مقدمه
در اواخر قرن گذشته ما شاهد سقوط امپراتوری شوروی بودیم. با فروپاشی بلوک شرق جنگ سرد پایان یافت و از بقایای شوروی کشور های متعددی مستقل شدند. در سالهای رقابت قدرت های امپریالیستی شرق و غرب آنچه واقع شده بود و کمتر توجه را به خود جلب کرده بود
این بود که در این رقابت: استفاده از انرژی شکل تصاعدی گرفت، نفوذ شرکت های بزرگ دیجیتالی جهان روا شد، نیولیبرالیزم رشد نمود ، راست گرایی افراطی در امریکا و اروپا جریانی متعارف گردید، بحران محیط زیست، تروریزم جهانی، بحران های مالی و سیل مهاجرین و پناه جویان در سطح جهانی به اوج رسید، جنگ های تهاجمی متواتر ناتو به سر کردگی امریکا منطقه ای خاور میانه و شمال افریقا را بحرانی ساخت، بدست گرفتن مجدد حاکمیت در افغانستان توسط طالبان، تهاجم پوتین، این شاگرد وفا دارد استالین، به همسایه اش اوکراین و در شش ماه گذشته حمله ای حماس به اسرائیل و انتقام گیری اسرائیل از غزه که این منطقه را به ویرانه مبدل کرده است و یک نسل کشی تمام عیار در آنجا در جریان است و امریکا و غرب از اسرائیل حمایت بی قید و شرط کرده اند را شاهد بوده ایم. این تحولات در دو دهه ای اخیر قرن حاضر را فیلسوف امریکایی و رئیس انجمن اینشتاین در پُتسدام، بانو سوزان نایمن جریانی "پروتو فاشیست" می نامد.
در کشور های پیشرفته ای صنعتی عقب گرایی هایی را در این سه دهه ای گذشته شاهد بوده ایم: سطح رفاه و مولدیت اقتصادی کاهش یافته، شکاف بین فقیر و غنی نجومی شده، جرم و جنایات و فساد اقتصادی بالا رفته و شارلاتان های سیاسی امروز پیروان زیادی یافته اند تا حدی که به اکثریت های دموکراتیک دست یافته اند و ممکن است دانلد ترمپ به ریاست جمهوری ایالات متحده دوباره دست یابد. انسان موجودی است که همیشه بین انضباط و عقب گرد قرار دارد و خواهد داشت و می تواند پیشرفت های تخنیکی و علمی را برای انتقام گیری استفاده نماید و حتی در وجود هوش مصنوعی خود انسان را بی مصرف کند که نشانه ای از خود بیگانگی کامل انسان خواهد بود. این موجود امروز بم های اتمی و هایدروجنی و هوش مصنوعی در اختیار دارد. پرسش این است که چگونه می توان جلو عقب گرد ها را گرفت و به اوتوپی های متواضع تر دست یافت تا آنچه تا حال دیده ایم که ظرفیت آن را داشته باشند تا به ضد خویش مبدل نشوند.
قدم اول در این مسیر تواضع است و باید هوش خویش در راستای کشف ضعف هایش بکار بریم. در مقابل یافته های روانشناسی نوین نشان می دهند که انسان ها در ارزیابی هوشمندی، توانایی و دانایی خویش دچار توهم می باشند و خود را بیشتر از آنچه هستند ارزیابی می کنند. ارزش هایی مانند فروتنی، احترام به انسان های دیگر و محیط زیست، توجه به محدودیت های اکوسیستم نشان می دهند که این مفاهیم دیگر با زندگی امروزی تطابق ندارند. این ارزش ها توسط نظامی استثمارگر و سرکوبگر آلوده شده اند و از آنها سوء استفاده شده است، برای اینکه بی قدرتان و آنهایی که حقوق شان سلب شده است را انضباط کنند.
رشد اقتصاد مصرفی خودش در خود ظرفیت های قوی عقب گرایی و صغارت را مهیا کرده است. کالاهای مصرفی که زندگی را راحت می کنند صغارت را هم همراه دارند. مثلاً از سال های 1930 به بعد بسیار ساده بود که ساعت های میخانیکی را به قیمت مناسب عرضه نمود. ولی این ساعت ها توسط ساعت های کوارتز که باتری لازم دارند هرچه بیشتر از بازار رانده شده اند. باتری ها محیط زیست را آلوده می کنند. این فقط مثالی ساده است که نشان می دهد نهاد های امروزی نمی توانند به قدر کافی با شرایط جامعه مصرفی خود را وفق دهند و از گرایش های مخرب جلو گیری کنند.
با در نظر داشت شواهد ذکر شده، آیا اندیشه ای روشنگری برای ایجاد همزیستی صلح آمیز، شهامت استفاده از خِرد انسانی، شکوفایی ظرفیت های انسانی، در متن قرار گرفتن نیاز ها و حقوق انسان، تعمیم عدالت، ایجاد نظام دموکراتیک به اساس ارادۀ مردم، بدست گرفتن سرنوشت انسان بدست خودش و نه زیر اوامر و تکالیف الهی به شکست مواجه شده است؟ در این نوشته نگاهی به اندیشه های روشنگری و موانعی که به مقابل آن قرار دارند می اندازیم.
پایان مقدمه
در سال 1784 ایمانویل کانت (1724-1804) فیلسوف آلمانی رساله ای نوشت به عنوان "روشنگری چیست؟" و پاسخ داد که روشن شدن یعنی: بیرون شدن از صغارت خود ساخته و تبعیت نکردن از فورمول ها و دُگم های به میراث رسیده، چه سیاسی و چه دینی و مذهبی است. شعار روشنگری شهامت در استفاده از خرد گفته شده بود.
گرچه در جنبش روشنگری اندیشه های متنوع و گاهی هم متضاد وجود داشت، ولی چند موضوع این جریان را به هم پیوند می داد که همه در آن شریک بودند: عقل، علم، هومانیزم و پیشرفت.
در درجۀ نخست عقل قرار دارد که قابل مذاکره نیست: به مجرد اینکه کسی از خود بپرسد که زندگی اش چه اهمیتی دارد و یا هر پرسش دیگری و از این حرکت کند که هر پاسخی باید عقلانی، موجه یا حقیقت داشته باشد و بناءً دیگران هم باید به آنها سر خم کنند، آن شخص به عقل متعهد شده است. برای فهم جهان ما نیاز به استفاده از معیار های عقلانی داریم نه توسل به عقیده، دُگم ها، اقتدار و کاریزما (گیرایی و جذابیت) شخصی.
توسل به عقل بود که بیشتر متفکرین روشنگر باور به خدای انسان گونه را رد نمودند. خدایی که به امور آدم ها علاقه دارد. به همین ترتیب با اتکا به خِرد بود که باور به معجزه مورد سئوال قرار گرفت. پیامبران همه انسان هایی مانند دیگران بودند و جریان های طبیعی بدون توجه به خیر و شر انسان ها عمل می کردند. فرهنگ ها و مردمان مختلف به خدایان متفاوتی باور داشتند که با هم قابل جمع نبودند و همه نتیجه ای تخیل انسان بودند. به قول مونتسکیو: اگر مثلث ها خدایی می داشتند به آن سه ضلع متصور می شدند.
با وجود آنچه ذکرش رفت، همه ای متفکرین روشنگر خدا نا باور نبودند. بعضی به این باور بودند که خدا جهان را خلق کرد و بعد آن را به حال خویش رها کرد تا بعد از آن طبق قوانین طبیعت حرکت کند و در امور جهان دخالت نمی کند. بعضی هم پان تئیست بودند که برای آنها خدا مترادف با طبیعت بود. تعدادی هم به خدای تورات و انجیل باور داشتند.
با وجود قبول عقل و روشنگری، باید متوجه باشیم که این به معنای باور به انسان به حیث کنشگر کاملاً عاقل نیست. متفکرین روشنگری مانند کانت، باروخ سپینوزا (1632-1677)، تامس هابس (1588-1679)، دوید هیوم (1711-1776) و آدام سمیت (1723-1790) متفکرین کنجکاو بودند و از هیجانات غیر عقلانی انسان ها آگاه بودند. آنها اصرار به این داشتند که ما منابع مشترکِ نقطه ضعف های انسان را در یابیم تا بتوانیم به آنها غلبه نماییم. استفاده ای آگاه از عقل ضروری است چون عادات و باور های ما همه عقلانی نیستند.
ایده آل دوم روشنگری علم است که صیقل دادن عقل برای فهم جهان است. اهمیت انقلاب علمی برای ما امروزی ها به سادگی قابل تصور نیست چون ما با کشفیات این انقلاب هر روز مواجه هستیم. به قول داوید وُتون (1952-) مؤرخ علوم، انگلیس های تعلیم یافته در سال 1600 میلادی باور های ذیل را داشتند: زن ساحره می تواند توفان های دریایی را صدا زند تا کشتی ها را غرق کنند. سیرسه در عمل نفرات اودیسیوس را به خوک مبدل کرده است. موش ها به شکل خود انگیخته در خرمن کاه تولد می شوند. جسم آدم کشته شده در حضور قاتل شروع به خون ریزی می کند. شکل، رنگ و بافت یک نبات علامتی برای این است که چه دارویی می شود از آن ساخت، چون خداوند جهان را خلق کرده است تا توسط آدم ها تعبیر شود. فلزات بی ارزش را می توان به طلا مبدل کرد. قوس قزح علامتی از طرف خدا است. زمین ثابت است و آفتاب و ستاره ها دور آن می چرخند.
حدود 130 سال بعد از این، یک انگلیس تعلیم یافته هیچ یک از این باور ها را نداشت. این نه تنها رهایی از جهل بود، بلکه از خوف و وحشت هم بود. در قرون میانه در اروپا باور به اینکه یک نیروی بیرونی زندگی روزمره را کنترل می کند به یک نوع پارانویای جمعی مبدل شده بود. در آن زمان باور به این بود که طوفان، رعد و برق، کسوف و خسوف، زلزله همه علامت نارضایتی خداوند از انسان ها است. امروز هم بسیاری در افغانستان و دیگر کشور ها همین باور ها را دارند!
متفکرین عصر روشنگری با وجود اختلافات شان به این باور داشتند که چیزی به نام طبیعت انسان وجود دارد و می شود آنرا به صورت علمی مورد تحقیق قرار داد. امروز علومی که انسان و طبیعت اش را مورد پژوهش قرار می دهند شامل روانشناسی، مغز و اعصاب، روانشناسی شناختی، روانشناسی اجتماعی، بشر شناسی فرهنگی و غیره اند.
اندیشه ای طبیعت جهان روای انسان، ما را به موضوع سوم روشنگری یعنی هومانیزم متوجه می سازد. متفکرین عصر عقل و روشنگری نیاز مبرم برای پایه گذاری اخلاقیات به اساس غیر مذهبی، یعنی علمی می دیدند. آنها از کشتار ها و جنگ های مذهبی مانند جنگ های صلیبی، تفتیش عقاید، محاکمه و تعقیب جادوگران و جنگ های مذهبی در اروپا منزجر بودند و اساس آنچه امروز هومانیزم می نامیم را نهادند. هومانیزم به رفاه فرد انسان چه مرد، چه زن و چه طفل اهمیت بیشتری می دهد تا افتخارات قوم و قبیله، نژاد و ملت یا مذهب. این افراد اند نه گروه ها که حساس اند: شادی و غم را حس می کنند، درد و آرامش و رضایت خاطر را حس می کنند. چه به شکل امر مطلق کانت که افراد را به حیث هدف و نه وسیله تصور می کند و چه به شکل بیشترین سود برای بیشترین تعداد یا مطلوبیت گرایی جرمی بنتام (1748-1832)، ظرفیت انسان برای رنج بردن و شکوفا شدن است که باید اخلاقیات متوجه آن باشد.
ظرفیت همدلی و همدردی در طبیعت انسان نهفته است و بخشی از اکتسابات فیلو جنتیک (تطور نوع) انسان است. با در نظر داشت اینکه ما این ظرفیت را داریم، امکان بسط آن به فراسوی فامیل، قوم، ملت و کشور به تمام بشریت وجود دارد (عرفای همه ای ادیان به آن عشق می گویند. به قول مولانا: عقل گوید شش جهت راه هست و بیرون راه نیست – عشق گوید راه هست و رفته ام من بار ها) . عقل به ما می گوید ما به صورت ویژه از امتیازات طبیعی برخوردار نیستیم که ما را یگانه کند، بلکه جهان شهری شدن می تواند سرنوشت ما باشد.
این حساسیت جهان شهری متفکرین روشنگری را وا داشت تا نه تنها خشونت مذهبی را رد کنند بلکه همزمان از قساوت ها و خشونت های سکولار مانند برده داری، استبداد، اعدام آدم ها به خاطر تخطی های ناچیز، شلاق زدن و شکنجه های سادیستی، زنده سوزاندن انسان ها و غیره هم انتقاد نمایند. روشنگری بعضی اوقات انقلاب هومانیستی هم نامیده می شود چون کردار های وحشیانه که در طول تاریخ معمول بود را رد نمود.
با لغو برده داری و شکنجه از یک سو و استفاده از علم و بسط دادن همدلی توسط عقل و اندیشه ای جهان شهری از سوی دیگر، انسانیت توانست پیشرفت های اخلاقی نماید. انسان نمی تواند با بد بختی و غیر عقلانیت موجود در جامعه راضی باشد و هم نباید کوشش نماید تا زمان را به عقب بر گرداند مانند طالبان و بنیاد گرایان دینی که تصوری تخیلی از یک عصر طلایی دارند.
این نکته مهم است تا در نظر داشته باشیم که تصور پیشرفت در روشنگری به معنای توسل به نیرو های جبری تاریخی که انسان را همیشه به طرف ترقی سوق می دهد نیست. علم انسان با آزمون و خطا، فرضیه و آزمایش، کامیابی و ناکامی همراه است و بدین ترتیب پیشرفت ممکن می شود. پیشرفت به این معنا هم نیست که جامعه را باز مهندسی کنیم تا آرزو های تکنوکرات هایی که تصور می کنند انسان صفحه ای سفید است که تجربه رویش می نویسد، را بر آورده کنیم. با وجود این، پیشرفت یک امر برگشت ناپذیر نیست. به قول فیلسوف شهیر کانادائی، چارلز تیلر (1931-) مکانیزم برگشت نا پذیری در تاریخ وجود ندارد.
پیشرفت جامعه با نهاد های مناسب یعنی نظام های انسان ساخته مانند، دولت و حکومت، قوانین، مکتب و دانشگاه، بازار ها و قوانین جهانی برای بهزیستی انسان ها مرتبط است. این نهاد ها باید با در نظر داشت زمان برای کارکرد بهینه تعدیل شوند و نباید تصور شود که برای همیشه در همه ای شرایط کار آیی لازم را خواهند داشت.
متفکرین روشنگری مانند کانت، ولتر، دیدرو و مونتسکیو بیشتر به این باور بودند که تجارت نرم (doux commerce) انسان ها را متمدن می کند و آنها کمتر به خشونت و رفتار غیر عقلانی خواهند گرائید. بنیان گذاران امریکا مانند جورج واشنگتون، جیمز مدیسون و الکساندر همیلتون هم نهاد های کشور نو بنیاد را به اساس آن گذاشتند.
یکی دیگر از ایده آل های روشنگری صلح بود. جنگ در طول تاریخ چنان معمول بوده است که تصور می شد که بخشی از طبیعت انسان است و تنها در عصر مسیحایی انسان به صلح سر تا سری می تواند برسد. کانت در نوشته ای به عنوان "صلح دائمی" در پهلوی تجارت نرم پیشنهاد جمهوری های دموکراتیک، شفافیت متقابل، معیار ها بر ضد فتح و غلبه بر دیگران، آزادی سفر و مهاجرت و یک فدراسیون از کشور ها تا اختلاف نظر های خویش را توسط آن حل نمایند را نمود.
با وجود این همه اندیشه ها، متفکرین روشنگری مردان و زنان عصر خویش بودند. بعضی از آنها حتی برده دار بودند، زن ستیز بودند، ضد یهود بودند و در پهلوی اندیشه های درخشان بعضی اندیشه های شان مانند برتری نژادی برای ما امروزی ها قابل قبول نیست. آنها به این تصور بودند که عقل محض کافی است تا سیر خطی رشد جامعه به پیش رود و علم و تخنیک مسائل انسان را حل خواهند کرد، انسان از صغارت بیرون خواهد شد، متمدن خواهد شد و ظرفیت عقب گرایی و غیر خطی بودن جهان و جوامع بشری را دست کم گرفته بودند.
اندیشه ای پیشرفت برای متفکرین روشنگری از اهمیت کلیدی برخوردار بود. گرچه متفکرینی مانند ژان ژاک روسو (1712-1778)، ولتر (1694-1778) و دیدرو (1713-1784) ملاحظات خویش را در مورد پیوند پیشرفت های تخنیکی و اخلاقی داشتند، ولی حرکت ظفرمند علوم طبیعی و تخنیکی زمینه ای انتقاد را کمتر مهیا می کرد. پیشگامان مدرن نقدِ پیشرفت شامل ماکس وبر (1864-1920) ، زیگموند فروید (1856-1939)، فردیناند تونیس (1855-1936) و امیل دورکهایم (1858-1917) اند.
ماکس وبر در نوشته ای به عنوان علم به حیث حرفه، از این اندیشه، که از اهمیت کلیدی برای تنش بین پیشرفت و عقب رفت برخوردار است، حرکت می کند که اکثریت مردم در جوامع پیشرفته در مورد کالا هایی که از آن استفاده می کنند و با آنها سر و کار دارند، کمتر چیزی می دانند تا مردمان کشور های عقب افتاده. دانش به یک حرفه مبدل شده است که به یک گروه نخبه تفویض شده است که توده ای مردم از حکم شان در مورد اشیا وابسته است.
زیگموند فروید در نوشته ای به عنوان رنج های تمدن از نا توانی انسان ها در بر آورده ساختن انتظارات ظرافت های اخلاقی صحبت می کند و از دو سو گرایی در رابطه با وابستگی به پروتز های تخنیکی. فردیناند تونیس، جامعه شناس آلمانی از تحول اجتماعات کوچک و شفاف با روابط اجتماعی نزدیک به جوامع قطعه قطعه شده ای گمنام می نویسد. امیل دورکهایم در باره ای خود کشی نوشته و از آنومی (بی هنجاری) جامعه ای مدرن صحبت می کند که یک عقب گرد اخلاقی است که در آن افرادِ تنها از اهداف مشترک و اتکای کافی برخوردار نیستند.
امروز صحبت از این است که آیا می شود انسان را تنها سوژه ای تاریخ تصور کنیم؟ در جنبش بوم شناسی از این حرکت می شود که معقول خواهد بود تا ما همه ای موجودات زنده را در نظر گیریم و روش سنتی تسلط بر طبیعت و دیگر زنده جان ها ما را در مخاطره انداخته است. موازی با بوم شناسی، امروز اندیشه ای مسیر خطی و انباشت شونده ای علم دیگر مورد قبول نیست. در حالیکه آزمایش های کنترل شده و مدل های ریاضی در علوم طبیعی به دانش استوار انجامیده است، این جریان در علوم اجتماعی از این کامیابی برخوردار نبوده است. کوشش ها برای فهم رفتار انسان در جامعه و فرهنگ توسط روش ها و ابزار علوم طبیعی نا کام مانده است و به نتایج شبیه علوم طبیعی نیانجامیده.
دیده می شود که خِرد کیفیت های خلق ارزش ها را کم کم از دست می دهد، آنچه برای کانت ارزش داشت، و به ابزاری تاکتیکی مبدل می شود که گرچه جهان را کنترل می کند ولی انگیزه های رانشی و غیر عقلانی را نمی تواند مهار کند. در جهانی جادوزدائی شده، به قول ماکس وبر، منطق تراشی و توجیه های سطحی جای ارزش های گذشته را می گیرد و همه ای وجوه زندگی و طبیعت عملکردی می شوند. تلاش برای کارآئی و توسعه به هدف برای خودش مبدل می شود. در چنین جهانی فرد آزادی عمل زیادی ندارد.
ریشه ای این محدودیت ها که اهداف اولیه ای روشنگری را به ضد شان مبدل می کنند از نگاه دو منتقدِ با نفوذ، ماکس هورکهایمر (1895-1973) و تئودور ادورنو (1903-1969) در اثر شان، دیالکتیک روشنگری، در صحنه ای از اودیسه ای هومر نشان داده می شود، یعنی در اودیسیوس این اولین انسان مدرن و مکار که از وی در اول اودیسه به نام "پالی تروپون" کثیر ا لحیله یاد شده است. وقتی کشتی آنها از منطقه ای سایرن ها که در اسطوره های یونان باستان نیمف (دوشیزگان باکره ) بودند و ملوانان را با آواز های خود طلسم می کردند و به کام مرگ می کشاندند، عبور می کند اودیسیوس می داند سایرن ها آنها را در طلسم خواهد انداخت. ولی همزمان نمی خواهد که از لذت آواز آنها بی نصیب بماند. بناءً گوش های ملوانان را با موم می بندد و به آنها امر می کند که وی را به دکل کشتی ببندند و هر وقت بیشتر می خواست خود را نجات دهد بند هایش را محکم تر کنند.
با این تمثیل هورکهایمر و ادورنو می خواهند بگویند که ایده ئولوژی خِرد محوری قرون 18 و 19 برای گذار از اسطوره های قدیمی، اسطوره ای نوینی ایجاد کرد: دیکتاتوری خِرد ابزاری یا تسلط بر جهان توسط یک محاسبه که هدفش قرار دادن انسان ها در خدمت تولید است که خود به هدفی برای خودش تبدیل شده است. در اینجا انسان برای انسان های دیگر به یک شی تبدیل شده است که می شود وی را دستکاری نمود، تربیت و نسل گیری کرد، تغییر جنتیکی داد و اندام هایش را به حیث لوازم یدکی برای پیوند اندام بکار برد! زیگموند فروید به کیفیت دفاعی تلطیف های فرهنگی آگاه بود. وی طرفدار این بود که سازش نوروتیک که در آن کوشش می شود همزمان هم "او" یا نهاد و هم خود یا ایگو را راضی کند را به یک سازش عقلانی تعویض کنیم. در این سازش خود مسئولیت بخشی از امیال رانشی را به عهده می گیرد و بخش دیگری را توسط انصراف آگاه و تلطیف حل می کند. فراخود یا سوپر ایگو به حیث مقام درونی حفظ می شود ولی هرچه بیشتر متمایز می گردد (زیاد سخت گیر نیست). در این جریان "او" همیشه ارضای فوری امیال را می طلبد. فراخود همیشه می گوید نه اجازه نیست، غیر اخلاقی است. خودِ بیچاره در بین این دو نیروی غیر عقلانی و تمامیت خواه همیشه می گوید: صبر کنید من راهی پیدا می کنم یا حیله ای به کار می بندم که نه سیخ بسوزد نه کباب! اودیسیوس در دکل بسته شده از رانش هایش آگاه است و پلان اش این است که بخشی از امیالش ارضا شوند و بخش دیگری توسط یک خشونت یا زور آگاهانه منتفی شود، نماد این نگرش یا ذهنیت است.
ولی در جامعه ای مصرفی این مفهوم به عکسش تبدیل می شود.: امیال رانشی باید ارضا شوند، مصرف کننده باید خرید کند نه تلطیف! فراخود متمایز نمی شود بلکه به نیروهای بیرونی تفویض می شود. خواهش ها از اعماق "او" نمی آیند، بلکه توسط تصاویر تبلیغاتی که از همه ای یافته های روانشناختی استفاده می کنند در انسان ها "کِشت" می شوند. این جریان را می توانیم با یک تمثیل دیگر از اودیسه یعنی اسب تروا بهتر ترسیم کنیم. فریب توسط اسب تروا باعث شکست تروا شد با وجود اینکه لائوکون شاعر تروا مردم را گفته بود که: من از یونانی ها می ترسم حتی وقتی تحفه پیشکش می کنند! هربرت مارکوزه (1898-1979) این جریان را "تلطیف زدایی سرکوبگر" نامیده است. در اینجا به قول وی حتی جنسیت و سکس کانالیزه و هنجاری می شود: زن و مرد باید با بازی محاسبه شده و استفاده از ترفند های لازم همزمان به اوج لذت جنسی یا (اورگازم) برسند!
با تمام نیت نیکی که روشنگران قرون 17 و 18 داشتند نمی توانستند دانش امروزی را داشته باشند. نکات مهمی که عقب گرایی و مخاطرات خِرد محض را نمایان می کنند شامل: آنتروپی ،تطور، معلومات، سایبرنتیک و روانشناسی است (نیاز های بنیادین روانی و نوع بر آورده شدن آنها).
در ذیل به هر یک از اینها می پردازیم.
آنتروپی: یکی از مفاهیم بنیادین که در قرن نوزدهم میلادی توسط لودویگ بُلتسمن (1844-1906) فیزیک دان و فیلسوف اتریشی در فیزیک مطرح شد آنتروپی یا بی نظمی بود. آنتروپی یا قانون دوم ترمو دینامیک از این حرکت می کند که در یک سیستم بسته (سیستمی که با پیرامون اش در تعامل نیست) آنتروپی هیچگاه کاهش نمی یابد. قانون اول ترمودینامیک همان حفظ انرژی است. قانون سوم ترمودینامیک از این حرکت می کند که حرارت صفر درجه کلوین (معادل منفی 273.15 درجه سانتی گراد) ممکن نیست. سیستم های بسته در طول زمان بی نظم می شوند، بافت شان ضعیف می شود، کمتر کارآئی دارند تا اینکه در نهایت به حالت توازن یکنواخت می رسند و همانجا می مانند.
فورمولبندی اولینِ این قانون با رابطه با ماشین های حرارتی از این حرکت می کرد که انرژی قابل استفاده در شکل تفاوت حرارت بین دو جسم در زمان پراکنده می شود و حرارت (انرژی) از جسم گرم به سرد جریان می یابد تا اینکه حرارت هر دو در توازن قرار گیرد. بعد از اینکه این موضوع روشن شد که حرارت یک مایع نا مرعی نیست بلکه نتیجه انرژی حرکی مولیکول ها است و تفاوت حرارت بین دو جسم به معنای تفاوت متوسط حرکت مولیکول ها است ، نگاه آماری از مفهوم آنتروپی شکل گرفت. در این نگاه نظم در سیستم مجموعه ای از حالات مشخص میکروسکوپی است ( در مثال دو جسم و حرارت این به معنای موقعیت و سرعت تمام مولیکیول ها در دو جسم است)
از تمام این حالات درونی آنچه برای ما جالب است ، وجود تفاوت حرارت بین دو جسم است که ترجمه ای فیزیکی آن یعنی حد وسط سرعت مالیکیول ها در یکی بیشتر از جسم دیگر است. این بخش بسیار کمی از امکانات است. در حالیکه حالات بی نظم سیستم یعنی فقدان تفاوت حرارت بین دو جسم در اکثریت قرار دارد. در اینصورت هر اختلال یا انحراف در بخش های سیستم چه به شکل تصادفی و چه به شکل یک ضربه از بیرون سیستم را به طرف بی نظمی سوق خواهد داد ( قوانین احتمالات): تعداد امکانات بی نظم بودن به مراتب بیشتر از امکانات نظم داشتن است. در اینجا نگاه ما به تعبیر آماری آنتروپی است نه پراکنده شدن تفاوت حرارت بین دو جسم که سیستم را شکل می دهند.
پرسش این است که آنتروپی چه ربطی به مسائل انسان ها دارد؟ حیات و نشاط ما نتیجه یک ترتیب و نظم بی نهایت ظریف ماده در بین امکانات نجومی نظم و ترتیب ماده در کیهان است. بدن ما نتیجه ترکیب نا محتمل مالیکیول ها است که بوسیله نا محتملات دیگر حفظ می شود: تعداد کمی از مواد است که ما از آنها تغذیه می کنیم، مواد کمی که ظرفیت کالا برای پوشش ما دارند یا برای ساختن خانه برای ما قابل استفاده اند. بیشترین ترتیب و ترکیب ماده در جهان به درد ما نمی خورد. وقتی تغییر بدون هدایت انسان صورت گیرد بیشتر باعث بی نظمی می شود. به همین دلیل برای جان توبی (1952-2023) و لیدا کاسماید (1957-) زوج روانشناس امریکایی قانون دوم ترمودینامیک قانون اول روانشناسی است!
نظر به نظریه ای انفجار بزرگ، کیهان ما از یک حالت آنتروپی پایین با تراکم غیر قابل فهم انرژی آغاز شد و از آن زمان تا به حال در حال بسط و بی نظمی است. شکوفایی جانوران و نباتات در روی زمین جریانی بر ضد آنتروپی است. یکی از دلایل وجود اینها جریان خود تنظیمی است که در ساحات محدود نظم ظهور می کند. این همان نظمی است که ما در طبیعت می بینیم و یا نظم در موجودات زنده که دارای اعضای نا متجانس با اشکال غیر طبیعی که حیات را برای موجود زنده ممکن می کنند (انرژی جذب می کنند تا بر ضد آنتروپی عمل کنند).
موجودات زنده سیستم های باز اند: آنها انرژی را از آفتاب، غذا و دریچه های اقیانوس ها می گیرند و نظم موقتی در بدن شان ایجاد می کنند و همزمان حرارت و مواد فاضله را به پیرامون شان پراکنده می کنند که به بی نظمی کلی در جهان می انجامد. استفاده ای موجودات زنده از انرژی برای حفظ تمامیت خویش شرح مدرن برای مفهوم "کوناتوس" اسپینوزا است. برای وی کوناتوس کوشش برای بقا و شکوفایی در نفس خود است.
جذب انرژی از محیط یکی از تراژدی های موجودات زنده است. در حالیکه نباتات از انرژی آفتاب استفاده می کنند تا زنده بمانند، حیوانات طفیلی اند و انرژی که نباتات متراکم ساخته اند را حیوانات می خورند و زنده می مانند. به استثنای میوه جات، هر آنچه ما غذا می نامیم شامل بدن و یا انرژی می شود که از یک موجود زنده دیگر بدست می آید. در نهایت این نباتات اند که همه ای حیوانات به شمول انسان ها را غذا می دهند.
تطور: پیش از نظریه تطور چارلز داروین (1809-1882) و الفرد رسل والس (1823-1913) که در سال 1859 شرحی برای تطور حیوانات با اعضای نا محتمل مانند چشم، گوش، قلب و غیره ارائه کنند، باور به این بود که موجودات زنده مصنوعات یا کار دستی یک طراح الهی اند. یعنی همان اسطوره ای خلقت تورات. از نگاه داروین و والس طراح غیر ضروری است. وقتی جریان های خود تنظیمی در فیزیک و شیمی به اشکال ماده انجامید که می توانست خود را کاپی کند و این کاپی هم به نوبت از خود کاپی کند، این به یک جریان تصاعدی مبدل شد. سیستم های کاپی کننده با هم در رقابت قرار داشتند تا مواد لازم برای کاپی خود بدست آورند تا انرژی لازم برای جریان کاپی سازی در اختیار داشته باشند.
معلومات: معلومات به معنای کاهش آنتروپی است. معلومات آن چیزی است که یک سیستم نظم دار و با ساختار را از مجموعه ای تصادفی و بی فایده متمایز می کند. تصور کنید که شعر یک شاعر را می گیرید و کلمات به صورت تصادفی در هم بر هم می کنید که در انجام از آن یک متن کاملاً بی مفهوم بدست آید. در اینجا آنتروپی متن افزایش یافته و حامل معلومات نیست. ولی اگر این متن آشفته را دوباره نظم دهیم، متن دارای معلومات می شود، چون آنتروپی اش کاهش یافته یا به عبارت دیگر بی نظمی اش کم شده است. آنچه در جینوم انسان در طول تطور متراکم می شود معلومات است. ترتیب باز ها در مالیکیول دی ان ای با ترتیب امینو اسید های یک پروتین همبستگی دارد که بدن موجود زنده را می سازد. معلومات در سیستم عصبی حیوانات در طول حیات شان و تجارب شان هم متراکم می شود.
سایبرنتیک: فرار کردن از خطر یا تعقیب نمودن آنچه را می خواهیم بدست آوریم رفتاری هدفمند است. رفتار هدفمند به اندیشه ای دیگر در قرن بیستم رابطه دارد که به نام سایبرنتیک (پسخوراند یا کنترل) معروف است. این اندیشه رفتار یک ماشین که تصور می شود هدفمند است را شرح می دهد. برای این قابلیت، ماشین لازم است حالت درونی خویش و محیط اش را "حس" کند، بازنمایی از "هدف" خویش یا آنچه باید آنرا انجام دهد را داشته باشد، قابلیت محاسبه ای تفاوت بین آنچه باید انجام دهد (حالت هدف) و آنچه در حال موجود است و بازنمایی اعمال معین همراه با اثر شان را داشته باشد. اگر ماشین طوری ساخته شده است که معمولاً تفاوت بین حالت موجود و "هدف" را کاهش دهد، می توانیم بگوییم که این ماشین "اهداف" را تعقیب می کند و اگر جهان به قدر کافی از ثبات برخوردار باشد و قابل پیش بینی باشد، این ماشین به هدف خواهد رسید.
این اصل توسط انتخاب طبیعی به شکل هومیوستاسیس مطرح است(تمایل موجود زنده برای حفظ توازن یا حالت نسبتاً پایدار بین عناصر متقابلاً وابسته به ویژه جریان های فیزیولوجیک).مثلاً وقتی بدن ما حرارت را توسط لرزیدن یا عرق کردن کنترل می کند. وقتی انسان ها این اصل را کشف کردند، آنرا به شکل سیستم های آنالوگ مانند ترموستات (دستگاه تنظیم گرما) و کنترل سرعت و سیستم های دیجیتال به شکل برنامه هایی که شطرنج بازی می کنند و یا روبات های خود مختار مهندسی نمودند.
اصول معلومات ، محاسبه و کنترل (سایبرنتیک) پلی بین جهان فیزیکی که بر مبنای علت و معلول است و جهان ذهنی دانش، هوش و هدف ایجاد می کند و بافت فیزیکی مغز از آنها متاثر است. به همین دلیل است که اندیشه ها می توانند جهان را تغییر دهند. متفکرین روشنگری به مفهوم امروزی تصوری از معلومات، محاسبه و کنترل نداشتند. آنها تصوری مغشوش از این داشتند که تفکر ممکن است نتیجه ای بافت ماده باشد (مغز). به باور تامس هابس (1588-1679)، تفکر نوعی محاسبه است. پیش از اینکه مفاهیم معلومات و محاسبه واضح شده باشد، منطقی بود که متفکرین روشنگری دوآلیست باشند و جهان ذهنی را به روح غیر مادی نسبت دهند. پیش از نظریه ای تطور داروینی، این نظر که جهان به اساس یک نقشه و هدف طرح و خلق شده است هم می توانست معقول باشد.
آنچه مفاهیم معلومات، تطور و آنتروپی روشن می کنند این است که بخت بد لازم نیست تقصیر کسی باشد. یکی از مهمترین یافته های انقلاب علمی این است که جهان و کیهان هدفمند نیست. ولی شهود و فهم طبیعی انسان ها از این حرکت می کند که هر واقعه ای سببی دارد: تصادفات، امراض، فقر، وبا، زلزله و غیره دلیلی دارد، یعنی کسی می خواسته که آنها به وقوع بپیوندند. اگر مقصر را شناسایی کردیم می توانیم وی را جزا دهیم. اگر مقصر را نیافتیم می توانیم یک اقلیت قومی و یا مذهبی را مقصر اعلان کنیم و آنها را قتل عام کنیم و یا به دار آویزیم (چنانچه در تاریخ دیده شده). اگر هیچ انسانی را نیافتیم، می توانیم جن و جادوگر را مقصر بدانیم به دامن آتش بفرستیم. اگر همه این اینها را نیافتیم می توانیم بد بختی را به خدایان نسبت دهیم که زور ما به آنها نمی رسد ولی می توانیم به وسیله دعا و ثنا و قربانی آنها را آرام کنیم و از خشم پایین بیاوریم.
این اخلاقیات کیهانی که ذکرش رفت را لاپلاس (1749-1827)، گالیله (1564-1642) و نیوتون (1643-1727) به یک کیهان ساعت مانند تعویض نمودند که در آن حادثه ها نتیجه ای شرایط در حال اند، نه اهداف در آینده. این انسان ها اند که اهداف دارند و نسبت دادن اهداف به کیهان و جهان یک توهم است. حوادث، بدون اینکه کسی متوجه تاثیر شان روی خوشبختی انسان ها باشد به وقوع می پیوندند.
این بصیرت انقلاب علمی با کشف آنتروپی عمیق تر شد و توسعه یافت. نه تنها کیهان علاقه ای به امیال ما ندارد بلکه بیشتر طوری است که آنها را خنثی می کند، چرا که راه های ناکامی بیشتر از امکانات کامیابی است. آگاهی از بی توجهی کیهان به سر نوشت انسان توسط نظریه ای تطور داروینی عمیق تر شد. درنده ها، طفیلی ها و عوامل بیماری زا مدام در کوشش اند که ما را بخورند، و یا منابع غذای ما را نابود کنند. در جهانی که در آن تطور و آنتروپی حاکم است مسائلی مانند فقدان منابع حالت متعارف زندگی انسان است. لباس و خانه خود به خود بدست نمی آید و حیوانات دیگر در حد امکان کوشش می کنند تا غذا برای انسان نشوند.
گرچه جهان طبیعی خالی از شرارت و بد خواهی نیست و گونه های امروزی به دلیل کامیابی در رقابت برای همسر، و غذا و تسلط تولید مثل نموده اند، این به معنای درنده خویی همیشگی نیست. نظریه ای مدرن تطور نشان می دهد که چگونه جین های "خود خواه" به زنده جان های غیر خود خواه می انجامد. ولی این سخاوت اندازه ای دارد. انسان ها از نگاه جنتیک بی نظیر اند و هر یک جهش ها و باز ترکیب های متفاوتی را در طول نسل ها زیر سایه ای آنتروپی تولید مثل نموده اند. فردیت جنتیک و تجارب آنتو جنتیک (رشد فردی) نیاز ها و ذایقه های ما را شکل می دهد و صحنه را برای منازعه ایجاد می کند. فامیل ها، زوج ها، دوستان، متحدان و جوامع پر از اختلاف منافع اند که باعث تنش، منازعه، مشاجره و خشونت می شود. تبعات دیگر آنتروپی این است که نظم یک موجود زنده می تواند به سادگی دگرگون شود به دلیل اینکه عملکردش از عوامل نا محتمل متعدد وابسته است. موجودی مانند انسان که از زبان بهره مند است، می تواند توسط تهدید به خشونت رقیب اش را وا دار کند تا به ظلم و استثمار تن دهد و یا زبان وسیله ای فریبش شود.
تطور مشکل دیگری برای ما خلق کرده است: ظرفیت های شناختی، عاطفی و اخلاقی ما با بقا و تولید مثل فردی در پیرامونی کهنه انطباق یافته است نه شکوفایی در جهانی مدرن مانند امروز. این به معنای غار نشینی ابدی ما نیست بلکه حاکی از این است که تطور کُند عمل می کند و مغز ما ضرورتاً با نهاد ها و تخنیک مدرن انطباق کامل ندارد. ظرفیت های شناختی ما در جوامع سنتی به قدر کافی کار آ بودند ولی امروز در جوامع پیچیده به مشکل بر می خورند.
انسان ها به طور طبیعی بی سواد اند و فاقد دانش عددی که کمی سازی جهان را در سطح یک، دو، سه ده و بعد بیشتر با تخمین می توانند تصور کنند. آنها فکر می کنند که اشیای فیزیکی جوهر و یا ذاتی دارند که تابع جادوی همدلی است تا قوانین فیزیک و بیولوجی. اشیا می توانند در طول زمان و مکان روی اشیای دیگری که شبیه آنها اند عمل کنند. یا تماس بین آنها در گذشته کافی است که روی هم تاثیر داشته باشند. یا تصور می کنند که کلمات به شکل دعا و ثنا می توانند روی جهان فیزیکی تاثیر گذار باشند. آنها اهمیت تصادف را کم به حساب می آورند یا از شواهد نا کافی تعمیم های کلی و جهان روا ارائه می دهند. یا ویژگی های گروه را به هر فرد در همان گروه نسبت می دهند. آنها در تمایز بین علیّت و همبستگی مشکل دارند. آنها بیشتر تمایل به منطق سیاه و سفید دارند. آنها بیشتر مانند سیاست مدار ها و وکیل های مدافع اند تا دانشمندان: آنچه به نفع موضع شان است را می بینند و به آن تاکید می کنند ولی آنچه در تضاد به مواضع شان است را نادیده می گیرند. بالاخره انسان به طور کل در دانش، توانایی، صداقت و خوشحالی خویش مبالغه می کند و در مورد قابلیت های خویش توهم دارد.
حس اخلاقی انسان ها هم گاهی بر ضد منافع کلی آنها عمل می کند. انسان ها کسانی که با آنها اختلاف نظر دارند را طرد می کنند و اختلاف نظر شان را به حماقت طرف مقابل نسبت می دهند. آنها اخلاقیات را وسیله ای برای محکوم کردن دیگران و رقیبان خویش می دانند و برای محکوم کردن شان دیگران را بسیج می کنند. دلیل محکومیت دیگران می تواند معقول باشد وقتی آنها به انسان دیگری ضرری برسانند. ولی این محکومیت در اینجا خاتمه نمی یابد بلکه شامل رفتار مغایر با سنت ها و عرف و عادات، مورد سئوال قرار دادن حاکمان و متنفذین، یا بر خلاف همبستگی تباری و قومی عمل کردن، رفتار جنسی غیر متعارف داشتن و غیره هم می شود. در اینصورت انسان ها به خشونت رنگ اخلاقی می دهند و حاضر اند دیگران را سیلی بزنند، مو های شان را بتراشند، لباس شان را کنترل کنند، به زندان اندازند و بکشند و دیگر اهانت ها و تحقیر هایی که امروز طالبان بر مردم شهید پرور و خرافات زده ای افغانستان تحمیل می کنند. در طول تاریخ انسان های بیشتری به خاطر "عدالت" به زعم حاکمان دینی و دنیوی کشته شده اند تا حرص انسان ها!
با وجود کمبود های ذهنی و سو گیری های شناختی ما انسان ها از دو ویژگی شناختی برخورداریم که می توانند این نقصان های ما را جبران کنند. اولین ظرفیت شناختی ما قدرت انتزاع است. ما می توانیم بافت و نمونه ای یک تفکر از مفهوم یک شی در یک موقعیت را به ساحات دیگر و به موجودیت دیگری در وضع دیگری انتقال دهیم. مثلاً وقتی می گوییم : گوسفند از جوی عریض به آنطرف گذر کرد. و این مفهوم گذر را به: حال کودک از مریضی به بهبودی رفت، به کار می بریم. یا مفهوم جبر و زور را در گزاره ای: مادر با زور دروازه را باز کرد را انتقال بدهیم به گزاره ای: مادر زهره را مجبور کرد ساکت باشد. این فورمول ها به انسان ها اجازه می دهند از یک متغیر با ارزش های متنوع (مانند ریاضی) از یک سو و در بارۀ علت و معلول از سوی دیگر فکر کنند. این ظرفیت تنها شامل استفاده از عناصر تفکر نیست بلکه شامل مجموعه های پیچیده هم می شود، یعنی تفکر توسط استعاره های مفهومی و تمثیل. مثلاً وقتی می گوییم: جامعه یک فامیل است، یا عشق یک سفر است و غیره. اصطلاح استعاره های مفهومی (conceptual metaphors) یک مفهوم کلیدی در علم شناخت است که توسط جورج لَکاف (1941- )، زبان شناس امریکایی و مارک جانسون (1949- )، فیلسوف امریکایی در کتابی که در سال 1980 به نشر رساندند که عنوان اش: استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم، بود شرح شده است. در این کتاب آنها موضوع استعاره را از ساحت ادبی و شعر فرا تر برده اند. در کتاب فلسفه در تن (Philosophy in the Flesh) که در سال 1999 به چاپ رسید این دو نویسنده مفهوم استعاره ای مفهومی را به باز تعبیر کل فلسفه ای غرب تعمیم داده اند. کتاب دیگری از جورج لَکاف و رافایل نونیز تحت نام: ریاضی از کجا می آید (Where Mathematics come from) در سال 2000 از چاپ بیرون شد که مبنی بر یافته های نوین علوم شناختی و استعارۀ مفهومی، مفاهیم ریاضی را از نو تفسیر می کند. این کتاب یکی از آن کتاب های کمیابی است که نویسنده ای این مقاله را شیفته خود ساخت. به آنهایی که از فُرمالیزم ریاضی خوف ندارند، این کتاب را با شوق توصیه می کنم! بر گردیم به ویژگی دوم شناخت انسان!
ویژگی دوم شناخت انسان ظرفیت ترکیبیاتی و خود ارجاعیت ذهن ما است. ذهن ما می تواند اندیشه های گوناگونی را با ترکیب مفاهیم ابتدایی مانند شی، جای، مسیر، فاعل، علت، ظرف و هدف در شکل گزاره ها طرح کند. نه تنها گزاره بلکه گزاره ها در بارۀ گزاره ها و ... با داشتن ظرفیت زبان، اندیشه ها تنها در ذهن فرد شکل نمی گیرند بلکه می توانند در جمعیت اندیشه ورزان به اشتراک گذاشته شوند. کسی که اندیشه ای را به کسی دیگری انتقال می دهد خودش از آن اندیشه خالی نمی شود. قدرت زبان و بعداً خط، صنعت چاپ و امروز جهان دیجیتالی این ظرفیت را به شکل تصاعدی رشد داده است.
وقتی اجتماعات بزرگتر انسان ها شکل می گیرند، آنها باید بتوانند امور خویش را به نفع همه اداره کنند. با وجود اینکه با بسط اجتماعات، اختلاف نظر ها هم به میان می آیند و هر فرد می خواهد حق به جانب باشد، واضح است که ممکن نیست که هر فرد همیشه حق به جانب باشد. میلِ حق به جانب بودن می تواند با میل جستجوی حقیقت در تضاد واقع شود که برای مخاطبان غیر ذینفع اهمیت کلیدی دارد. اجتماعات در طول تعامل افراد به قواعد دست می یابند که به آنها اجازه می دهد به باور های "حقیقی" دست یابند مثلاً وقتی ما باید برای باور های خویش دلیل ارائه کنیم و اشتباه دیگران را به آنها گوشزد کنیم. ولی اجازه نداریم دهان دیگران را ببندیم و آنها را مجبور به سکوت کنیم. در نهایت به قاعده ای می رسیم که می توانیم به تمام جهان نشان دهیم که باور ما صحیح است یا نه. به این قاعده علم می گوییم. با داشتن قواعد درست، جمعیت آدم ها هر چند کاملاً عقلانی نباشند، می توانند اندیشه های عقلایی را پرورش دهند.
دانش و حکمت جمعی هم می تواند اخلاقیات ما را ارتقاء دهد. وقتی یک گروه بزرگی از آدم ها روی رفتار متقابل شان به همدیگر بحث کنند می توانند به جهت معینی حرکت کنند. مثلاً اگر یکی از این حرکت کند که: من اجازه دارم تو و مثل تو را بکشم، چور کنم، به بردگی بکشم ولی تو اجازه نداری این کار ها را با من بکنی. من نمی توانم از تو انتظار داشته باشم که قبول کنی یا گروه ناظر از آن حمایت کند. چون هیچ نوع دلیلی وجود ندارد که به من این امتیاز را بدهد فقط به خاطر اینکه من، منم و تو من نیستی! پیشنهاد دیگر مبنی بر اینکه هر طرف اجازه داشته باشد به طرف دیگر ظلم کند هم در نهایت مورد قبول همه قرار نمی گیرد چون ضرر این قاعده به هر دو طرف سنگین است.
انسان ها با وجود نقصان های ذهنی و تطوری، می توانند با ایجاد هنجار ها و نهاد ها که منافع فردی و محدود را در جهت منافع کلی کانالیزه کنند به نفع کل دست یابند. مهم ترین این قواعد و هنجار ها عدم خشونت و پرهیز از قلدری، حقوق بشر، آزادی بیان، همکاری و قبول نارسایی های انسان ها است. نهاد ها شامل حکومت دموکراتیک، معارف، علم، رسانه های آزاد ، سازمان های جهانی برای همکاری و رفع منازعات جهانی و بازار ها است.
شاید پرسش ایجاد شود که چه کسانی می توانند بر ضد ایده آل های روشنگری قد علم کنند؟ بر ضد خِرد و عقل، ضد علم، ضد هومانیزم و انسان دوستی و پیشرفت و رفاه عام باشند؟ شواهدی که ما بر آن ناظریم نشان می دهند که چنین مردمانی هستند و حتی تعداد شان کم هم نیست. در غرب از سال های شصت میلادی به این سو، اعتماد به علم و نهاد های مدرن رو به کاهش بوده است. در دو دهۀ قرن بیست و یکم که ما آن را شاهد بودیم، جنبش های عوام گرا که علناٌ بر ضد ایده آل های روشنگری می باشند به اوج خود رسیده اند: اندیشه های تباری و گله ای، اقتدار گرایی و تحقیر متخصصین و دانشمندان، عقب گرا یی و بد بینی به آینده رو به رشد بوده اند. در امریکا و اروپا احزاب اقتدار گرا و عوام گرا برای اولین بار اقتدار حکومتی را یا بدست گرفته اند و یا در آن مسیر قرار دارند. این جنبش مربوط به خشم مردمان کم سواد و بی دانش نیست بلکه تحقیر عقل، علم و هومانیزم شامل بعضی از نخبه گان فکری، فرهنگی و هنری می شود. آنها اند که بر ضد ایده آل های روشنگری جبهه باز کرده اند. همین مکتب و پوهنتون رفته ها اند که امروز از طالبان یا به صورت علنی و یا به صورت زیرکانه تحت عنوان واقع گرایی، عملگرایی و یا بی طرفی دفاع می کنند و در خدمت آنها قرار گرفته اند.
یکی از انتقاد های معمول به ویژه در جهان رو به رشد این بوده است که روشنگری پروژه و اندیشه ای غربی است و به درد کشور های دیگر نمی خورد. می دانیم که در دموکراسی های غربی، ایده آل های روشنگری همیشه مورد حمایت حاکمان نبوده است و آنها در این راستا ریا کاری های گسترده کرده اند و می کنند ولی واعظ غیر متعظ بودن حاکمان غربی به معنای این نیست که ما روی ایده آل های روشنگری تاکید نکنیم. حقوق بشر برای کشور های مسلمان و یا تحت حاکمیت دیکتاتور ها قرار معلوم اندیشه ای مناسب نیست. طالبان، آخند های ایران و بنیاد گرایان مذهبی امریکایی حقوق بشر را قبول ندارند و آن را بر ضد تعالیم اسلام و مسیحیت می دانند. علم برای طالبان به متون دینی خلاصه می شود و انتحاری های شان مقام والا تری نسبت به دانشمندان علوم عصری دارند.
اندیشه و علم باید از جایی شروع شود و مربوط یک منطقه و زمان نمی شود. علم میراث مشترک همه ای انسان ها و تمدن ها است. روش علمی جهان روا است و تنها با این روش می توانیم به تجارب خویش سر و سامان دهیم و آنها را به نظریه ها مبدل کنیم تا بتوانیم در پرتو آنها به شکوفایی، خوشبختی، سلامتی و رفاه انسان ها کمک کنیم.
در پایان به نیاز های روانی انسان و امکان استفاده از عقل برای بیرون شدن از صغارت خود ساخته می پردازیم. در جریان 250 سال گذشته در اروپا تضاد بین حاکمان دنیوی و دینی به نفع حاکمان دنیوی تمام شد. با سقوط استیلای مطلقه کلیسای کاتولیک امکان رشد علم و تفکر انتقادی ایجاد شد، اختراعات و کشفیات، یافته های نوین علمی و تخنیکی رفاه بیشتری را برای انسان ها ممکن ساخت و زیست جهان انسان ها هرچه بیشتر متحول گردید. در این میان این اندیشه به وجود آمد که به کمک عقل محض می توان همه ای مسائل انسان را حل کرد.
طوری که ذکرش رفت، یکی از روشنگران کلیدی ایمانویل کانت بود که تصور می کرد عقل محض کافی نیست تا انسان از صغارت بیرون شود. وی به این باور بود که روشنگری با تعلیم و انتقال دانش سر و کار ندارد. به اصطلاح امروزی یعنی انتشار معلومات ارتباط ندارد. متن رسالۀ کانت در مورد روشنگری از این حرکت می کند که این فقدان فاهمه یا دانش و یا قابلیت کمِ شناخت در ایجاد مقولات و نظم دهی به تجارب نیست که انسان را صغیر می سازد. این کمبود ها را می شود توسط تعلیم و معلومات دهی بر طرف کرد. دقیقاً همین روش تعلیم و اندوختن دانش از زمان کانت تا حال در جریان بوده است و توسعه یافته است ولی قرار معلوم به بیرون شدن انسان از صغارت کمکی نکرده است (هورکهایمر، ادورنو، مارکوزه، فروید). کانت می داند چرا! دلیل اش این است که کوشش ها فقط برای انتقال دانش و صلاحیت های شناختی- ابزاری متمرکز بوده است و نه تشویق به اینکه این دانش و این علم را با بصیرت به کار گیریم و یا به عبارت دیگر از خرد خویش استفادۀ مستقل نماییم. کسی که شهامت فکر کردن را ندارد و حاضر نیست همیشه بیاموزد در وابستگی و صغارت می ماند.
در صغارت ماندن و فقدان شهامت قانون طبیعی نیست و مربوط به تجارب ما در دوران کودکی و نو جوانی در یک بستر فرهنگی است. بعضی از آدم ها نمی توانند در حضور دیگران بلند بخندند، برقصند و یا بخوانند. اما همه ای ما زمانی در این موارد هیچ مشکلی نداشتیم: دوران کودکی ما نشان می دهد که ما با این شهامت و شجاعت بدنیا آمده ایم. در دوران کودکی ما از قضاوت ها و انتظارات دیگران خوف نداریم. در این زمان است که والدین، خویشاوندان، مکتب و مدرسه ما را "تربیت" می کنند و خودانگیختگی، کنجکاوی، شهامت خود فکر کردن و تجربه کردن را از ما می گیرند. در این شرایط است که ما در معرض قضاوت و ارزش گذاری، آموزش و انتظارات دیگران قرار می گیریم و باید خود را محدود کنیم. در این جریان است که فرهنگِ حاکم در جامعه قفس مورد علاقه اش را برای ما آماده می سازد تا مبادا پا از چوکات رفتار، گفتار، اندیشه و احساس جایز فرا تر گذاریم و انتظارات دیگران را بر آورده نکنیم.
این نوع تربیت دو نیاز بسیار بنیادین روانی ما را تهدید می کند. اول نیاز به پیوند و تعلق و دیگری نیاز به آزادی و خود انگیختگی برای ارضای کنجکاوی و موثر بودن در تعامل با پیرامون. کسی که این احساس به وی دست دهد که تنها زمانی به حیث سوژۀ آزاد از قبول شدن، به رسمیت شناخته شدن و دوست داشتنی بودن برخوردار می شود که انتظارات دیگران را برآورده سازد و طبق ارشادات آنها عمل کند به این گمان می رسد که دیگران وی را طوری که هست قبول ندارند و وی را فقط به حیث یک شی و ابزار می بینند. بناءً نیاز به احساس تعلق و پیوندِ قابل اعتماد خدشه دار می شود. و زمانی که کسی کوشش می کند خود انگیخته جهان را تجربه و کشف کند ولی دیگران به وی توصیه های خویش را می کنند و راه حل درست را به وی می آموزانند در عمل نیاز به آزادی و خود انگیختگی وی را خدشه دار می کنند. تصور کنید پدر یا مادری که از بیرون به خانه می آید و کودک شان به شور و شوق بُرجی را که با اسباب بازی مثلاً از نوع لیگو ساخته است را به آنها با افتخار نشان می دهد و این والدین به عوض اینکه کارش را تحسین کنند شروع کنند به درس دادن وی در این جهت که اگر این طور و یا آنطور این برج را می ساخت بهتر می بود! اینجاست که آنها خود انگیختگی، آزادی و فکر و عمل مستقل را از کودک شان گرفته اند. اگر این نوع رفتار را با هر کار وی انجام دهند وی را به صغارت کشیده اند!
ساده ترین راه سازگاری فرد سرکوب نیاز های بنیادینِ اولیه است. در این صورت است که افراد قبول می کنند که به مانند شی و ابزار با آنها رفتار شود. هر چند این جریان تکرار شود صغارت انسان بیشتر تثبیت می شود. بعداً کودک، نو جوان و یا فرد "بالغ" دیگر دنبال تعلق و پیوند کمتر می گردد بلکه به جای این نیاز طبیعی نیاز ثانوی با اهمیت بودن، مورد تحسین دیگران قرار گرفتن و انتظارات دیگران را بر آورده کردن است که به نیاز تعیین کننده مبدل می شود. اینجا است که انسان در صغارت خود ساخته اش گیر می ماند و نمی تواند از خِرد خویش استفاده ای مستقل به عمل آورد.
خود انگیخته اندیشیدن می تواند مخاطره انگیز باشد و نیاز به مورد تحسین و قبول دیگران قرار گرفتن را تهدید کند و به همین دلیل است که انسان شهامتِ استفاده از خِرد خویش را از دست می دهد جدا از اینکه چه مخذنی از دانش را با خود حمل می کند. مشکل این انسانها کم دانشی و بی خبری نیست بلکه مشکل شان بافت ویژه ای عاطفی-شناختی است که آنها را در قفس شان حفظ می کند و حتی از آزادی می گریزند و می خواهند مسئولیت فکر کردن را به دیگران وا گذار کنند.
تضاد بین نیاز به آزادی و نیاز به تعلق در روانکاوی مدرن با مفهوم تنازع وابستگی-خودمختاری بیان می شود. انسان ها چون حیوانات اجتماعی اند، نه می توانند کاملاً آزاد باشند و نه می توانند کاملاً وابسته. یعنی در یکی از انتها های این محور قرار گرفتن یا انسان را از اجتماع می راند و یا وی را به یک روبات مبدل می کند که از خود هیچ اختیاری ندارد. رشد سالم فردی تعادل و توازن بین این نیاز های بنیادین است. اگر این توازن را بتوانیم حفظ کنیم می توانیم در حدی آزاد و همزمان وابسته باشیم و هر دو نیاز را برآورده کنیم که برای سلامت روانی ما از اهمیت کلیدی برخوردار است. متاسفانه جوامع بشری در کل به دلایل متعدد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی تا حال نتوانسته اند اعضای خویش را در راستای بیرون شدن از صغارت کمک کنند و یا حتی لازم دارند تا توده ای انسان ها در صغارت باقی بمانند تا حاکمان سرنوشت شان را تعیین کنند. از رهبران طالبان شنیده ایم که می گویند: آیا رای یک پودری با رای یک عالم دین مساوی است؟ به همین دلیل آنها به سوژه بودن و آزاد بودن انسان ها و نیاز شان به پیوند و آزادی باور ندارند و از این حرکت می کنند که ملا باید حکومت کند چون جمهور مردم گوسفندانی بیش نیستند. بناءً پروژه ای روشنگری به مفهوم اولیه اش هنوز محقق نشده است و انسان ها از حالت گله ای، تباری، ملی و غیره کاملاً بیرون نشده اند. اعلامیه ای عمومی حقوق بشر یک از بهترین دست آورد های جمعی بشر است که تا تحقق نیابد انسان در صغارت خواهد ماند. فقط معدودی آزاد اند تا بر سرنوشت اکثریت حکمرانی کنند، آنچه ما در جهان شاهد آنیم.
نتیجه گیری: با وجود پیشرفت های عظیمی که در همه ای بخش های زندگی انسان ها در این 300 سال اخیر بوقوع پیوسته است دانش عملی و یا عقل عملی انسان رشد متناسبی نداشته است. ما می توانیم به ماه سفر کنیم، هوش مصنوعی برنامه ریزی کنیم، زندگی انسان ها را طولانی سازیم و همه ای دیگر رفاه های موجود امروزی را سر و سامان دهیم ولی طوری که مشاهده می کنیم زندگی مسالمت آمیز برای ما هنوز چالش بر انگیز است. یعنی انسان هایی تعلیم یافته، دانشمند، سیاستمدار و غیره نمی توانند روی اصول اولیه (زندگی خوب چیست؟ در چه نوع جامعه ای می خواهیم زندگی کنیم؟) به توافق برسند. مشاجرات، اختلافات فکری و سیاسی و اخلاقی بین تعلیم یافته ها و دانش آموخته ها شدت بیشتری دارد تا مردم عام.
اگر جنبش روشنگری به دنبال جادوزدایی از جهان بود و ماکس وبر در قرن 20 از جادوزدایی صحبت می نمود، امروز در قرن 21 جهان دوباره جادوئی شده است. نه تنها در علوم طبیعی مانند فیزیک کوانتوم بلکه در باور های انسان های امریکایی و اروپایی ما شاهد آنچه به آن خرافات گفته شده است می باشیم. 75% از امریکایی ها به پدیده هایی باور دارند که مستقیم در مقابل یافته های علم مدرن است. 55% از آنها باور به "شفای روانی" دارند، یعنی میدان انرژی اطراف تن ما یا هاله دستکاری می شود تا مشکلات عاطفی و روانی ما که مربوط صدمه ها در گذشته است حل شوند. 41% به ادراک فراحسی باور دارند. 37% به خانه ها جن زده و 32% به اشباه و ارواح. 42% باور به جن زدگی دارند، 25% باور به این که ستاره ها در سرنوشت ما نقش بازی می کنند. 29% باور به ارتباط گیری با مرده ها، 24% به تناسخ 16% به چشم بد. شبیه این آمار را هم می توان در اروپا مشاهده کرد. رسانه های اجتماعی امروز وسیله ای برای شیوع خرافات شده است. دیده می شود که انسان ها حتی 300 سال بعد از جنبش روشنگری در یکی از پیشرفته ترین کشور های غرب به شکل غیر قابل باوری خرافاتی اند. مطالعات نوین اسطوره شناسی و روانشناسی دین نشان می دهند که انسان ها علاقه ای شدید به باور های خارق العاده و خرافی دارند و قرار نیست به این زودی همه ای آدم های با سواد خرافات زدائی هم بشوند. این البته یک بحثی برای خودش است که در اینجا به آن پرداخته نمی شود.
در هر صورت فهم و عقل محض تنها کار ساز نیست. انسان موجودی عاطفی و هیجانی است. امیالش، آرزوهایش، رانش هایش، اراده و انفعالش به مقابل عقلش قرار دارند و یا بهتر بگوییم عقل انسان در خدمت آنها است (شوپنهاور، نیچه، فروید). تنها پیش رفت های اقتصادی و تخنیکی و دانش کافی نیست. چیز بیشتری نیاز است. دانش و روشن شدن به درد نمی خورد اگر ما در درون خود تکانشی یا همان شهامت به کار بردن آن دانش را نداشته باشیم. برای اینکه انسان ها دانش خویش را با تمام قوا به کار گیرند باید بدانند برای چه ارزش هایی این کار را می کنند. ظرفیت متاثر شدن از آنچه در جهان می گذرد و انسان های دیگر را مبتلا می کند را باید داشته باشیم. این ظرفیت پیش فرض شهامت اندر استفاده از خِرد است که نقطه ای مقابل بی تفاوتی است. همین شهامت و ظرفیت متاثر شدن از مصیبت دیگران است که ما را از ماشین ها و روبات ها متمایز می کند. ولی به اثر نظام و فرهنگ حاکم انسان ها همدیگر را به حیث شی می بینند و با هم برخورد ابزاری دارند. اگر زمانی کارل مارکس (1818-1883) سرمایه داری را به حیث تولید کالای تعمیم یافته تعریف می نمود، امروز همه چیز از عواطف و علایق انسان گرفته تا خودش به کالا مبدل شده است. تا زمانی که ما همدیگر را تنها به حیث وسیله برای ارضای نیاز های همدیگر بدانیم، استفاده از خِرد عملی برای اهداف نوع ممکن نخواهد بود و ما با همه دانشی که داریم، در صغارت به مفهوم کانت خواهیم ماند. فروتنی و مبارزه با مصرف گرایی لجام گسیخته ضروری است. تسلیم شدن به اغوا های مبلغین کالا های گوناگون به صغارت ما می افزاید.