فضای خانقاه مثل همیشه پر از جنب و جوش بود، مولانا مانند آفتاب به بدور خود می چرخید و اشعاری را زمزمه میکرد. نورعشق اش مریدان اش را هم به حرکت و گردش درآورده بود و مانند سیارات نظام شمس هم بگرد خود می چرخیدند و هم بگرد آفتاب خود.
صدای موسیقی و نغمههای دلنشین، فضا را پر کرده بود و شور و حال وصفناپذیر به مجلس بخشیده بود.
همه پروانه وار به دور خود میچرخیدند و غرق دنیای خود بودند که ناگهان در خانقاه باز شد و مردی با موهای ژولیده و چهرهای خسته اما پر از عزم وارد خانقاه شد. به آرامی و قدم های شمرده به طرف یک گوشه ی نسبتا خلوت
خانقا رفت تا مزاحمت ایجاد نکند. در کنار کلکینی ایستاد و کتاب را که در دست داشت روی تاقچه گذاشت و با چشمانی جستجوگر و نگاه های با ترکیبی از تحیر و اشتباق به مولانا و مریدانش نگاه میکرد و منتظر ماند تا رقص شان تمام شود.
پس از آنکه تمام شدند و هم دوباره به زمین نشستند چشم مولانا به این مرد ژولیده افتاد که در گوشه ی آرام ایستاده و به او نگاه میکند.
مولانا با اشاره سر همراه با لبخند او را دعوت به نشستن در کنار خود کرد، او هم که منتظر همین دعوت بود به آرامی به سمت مولانا قدم برداشت، سلام داد و به احترام سرخود را خم کرد و در کنارش نشست.
مولانا پس از سلام متقابل و ادای احترام با بسیار مهربانی گفت ای دوست شما کی
هستید، چرا اینجا آمده اید و چه چیزی شما را به این کلبه عاشقان کشانیده؟
مرد مسافر دستی به مو های ژولیده خود کشید و با صدای آرام و شمرده گفت نام من آرتور است، آرتور شوپنهاور. آوازه و نام و حکمت شما مرا از غرب به شرق کشانیده، میخواهم با شما صحبتی و درد دلی داشته باشم.
مولانا با لبخندی گرم و چشمانی پر از محبت گفت دوست عزیز خوش آمدید، اما نشانی را شاید اشتباه گرفته باشید چون اینجا کلبه ای عشق است نه عقل و حکمت، در این کلبه که شما پا گذاشته اید پای استدلالیان می لنگد، برای آمدن در این کلبه بجای پا باید بال داشته باشید، بال عشق برای پرواز کردن.
شوپهناور آهسته سر خود را به نشانه تایید
تکان داد، در حالیکه با نگاه عمیق به چشمان مولانا خیره شده بود، گفت بلی من از آن دور دست ها این همه راه را طی کرده ام تا از شما در مورد عشق بشنوم، در مورد معنای زندگی بشنوم. چون در فلسفه من عشق، چیزی جز نیروی طبیعی برای بقای نوع یا گونه نیست. اما شنیدهام که شما عشق را به عنوان نیرویی الهی و تعالیبخش میشناسید. میخواهم بدانم عشق نزد شما چیست و چی معنایی دارد که از چشم من دور مانده است.
مولانا با چشمانی درخشان و لبخندی که از دل برمیآمد، گفت: عشق، حقیقتی است فراتر از کلمات و تعریفها که در ظرف زبان نمیگنجد، عشق بحر یست که در کوزه نمی گنجد. بگذار کمی صحبت کنیم تا شاید از دل این صحبت ها و بحث های ما حقیقتی نو پدید آید تا چشمان ذهن هردوی ما بتواند نور آنرا ببیند.
شوپنهاور در حالیکه با نگاهی کنجکاو مشتاقانه به مولانا نگاه میکرد منتظر ماند تا بیشتر از مولانا بشنود.
مولانا صدای خود را صاف کرد و با نرمی و احترام عمیق گفت، آرتور عزیز، بگو ببینم، چرا عشق را تنها نیرویی برای بقای گونه میدانی؟ آیا در تجربههای خود، چیزی فراتر از این ندیدهای؟
شوپنهاور با صدایی آرام اما قاطع گفت، عشق در تجربه و اندیشه من چیزی جز همان نیرویی نیست که ما را به سوی ارضای خواستههای جسمانی و بقای نسل میکشاند، نیروی که در عقب آن دست یک نیروی قوی تری است که من آنرا اراده معطوف به زندگی مینامم. این همان اراده معطوف به زندگی است که ما را با این احساس که آنرا عشق می نامیم فریب میدهد تا نسلها ادامه یابند.
با همه احترامی که به شما دارم باید بگویم که عشق برای من چیزی جز یک توهم نیست. عشق ما را از واقعیتهای زندگی دور میکند و ما را به دنبال خیالات پوچ میبرد، آیا این طور نیست؟
مولانا با نگاهی عمیق و لبخندی ملایم در حالیکه به ریش خود دست میکشید گفت نه دوست عزیز، عشق فراتر از طبیعت و بقای نسل ها است. عشق، همان نیروی الهی است که ما را به سوی حقیقت و نور میکشاند. عشق، ما را از خودخواهی ها و نفسانیات دور میکند و به سوی دیگری و به سوی خدا و یکی شدن و حل شدن در خدا میکشاند. عشق نیرویی است که ما را به تعالی میرساند، ما را به خدا نزدیک میکند و به زندگی ما معنا میبخشد. عشق به خدا، عشق به دیگران و حتی عشق به خود، همه و همه جنبههای مختلفی از یک حقیقت بزرگ هستند.
شوپنهاور مکث کوتاهی کرد و گفت، شاید حق با شما باشد مولانای عزیز، اما چگونه میتوان به عشق ایمان داشت؟ وقتی می بینیم انسانها اغلب وقتی در دام این ایمان به عشق گرفتار میشوند زندگیشان را به نابودی میکشانند، آیا این طور نیست که عشق تنها منجر به درد و رنج میشود و یا گریزی است از واقعیت تلخ زندگی، واقعیت تلخی که ما محکوم به آن هستیم، چشم بستن به این واقعیت که ما ابزاری بیش نیستیم در دستان اراده معطوف به زندگی، اراده که بار خود را بر شانه های ما حمل میکند و ما را برده خود ساخته؟
مولانا چند لحظه سکوت انگار که در حافظه خود دنبال چیزی میگشت بعد دوباره رشته گفتگو را گرفته گفت، درست است که عشق گاهی درد و رنج به همراه دارد، اما همین درد و
رنجها هستند که ما را رشد میدهند و به ما میآموزانند. عشق، ما را از خودخواهی هایمان دور میکند و ما را به سوی دیگران و به سوی خدا میکشاند. عشق نه جنون است و نه بیماری. عشق جوهره زندگی است. عشق، همان نوری است که در دل تاریکی میدرخشد و به زندگی معنا میبخشد. بدون عشق، زندگی خشک و بیروح است.
شوپنهاور بدون اندکی درنگ گفت دوست من فکر نکنید که من در پی رد کردن سخنان شما هستم، شاید آنچه را شما میگویید حقیقت داشته باشد، اما صادقانه بگویم برای من پذیرش آن مشکل است. شاید عشق واقعاً نیرویی فراتر از طبیعت و بقای گونه ها باشد. اما چگونه میتوان چیزی را فرا تر از طبیعت و نیرو های طبیعی تصور کرد و چگونه به این عشق و حقیقت ایمان آورد؟ برای من غیر
ممکن به نظر میرسد، اجازه بدهید بگویم عقل ام آنرا نمی پذیرد.
مولانا با لبخندی گرمی گفت من متاسفانه قادر نیستم این راه را به کسی نشان بدهم، این راه راهی است که هر انسانی باید خود برای خود بیابد. راهی که از دل تجربیات و لحظات زندگی میگذرد. این راه را زمانی میتوانید بیابید که به ندای قلب تان گوش بسپارید، خود را به آغوش عشق بیاندازید و بگذارید عشق شما را هدایت کند، نه عقل. آنگاه راه حقیقت و معنای زندگی را خواهید یافت.
برای چند لحظه هر دو سکوت کردند هردو به این نتیجه رسیده بودند که هردو در جستجوی حقیقت اند هر چند از راه های متفاوت. مریدان مولانا هم که از صحبت ها آنها لذت برده بودند به آنها خیره شده بودن تا مگر چیز های بیشتری از آنها بشنوند.
مولانا یکباره دست شوپنهاور را گرفت از جای خود بلند شد گفت زیاد سخن گفتیم حالا وقت قدم زدن است. مولانا در حالیکه دست شوپنهاور در دست اش بود از خانقا بیرون شدند و به طرف باغی که متصل به خانقا بود روان شدند، پس از چند دقیقه کنار چشمه ای نشستند تا دست و روی خود را تازه کنند. هنوز خسته گی شان رفع نشده بود که چشم شان به مردی افتاد که به سمت محلی که نشسته بودند می آمد.
مردی با چشم های جستجوگر، بروت های درشت با قدم های محکم شبیه فرماندهان نظامی. همین که نزدیک چشمه آب رسید سلام و عرض ادب کرد گفت امیدوارم مزاحم نشده باشم.
مولانا با لبخند پر از مهر گفت در آئین عشق
چیزی بنام مزاحم و مزاحمت وجود ندارد، ما همه نی های بریده شده از یک نیستان هستیم. بفرمایید بنشنین، شما هم حتما دنبال گمشده تان هستید، دنبال عشق.
قبل از آن که مولانا به سخن خود ادامه بدهد شوپنهاور رشته سخن را گرفته رو به مولا کرده گفت این آقا یکی از هم شهری ها و از شاگردان بسیار با استعداد و پر شورم میباشد، نام اش نیچه است، فریدریش نیچه، آدم آرام و مهربان با اندیشه های تند و تیز و برانداز.
نیچه سخن شوپنهاور را تائید کرد گفت بلی من هم از علاقمندان این گونه گفتگو ها هستم خواستم جسارتی کنم و با شما اندکی درد دل کنم. چون عقل و عشق این دو نیروی متضاد و مکمل یکدیگر همواره فکر مرا به خود مشغول ساخته اند، چنان مشغول که گهگاهی ناگزیر شده ام به کوه ها و به دور از هیاهوی زندگی
روز مره پناه ببرم.
شوپنهاور دوباره رو به نیچه کرده گفت، خوب پس بگو ببینیم نظر شما در مورد عشق چگونه است، آیا عشق همان جنون نیست که انسان را از مسیر عقل دور میکند؟
نیچه پس از مکث کوتاهی گفت، بلی، عشق همان نیرویی است که ما را به فراسوی خود ما میبرد. عشق نیروی خلاقی است که ما را به خلق ارزش ها و معانی جدید می کشاند، اما عشق باید با اراده قوی و عقلی روشن همراه باشد در غیر آن همانگونه که شما گفتید جنون و دیوانگی است.
مولانا آهسته سر خود را تکان داده گفت، بلی بلی، همین گونه است، عشق واقعا نیروی خلاق است. نه تنها نیروی خلاق است بلکه یگانه چراغی است که ما را از تاریکی های
زندگی عبور میدهد و به نور حقیقت متصل میسازد. اجازه بدهید بگویم عشق و عقل در واقع دو روی یک سکه اند وبدون یکی دیگری ناقص خواهد بود.
نیچه دوباره با تکرار گفت، بلی، اما عشق به تنهایی نمیتواند راهنمای ما باشد. عشق باید با ارادهای قوی و عقلانی همراه باشد تا ما را به سوی تعالی هدایت کند، تا ما را انسان عبور بدهد و ابر انسان برساند. البته ميخواهم این نکته را هم اضافه کنم مولانای عزیز، که ابر انسان همان انسان کامل شما نیست.
شوپنهاور اما بدوند عقب نشینی از همان موضع قبلی خود میگوید، خوب شما هر گونه که فکر میکنید، بکنید، برای من اما عشق فقط یک نیروی طبیعی است که ما را به سوی ارضای خواستههای جسمانی میکشاند، بیشتر از این من چیزی در عشق نمی بینم. اگر
حقیقتی وجود هم داشته باشد عشق به تنهایی نمیتواند ما را به حقیقت برساند.
مولانا با لبخندی آرام و پر از محبت میگوید هردوی شما درست میگویید، هردوی شما به بخشی از حقیقت رسیده اید. و در همینجا باید اضافه کنم که هیچ کسی را یارای رسیدن به کل حقیقت نیست، اما همه ما ممکن به بخشی از حقیقت بتوانیم برسیم. بلی عشق نیروی خلاق است، نیروی الهی است و ما را به سوی خدا و حقیقت مطلق می کشاند. و من هم با شما موافقم که عشق باید با عقل و اراده قوی همرا باشد تا ما را به سوی تعالی هدایت کند.
نیچه با نگاهی تحسینآمیز به مولانا گفت، شاید حق با شما باشد، مولانا. شاید عشق و عقل هر دو برای رسیدن به حقیقت و تعالی لازماند. اما میخواهم قلبا و قبلا از شما معذرت بخواهم به خاطر اینکه میخواهم بگویم که
حقیقیتی وجود ندارد، حقیقتی که شما دنبال اش هستید توهمی بیش نیست، حقیقت ها ساخته و پرداخته ذهن ما انسان ها است، بگذارید پوست کنده بگویم، حقیقت دروغ ها ما است. به هر صورت اما هر یک از ما باید راه خود را در این مسیر بیابیم.
شوپنهاور با لحنی نسبتا آرامتر و شمرده گفت: شاید در اینجا نکتهای عمیقتر نهفته باشد. شاید عشق و عقل هر دو جنبههایی از یک حقیقت بزرگتر هستند که ما هنوز به طور کامل درک نکردهایم، آینده گان شاید بیشتر از ما کند و کاو کنند و یا هم هیچ علاقمندی به آن نداشته باشند، و چه میدانیم که ممکن ما را بخاطر این سخنان مسخره کنند و همه این سخنان را بیهوده و وقت تلف کردن بدانند.
نیچه و مولانا هم با تکان دادن سر سخنان
شوپنهاور را تائید کردند هر سه از جا بلند شدند و در حالیکه صحبت های شان ادامه داشت آهسته آهسته به طرف خانقاه روان شدند.