوعی جزئی ؛ بی ارتباط با فر آیند تاریخ تلقی شده است۰تاریخ همواره می باید بر حسب معیار بیرونی نوشته می شد ؛ تولید واقعی حیات ورای تاریخ به نظر می رسید در حالی که تاریخ راستین چیزی جدا از زندگی معمولی و امری مافوق زمینی تلقی می شد۰با این حساب رابطه انسان با طبیعت از تاریخ حذف می شد و از همین جا بود که تضاد طبیعت و تاریخ به وجود آمد۰در نتیجه نمایندگان این بر داشت از تاریخ تنها قادر بوده اند که اعمال سیاسی شهریاران و دولتها ؛ کشمکش های مذهبی و نظری را مشاهده کنند و به ویژه در هر عصر تاریخی مجبور بوده اند توهم آن عصر را بپذیرند۰مثلن اگر یک عصر تاریخی خود را تحت تأثیر انگیزه های صرفأ « سیاسی» و « مذهبی » تصور می کرده است ؛ هر چند « مذهب» و « سیاست @ تنها صوری از انگیزه های واقعی آن بوده اند ؛ مورخ نیز این نظر را می پذیرفته است۰« اندیشه » و « برداشت» چنین انسانهای مقیدی در بارهٔ عملکرد واقعی خود؛ بدین سان به تنها نیروی تعیین کننده و فعالی تبدیل می شود که ظاهر اعمال آنها را کنترل و تعیین می کند ؛ در حالی که فرانسویان و انگلیسی ها دست کم پایبند توهمی سیاسی هستند که نسبتأ به واقعیت نزدیک است ؛ آلمانها در حوزهٔ « روح ناب » حرکت می کنند و توهم مذهبی را نیروی محرک تاریخ می شمارند۰فلسفهٔ هگل آخرین بر آیند و « عالی ترین تجلی » کل تاریخنگاری آلمانی بدین شیوه است زیرا مسئلهٔ آن نه مسئلهٔ علایق و منافع واقعی یا حتا سیاسی بلکه مسئلهٔ اندیشهٔ ناب است۰اندیشه های طبقهٔ حاکمه در هر عصری اندیشه های حاکم اند : یعنی طبقهٔ که نیروی مادی حاکمه در جامعه است در عین حال نیروی فکری مسلط آن نیز هست۰طبقهٔ که وسایل تولید مادی را در اختیار خود دارد ؛ در عین حال بر وسایل تولید فکری نیز مسلط است؛ به نحوی که به طور کلی اندیشهٔ کسانی که فاقد وسایل تولید فکری هستند؛ تابع اندیشهٔ آن طبقه است۰اندیشه های حاکمه چیزی بیش از بازتاب روابط مادی مسلط در سطح اندیشه نیستند؛ روابط مادی مسلطی هستند که به شکل اندیشه ادراک شده اند ؛ از این رو بازتاب روابطی هستند که طبقهٔ را به طبقه مسلط تبدیل می کنند و بدین سان بیانگر سلطهٔ آن طبقه اند۰افراد تشکیل دهندهٔ طبقهٔ حاکمه از جمله دارای آگاهی هستند و بنابر این ؛ می اندیشند۰از این رو تا آنجا که آنها به عنوان طبقهٔ حکومت می کنند و حدود و حوزهٔ یک عصر تاریخی را تعیین می نمایند ؛ پس طبعن این کار را با تمام قوت و برد خود انجام می دهند و از همین رو به عنوان اندیشمندان و مولدان اندیشه نیز حکومت می کنند و بر تولید توزیع اندیشه های عصر خویش نظارت می نمایند : به این سبب اندیشه های آنها اندیشه های حاکم در آن عصر است۰مثلن در عصر و در کشوری که قدرت شاه ؛ اشراف و بورژوازی برای کسب سلطه با یکدیگر رقابت می کنند و بنابر این ؛ قدرت میان آنها تقسیم شده است ۰ نظریهٔ تفکیک قوا به صورت اندیشهٔ مسلط در می آید و به عنوان « قانون ابدی » عرضه می شود۰اگر در بررسی روند تاریخ ؛ اندیشه های طبقه حاکمه را از خود طبقه حاکمه جدا می سازیم و به آنها وجودی مستقل نسبت می دهیم ؛و اگر خود را به این گفته محدود می سازیم که این یا آن اندیشه ها مسلط بوده اند بدون آنکه به شرایط پیدایش و تولید کنندگان این اندیشه ها توجهی داشته باشیم و اگر افراد و شرایط جهانی را که سر چشمهٔ این اندیشه ها هستند ؛ نادیده بگیریم « به اقتضای بحث حاضر است و گر نه » مثلن می توانیم بگوییم که در طی دورانی که اشراف حاکم بودند ؛ مفاهیم عزت و افتخار و وفاداری و غیره مسلط بودند و در طی دوران سلطهٔ بورژوازی مفاهیم آزادی ؛ برابری و غیره مسلط می شوند۰طبقهٔ حاکمه خود ؛ به طور کلی چنین تصوراتی دارد۰این بر داشت از تاریخ که در میان همهٔ تاریخ نویسان به ویژه از سده هجدهم به بعد متداول بوده است ؛ ضرورتأ با این شکل رو به رو می شود که اندیشه های انتزاعی یعنی اندیشه های که به نحو فزاینده ای به شکل اندیشه های کلی و عام ظاهر می شوند؛ مسلط اند۰زیرا هر طبقهٔ حاکمه ای که جانشین طبقه حاکمهٔ پیشین می شود صرفأ به منظور اجرای اهداف خود مجبور است مصلحت خود را به شکلی آرمانی به عنوان مصلحت عمومی کل اعضای جامعه نمایش دهد ؛ و به اندیشه های خود شکل کلی و عام ببخشد و آنها را به عنوان تنها اندیشه های عقلایی و عمومأ معتبر جلوه دهد ۰طبقهٔ که دست به انقلاب می زند از همان آغاز صرفأ به این دلیل که در مقابل طبقهٔ دیگری قرار دارد ؛ نه به عنوان یک طبقه بلکه همچون نماینده کل جامعه ظاهر می شود و در مقابل طبقه حاکمه به صورت کل تودهٔ جامعه خود نمایی می کند ؛ بنابر این ؛ هر طبقهٔ جدیدی استیلای خود را بر اساس پایگاه اجتماعی وسیعتری از پایگاه اجتماعی طبقهٔ حاکمهٔ پیشین به دست می آورد و در مقابل بعدها مخالفت طبقهٔ غیر حاکمه ؛ بر ضد طبقه حاکمهٔ جدید هر چه شدیدتر و عمیق تر می شود۰این دو امر مبین این حقیقت اند که مبارزه ای که بر ضد همین طبقهٔ حاکمهٔ جدید آغاز می گردد ؛ به نوبهٔ خود ؛ معطوف به نفی شرایط پیشین جامعه به صورتی مصمم تر و اساسی تر از آن است که طبقات پیشینی که در پی کسب سلطه بودند می توانستند انجام دهند۰البته این تقارن یعنی اینکه حکومت طبقهٔ خاصی ؛ تنها به معنی حکومت اندیشه های خاصی است ؛ پس از آنکه جامعه دیگر بر اساس سلطه طبقاتی مبتنی نباشد یعنی پس از آنکه دیگر نمایش مصلحتی خاص به عنوان مصلحت عام و یا « مصلحت تام » به عنوان مصلحت حاکمه ضروری نباشد ؛ به پایان طبیعی خود خواهد رسید۰