زجۀ کودکانه ای یک کودک گوش دل را می خراشید :« بوبو بریم خانه، بریم... خانه بریم بوبو... خانه ... و مادر پاسخ می داد میریم بچیم میریم، چُپ باش...» و مادر با خود می گفت که به کودکش دروغ می گوید، و اما به خود می پیچید و فریاد بی صدای خودش را می شنید که " آه دلم را روح و روانم را، نفسم و زندگی ام را، تمام هستی و دار و ندارم را
هر آنچه از داشتن هست را در آنجا در خانه گذاشتم و خود سبیل مانده ام را... نه کالبد تهی از روح و زندگی ام را به اینجا آوردم، کالبد کفن ناپوشیده ام را اینجا آوردم....»
این مادر و کودکش به دلایلی ناگزیر به ترک خانه و کاشانۀ شان شده بودند واینک در "مسافری" به سر می بردند، این مسافری نوعی سادۀ مسافری نیست، مسافری از ناگزیری و مجبوریت هست، مسافری که به مبده دگر راه بازگشت نیست حالت مادر و کودکش در ظاهر امر می تواند غیر قانونی، پناهجو، پناهنده و یا حالت خشن تبعید را داشته باشد، ولی این حالت های نامبرده می توانند، مگر آیا درد این مادر و کودکش را مداوا کنند...؟ نه. پس نام آن درد چه خواهد بود و آیا مداوای دارد...؟
دوستی در خارج قصه میکرد :« ولا یگان دفه که در اینجه دقیت برم دست میته به یاد همو کوچه گک خاک آلود ما می افتم سر تختۀ دوکان کاکا غفور که با دوستم، بصیر و دوست محمد، قصه میکردیم، از مکتب، از سیاست، فلم و سینما، از هر چیز... و دلم چنان به یاد وطن به تپش می افتد که احساس میکنم ناجور هستم، یک ارزش و یا شی با ارزشی از من در آنجا مانده است...» این دوست من سند اقامت دایمی هم دارد، سطح زندگی اش هم به مراتب از دیگر "خارجی الاصل ها" بهتر هم است، پس کدام کمبودی و نیاز است که اقامت دایمی و ساز و سامان مجلل زندگی اینجا آن را برآورده نه ساخته است و یا کدام دردی است که موجب فقدان چیزی نزد آن مادر و این دوست من شده است...؟؟
مهاجرت و کوچیدن از سرزمین مادری به هر سببی که باشد، در پهلوی مزایا و تخیلات قشنگی که در ذهن می آفریند و با آنکه استعداد عده ای از بزرگان علم و فرهنگ در غربت فرصت نمو و رشد یافته است، و علی الرغم آنکه بشر از آوان کار ناگزیر به ترک ماوای اجدادی خویش بوده است، این کوچیدن و مهاجرت کناره های دردناکی هم داشته است که سوزنده ترین درد آن همان غربت است از سوی امروز مهاجرت هم به آن صورت افسانوی و ساده و سهل آن نمانده است.
حالات متفاوت حقوقی یک خارجی در کشورغربت نشین دیگر یا غیر قانونی است؛ که هیچگونه سند اقامت و حضور و وجود آن در ثبت های رسمی مطرح نیست. یا پناهجو است که وجود او به حیث یک شخص بدون سند قبول شده است و منتطر سرنوشت است. و بعد پناهنده است که به حیث شخص "حاضر در قلمرو آن کشور پذیرفته شده و دارای سند اقامت بوده و حضور موصوف مجاز گردیده است و در نهایت شخص تبعیدی است که به جبر و اکراه از وطنش، از ماوا و مرز و بومش رانده شده و اخراج گردیده باشد. این ها همه وضعیت برونی یک شخص در برون از کشورش است که حالت و وضعیت حقوقی آنان را مشخص می سازد.
(آنانیکه به خاطر کار و بار به طور مؤقت در خارج به سر می برند این نوشته به آنان نه پرداخته است)
اما در تمام حالات نامبرده یک عنصر مشترک را می توان یافت که وضعیت درونی انسان های شامل آن حالات، با آن دست به گریبان اند و هیچ یک از آنان فارغ و مبری از این وضعیت نمی باشند وآن حالت "غربت" است؛ این غربت چیست...؟؟
غربت به سراغ پناه جو، پناهنده، انسان غیر قانونی و تبعیدی می آید و دارای خصایل متعدد و متنوع می باشد که این خصایل به یک نوعی باهم تعلقی دارند: حس بیگانگی و نا آشنایی، رنج و عذاب دوری از وطن و محل و ارزش های مادی و معنوی که برای انسان غریب اهمیت ارزشی و اولی دارد، حس بی هویتی، از خود بیگانگی، بی کسی، حس دور شدن از خود، ناشناختگی، جلای وطن، از مرز وبوم اصلی و ماوای خود و... بخشی از این خصایل شمرده می شوند. غربت را مسبب نوعی ترس میدانند که نزد غریب باعث عجز و ناتوانی خواهد شد. در جای غربت را دوری از خویشتن و لذا مداوای آنرا بازگشت به خویشتن وانمود کرده اند، "باشلار" فیلسوف فرانسوی می گوید که :« خانۀ هر فرد ریشه هایی است که او را در نقطه های ماندگار و ثابت میکند.» این درک باشلار منظور باطنی زجۀ آن کودک را که از مادرش می خواهد، به خانه بروند، خوب روشن می سازد. عده ای محدودی غربت را "استعارۀ مفهومی" به معرفی میگیرند که تصوری از اشیاء و مکان های در ذهن میدهد که دگر برای غریب وجود ندارد و یا لااقل به دسترس او نیست.
معانی لغوی غربت دور شدن از وطن، حس دوری از ماوا و مرز وبوم اصلی، بیگانگی، از خود بیگانگی، حس بی هویتی، غریبی، فقیری. و نیز آنرا به معنی گریه ٔ پنهانی و یا گریستن نهانی هم به کار برده اند. درد سوزندۀ غریب این است که
دورو بر او کسی او را درک نمی کند و یا خودش از شرح آن حالتی که به او دست داده است عاجز می باشد، گاهی اثرگذاری غربت بر اشخاص، یک نوع نبوده است ولذا افراد متفاوت با آسیب های متفاوت از غربت مواجه می باشد و خود ناتوان از توضیح حالت خویش به سر می برند. در این حالت غریب خیلی تنهاست، تنهایی دردناک... حس غربت مفهومی انتزاعی است که جایگاهش در سر است، در مغز و در روان است.
یکی از صفات حاشیوی غربت "بی اعتنایی به قوانین جمعی و اجتماعی است" شاید به همین خاطردر برخی از کشور های
غربتی (غریب نشین) فیصدی بلند مجرمان خارجی الاصل و نیز متخلفان ضابطه ها و نُرم های مدنی و اخلاقی، از همین دستۀ غربت نشینان باشد، انگار غربت به غریب، متناسب به آگاهی او در موصوف واکنش های متفاوت ایجاد میکند، اکثر غربت نشینان عکس العمل ناسنجیده و بدون محاسبۀ نتیجۀ آن از خود بروز میدهند، هنجارشکنی های خلاف رفتارانه، فراموشی و حذف رفتار های فرهنگی مبده (سرزمین مادری)، تسلیم شدن به احساس های فارغ بالی از رعایت هنجار ها و رفتار های معمول و مدنی و بی پروایی به ضابطه های جامعۀ غربتی و... علایم آن "بی اعتنایی به نُرم ها و قوانین" جامعۀ غربتی شمرده خواهد شد، بی گمان ممکن است بخشی از هنجار ها و رفتار های مجرمانه و غیر مدنی می تواند از جامعۀ مبده به جامعۀ غربتی تسری یافته باشد.
غربت در هر نوع و ماهیت آن عذاب است و درد، رنج است و سیاهی و ناامیدی، خلای هویتی و تعلیق. ولی این رنج و عذاب بر همه نسل های غریب یک سان نیست زجر بلند و دردناکش از آن نسل نخستین است، نسل دومی هم کمی به این عذاب آشنا است ولی نسل سوم دگر مبدۀ اجدادش را زیاد به خاطر نه خواهد داشت.
خار غربت به دل انسان نزدیک به طبعیت مثل روستائیان بیشتر، عمیقتر و دردناکترمی خلد، در حالیکه انسان مدرن – که به خانه به دوشی دگر عادت کرده است و وابستگی محکمی با مرز و بومی نداشته – تن به سردرگمی وسراسیمه گی و سرگشته گی خواهد داد و نسبت به روستایی کمتر مشوش خواهد بود در حالیکه انسان نزدیک به طبعیت علاج درد غربت را فقط بازگشت به مرز و بوم اش میداند.
درشتی کند بر غریبان کسی / که نابوده باشد به غربت بسی. از " سعدی"
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. "ناصر خسرو"
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است.
مولوی (مثنوی)
« به طور کلی غربت عبارت است از دورماندن و کنده شدن از هر آنچه که مطلوب و مورد پسند
انسان است؛ از این روی غربت افراد به سبب تنوع مطلوبات دورمانده و تمایلات آنان به مکانها، انسانها
و چیزهایی که از آنها دورشده و از دست داده با یکدیگر متفاوت است. زمانی که انسان از آنچه که
تمایل و اشتیاق اوست دور می شود و نمیتواند خود را با شرایط و محیط جدید سازگار کند و با آن
منطبق شود دچار حس غربت میگردد
نشانه هایی مانند سردرگمی و درماندگی، اضطراب، افسردگی، حس تنهایی، نوستالژی و حس حسرت،
بروز رفتارهای ناهنجار مانند بیخوابی، کم اشتهایی و یا پُراشتهایی مفرط، دردهای جسمانی مانند
سردردهای شدید، حس ترس و ناامنی و ... جملگی عوارض و نتیجۀ بروز غربت در فرد است. با توجه به
میزان دلبستگی و وابستگی فرد به آنچه که از آن دور مانده غربت میتواند مقطعی و یا همواره و پیوسته
ادامه یابد و انسان را در دردی ابدی فرو برد...»
اگر وضع غریب را از دید مفرط و درشت رقم کنیم؛ غریب در نگاه جامعۀ "غربتی" – جامعۀ غریب نشین - یک خارجی است، به زبان فرانسه یک étranger یا یک بیگانه است و یا یک موجود étrange غریب ( عجیب و غریب ) است؛ او ممکن تا دیر زمانی از شمارش در دسته بندی های اجتماعی معلق بماند، "تعلیق هویتی" که چاشنی ناشناختگی او محسوب خواهد شد بیگانۀ ناشناخته عجیب و غریب و معلق، ولی بعد هم که صاحب یک موقعیت و هویت جمعی میگردد، جایگاه اجتماعی اش در ادنی ترین مدرج گروه اقلیت های حاضر در جامعۀ غربتی خواهد بود که نگاه آن جامعه را ناظر به او بازهم اسم " بیگانه ای از جنس اقلیت" را خواهد داد، حتی اگر در جامعۀ غربتی حس خارجی ستیزی xénophobie هم ته نشین کرده باشد، صفوف اقلیت های قدیمی تر یا سابقه از حس برتر طلبانه در برابر این غریب ابا نخواهد ورزید،
در معنی دیگر این غریب میان ارۀ دو سره قرار خواهد داشت... والبته گاهی موقعیت عینی غریب اگر چنین نباشد موقعیت عینی بهتر از این راهم نه خواهد داشت.
دردناکترین غربت همان "تبعید" خواهد بود؛ که باعث بیچارگی کامل تبعیدی میگردد واین غربت به حیث یک سزا و مجازات بر او تطبیق می شود، این نوع غربت مجازات دوگانه است؛ یکی برون افگندن از مرز وبوم اصلی – خود
غربت - و دیگرالقای حس گناه کار بودن برای خودش و در برابر نگاه های جامعۀ غربتی که مجرم و ناباب خوانده می شود.
« تبعید عبارت است از اخراج مجرم از محل ارتکاب جرم و یا اقامتگاه وی( که غالباً در قدیم یکی بود) در صورتی که متفاوت باشد او را از هر دو محل دور کرده و به جای دیگر می فرستند، تبعید در شرع یکی از حدود جرم زنا است» اصطلاح شماره 4255 مبسوط .
و بعد سالخوردگی که خود فصل تنهایی و ملالت است، برای سالمند غریب شاید ضریب بلند تخریش و تعذیب را به ارمغان داشته باشد...
در غربت اگر مرگ بگیرد بدن من آیا کی کَنَد قبرو کی دوزد کفن من
تابوت مرا بر سر کوهی بگذارید تا باد برد بوی مرا در وطن من
"محمود طرزی"
پایان