جستاری در بارهٔ زندگی و اندیشه های کارل مارکس — 1818–1883— بخش ۹۵

( همان گونه که با چوب های پوسیده نمی توان خانه و قایق ساخت با افکار پوسیده هم نمی توان جامعه را ساخت۰ « کارل پوپر » ) در این جستار و چند جستاری بعدی انسان از دیدگاه کارل مارکس مورد بررسی قرار می گیرد؛ بدون شک در این سلسله جستارها که تاکنون حضور شما دوستان عزیز و گرانقدر ارایه گردیده از نویسندگان و اندیشمندان و

آثارشان استفاده نموده و حداکثر بهره را برده ام ؛ از جمله از آثار شخص کارل مارکس و انگلس ؛ که در پایان این جستارها نام و مشخصات شان و تمام منابع و مأخذ ها خواهند آمد۰همچنین تردیدی نیست که مسؤلیت اصلی تمام این جستارها و چگونگی ارایه و تحلیل نهایی به دوش خودم می باشد؛ زیرا بررسی ؛ تحلیل و گزینش را من انجام داده ام و شاید اگر شخص دیگری به مارکس و اندیشه هایش می پرداخت به گونهٔ دیگری و بر اساس درک و فهم و دانش و تجربه های خودش می نگاشت ؛ بنابر این کم و کاستی های اگر وجود دارند که حتمن خواهد داشت ؛ مسؤلیت آن به دوش شخص خودم می باشد۰هر نویسنده و پژوهشگری روایت خودش از موضوعی که بر گزیده می نویسد و زیبای نیز در همین هست که ما با روایت ها و تحلیل های گوناگون و گاه متضاد مواجه می شویم ؛ و اما مهم این است که صادقانه و بدون حب و بغض های شخصی بنویسیم و هنگام نوشتن تا آنجا که ممکن و میسر است از دایره ای انصاف و عدالت و منطق و خردورزی و حقیقت گویی و حقیقت جویی خارج نگردیم و هدف از نوشتن فقط و فقط روشنگری و بیان حقیقت باشد۰‌پس بحث را با این پرسش آغاز می نمایم که جنبش انسانگرایی در اروپا از کی آغاز گردیده و به چند دوره می توان تقسیم نمود؛ و نیز خواهیم دید که نقش جناب کارل مارکس در جنبش انسانگرایی اروپا چه بوده و اصولن دیدگاه و جهان بینی او در بارهٔ انسان چیست؟ پیش از پر داختن لازم است بدانیم که تجسم کلی جنبش انسانگرایی را می توان به پنج دوره تقسیم کرد ؛ که البته هر دوره دوران ماقبل و پیش از خود را نیز در بر دارد۰مشخصهٔ دورهٔ نخست جنبش انسانگرایی که مربوط به قرون میانه یا قرون وسطا می گردد؛ عبارت بود از حفاظت از رساله های آسمانی ی مربوط به روم و‌ یونان باستان ؛ در این دوره ؛ تکامل روحی ؛ وجدانی و مذهبی انسان مورد نظر این جنبش بوده است و این دوره را « انسانگرایی کلاسیک» و یا بنیانی نام نهاده اند۰در این دوره انگیزهٔ « رستگاری »انسان در نزد خدا که توسط مسیحیت نمایندگی می شد ؛ سیمایی از انسان را به نمایش می گذارد که در آن انسان موجودی بود که نفس زندگی اش دست شستن از مادیات و از لذت های زندگی است تا بتواند با قرار دادن خود در کنار خدا به خداگونه گی دست یابد۰دور دوم دگربار با همان مشخصات انسانگرایی کلاسیک تجلی یافت با این نیت که طغیانی علیه استیلای جذم اندیشی ی قرون وسطا را دامن بزند و هم از این روی جنبش انسانگرایی در این دوره معنایی سیاسی به خود گرفته بود۰تا این دوره انسان مرکز کائنات و مقصود خلقت و آفرینش بود۰« انسانگرایی پس از رنسانس » تأثیرات مؤجزی بر پیکر اندیشهٔ « نقطه صقل بودن انسان در جهان » بر جای گذارد۰« انسانگرایی مابعد کلاسیک آلمان» انسانگرایی جدید یا ایده آلیستی ؛ به دورهٔ سوم قدرت گیری جنبش انسانگرایی مربوط می گردد۰خواست آزادی لیبرالی و شأن فردی انسان که مشخصهٔ این دوره را شکل می دهد ؛ به آن منتهی شد که در این دوره اندیشهٔ « فردیت داشتن » انسان رواج بیابد۰دوره چهارم ؛ جنبش انسانگرایی را کارل مارکس علیه انسانگرایی ایده آلیستی آلمانی نمایندگی می نمود۰موضوع اصلی این چند جستار که در پی هم خواهد آمد به این دوره از جنبش انسانگرایی باز می گردد۰جوهر کلام مارکس را می توان این گونه بیان کرد که انسان در روند تکامل تاریخی — اجتماعی خود با درهم آمیختن با نظام سرمایه داری به اوج از خودبیگانگی می رسد۰ولی به تنهایی و بدون تغییرات اساسی در بنیان های هستی ی واقعی ی خود قادر به رهایی نخواهد بود‌؛ بلکه تنها توسط تغییرات انقلابی در بنیان نهادهای اجتماع ؛ اقتصاد و سیاست می تواند زمینهٔ دست یافتن به انسانیت واقعی و رستن از قید از خودبیگانگی را در جامعه ای نوین مهیا و آماده ساخت۰اندیشه های انسانگرایی مارکس در حقیقت به منزلهٔ نقطهٔ گسستی از سنت های پیشین انسانگرایی محسوب می گردد ؛ از یک سوی تحت تأثیر واقعیات خشن اجتماعی در ابتدای شکل گیری سرمایه داری اروپا « فقر زیاد میان طبقه کارگر ؛ سرکوب جنبش های کارگری و ریشه عمیق ناسیونالیسم در اروپا » و از سوی دیگر متأثر از تعبیرات نادرست و کلیشه سازی هایی که از عقاید مارکس صورت می گرفت برای یک دورهٔ چهل — پنجاه ساله به دست فراموشی سپرده شد۰به گونهٔ که پس از مرگ مارکس و به ویژه پس از قدرت گیری حزب بلشویک در روسیه اساسأ دوری کردن از عقاید انسانگرایی مارکس جزء « گناهان کبیره » محسوب می شده است۰انسانکرایی مارکس هم از این روی به منزلهٔ گسستی از سنت های انسانگرایی ی ماقبل خود به شمار می رود که نه تنها سیمایی تاریخی — اجتماعی را از انسان حقیقی ارایه کرد ؛ یعنی انسان واقعی و غیر پندارگونه ؛ و نه تنها به زدودن اوهام و خرافات مذهبی — سیاسی و اقتصادی از سیمای انسان پرداخت ؛ بلکه به دنبال آن با ذکر شأن انسان و نیازمندی های حقیقی اش و نقش اجتماعی انسان ؛ راه های دست یابی انسان را به مقام انسانی خویش در دستگاهی نظری و با اتکاء به مؤلفه هایی که ساختار اقتصادی — اجتماعی — سیاسی عصر وی در اختیارش قرار داده بود ترسیم نمود۰در دورهٔ پنجم ؛ جنبش انسانگرایی پس از پایان جنگ دوم جهانی جدال بر تعبیر دیگری از انسانگرایی و گسست همه جانبه از سنت های ماقبل آن شدت گرفت و جنبش انسانگرایی این بار خود را در قالب ادبیات پس از جنگ ؛ جنبش اگزیستانسیالیسم و جنبش دانشجویی سال 1968 ؛ نمایان ساخت۰ماحصل این تلاش ها قدرت گیری اندیشه ای است که سعی در تلفیق انسانگرایی مارکس و انسانگرایی موجود در روانکاوی زیگموند فروید نموده است که متفکران آن از « مکتب فرانکفورت » سر بر آورده بودند « اریش فروم نیز در ابتدای حیات مکتب فرانکفورت در کنار ماکس هورک هایمر در ردهٔ پایه گذاران این مکتب بود ولی در میانه های راه از این مکتب جدا شد۰» از جمله مشخصات اساسی این دوره تلاش برای نمایان کردن تضادمندی درونی ی ساختار روانی انسان در تمام جنبه های زندگی فردی ؛ پرورشی و اجتماعی بوده و نشان دادن نقش این تضادمندی های درونی در کلیهٔ عرصه های زندگی فرد ؛ جامعه و تغییرات اجتماعی۰آنچه که بیش از همه به شکل گیری جنبش متأخر انسانگرایی کمک کرد ؛ شکل گیری سیمای کاملن متفاوتی از انسان بود که آن را روانکاوی فروید ارایه می کرد۰تأثیر اندیشهٔ فروید تا به آن حد بود که آن را انقلاب سوم بشریت می دانند ؛ جهشی که توانسته است چهره ای کاملن متفاوت از انسان و جهان ذهنی وی ارایه دهد۰پیش از فروید ؛ ارسطو و داروین هر کدام با ارایهٔ نظرات خویش پیرامون موقعیت انسان و طبیعت ؛ انقلابی عظیم را در تفکر بشریت موجب گردیده بودند۰فلسفهٔ مارکس همانند فلسفهٔ وجود گرایانه ؛ اعتراضی است به از خود بیگانگی انسان ؛ اعتراضی علیه فقدان فرد و علیه تبدیل شدن انسان به شی ء ۰ فلسفهٔ مارکس اعتراضی است علیه غیر انسانی کردن انسان و علیه تبدیل انسان به ماشین—که این خود به تکامل صنایع در غرب پیوسته است۰فلسفهٔ مارکس تمام پاسخ هایی را که به مسئلهٔ وجود انسان داده می شود از آنجا که اینها تنها و در حقیقت بر تضادهای درونی خود سرپوش می گذارند ؛ عمیقن به نقد می کشد۰فلسفهٔ مارکس ریشه در مجرای سنت انسانگرایی غرب دارد ؛ سنتی که از زمان اسپینوزا ؛ از عصر روشنگری در آلمان و فرانسهٔ قرن هجدهم « از کانت » تا گوته و هگل ادامه می یابد و‌ جوهر درونی آن پرداختن به انسان و تحقق قوای انسانی او است۰مسئلهٔ محوری در فلسفهٔ مارکس — که بیان آشکار و سریع خویش را در « دستنوشته های فلسفی — اقتصادی » می یابد — مسئلهٔ مربوط به هستی واقعی فردیت انسان است ؛ یعنی انسانی که به واسطهٔ عمل خویش وجود دارد و طبیعت وی در تاریخ شکل گرفته و خود را در آن آشکار می سازد۰بر خلاف کیرکگارد « Kierkegaard » و دیگر فیلسوفان ؛ مارکس انسان را به منزلهٔ عضوی واقعی از جامعه و طبقه ای معین می بیند ؛ به منزلهٔ موجودی که توسط جامعه رشد می یابد و در عین حال نیز اسیر بندهای جامعه است۰برای مارکس تحقق کامل قوای انسان و رهایی وی از قدرت های اجتماعی ای که وی را به بند کشیده اند ؛ با به رسمیت شناختن این قدرت و با تحولی اجتماعی که توسط همین قدرت ها صورت می گیرد ؛ عملی است۰فلسفهٔ مارکس فلسفه ای جدالی است۰فلسفه ای که از اعتقاد به انسان و از اعتقاد به توانایی انسان در گشودن بندها و تحقق بخشیدن به استعدادهای ذاتی خویش شکل می گیرد۰چنین اعتقادی خصلت نمای فرهنگ غرب از انتهای قرون وسطا تا قرن نوزدهم است۰اما به همین دلیل نیز بسیاری از خوانندگان که تحت تأثیر ناامیدی مقطع حاضر قرار دارند و به مقولهٔ از نو پا گرفتهٔ گناه موروثی « به شکلی که فروید و نیبوهر آن را مطرح می سازند» اعتقاد آورده اند؛ خواهند پنداشت که فلسفهٔ مارکس دیگر قدیمی ؛ خیالی و یا غیر لازم شده است۰و به این دلیل و شاید دلایلی از این دست ؛ این را مردود بدانند که « انسان توانایی ارتقاء یافتن به موجودی را دارد که بایستهٔ هستی او را شکل می دهد۰» و هم از این روی دیگر اعتقاد به انسان را از دست داده اند۰اما برای دیگران که این گونه ناامید نشده اند فلسفهٔ مارکس منبعی دور اندیش و مملو از امیدهای تازه است۰زمینهٔ این اختلاف به آن مربوط می شود که مارکس نمی توانست پیش بینی کند که سرمایه داری تا چه اندازه ای قادر خواهد بود خود را گسترش دهد و نیازهای اقتصادی گسترش صنایع ملی را بر آورده سازد و این که مارکس قادر نبود خطر بوروکراسی کردن و مرکزی کردن اقتصاد و سیاست را در بیابد و نمی توانست سیستم اقتدارگری را که به عنوان سوسیالیسم سر بر آورده است پیش بینی کند۰به هر حال انتقاد واقعی به مارکس متفاوت از قضاوت های تندروانه و مبتذلی است که امروزه رایج شده است۰از این رو معتقدم که ما با حلول واقعی بر محتوای تفکر مارکسیسم و با تمیز دادن بین مارکسیسم و به ظاهر مارکسیست های روسی و چینی قادر خواهیم بود واقعییات جهان کنونی را درک کنیم و معقول و سازنده به استقبال نیازمندی های آن برویم۰بنابر این بهترین منابع برای شناخت مارکس در وهلهٔ نخست آثار خود مارکس است و در گام دوم آثار نویسندگانی که نه از روی بغض و کینه ورزی ؛ بلکه صادقانه کوشیده اند حقایق را بنگارند و قصدشان نه سر سپردگی به مارکس و مارکسیسم و نه دشمنی با او بوده است می باشند۰

اخبار روز

10 سنبله 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها