سقراط در وسط اتاق روی تخت سنگی استوار و با وقار نشسته بود، در کنارش روی میز کهنه و رنگ رفتهی جام سفالی پر از زهر قرار داشت. چهار طراف اش جمعی از شاگردانش با چهره های اندوهگین به زمین زانو زده بودند و چند تن دیگر هم ایستاده و به دیوار های اتاق تکیه کرده بودند.
اتاق نسبتا بزرگی بود، اما ساده و کم نور با دیوار های ضخیم و بی روح که فقط یک پنجره کوچک با میله های اهنی داشت که از آن نور ضعیف خورشید به داخل می تابید و فضای اتاق را با سایه های مبهم و وهم آلود پر کرده بود. در گوشهای از اتاق، در کنار دوازه نگهبانی زره بر تن و نیزهای در دست ایستاده بود، که تحت تاثیر فضای غم آلود اتاق قرار گرفته بود و با احترام به این صحنه نگاه میکرد. در فضای سنگین اتاق، صدای آرام و مطمئن سقراط به وضوح شنیده میشد. هر کلمهای که از دهان او خارج میشد، به نظر میرسید که دیوارهای سرد زندان را گرم میکند و جان می بخشد. درختان سبز و سالخورده که در اطراف زندان ایستاده بودند از پنجره دیده نمیشدند اما نسیمی که میوزید بوی تازهای از دنیای بیرون را به داخل اتاق می آورد. در حالیکه شاگردانش با قلب های شکسته و چشمانی اشک آلود با تمام وجود منتظر شنیدن آخرین اندرز ها و درس های استاد خود بودند سقراط گفت: دوستان من، هر آغازی پایانی دارد، مرگ قیمتی است که برای زندگی میپردازیم، حالا زمان آن فرا رسیده که از این جهان فانی وداع کنم. اما نگران نباشید؛ مرگ برای من چیزی جز سفر از این زندگی به زندگی دیگری نیست. حقیقت این است که هیچکسی نمیداند مرگ چه چیزهایی به همراه دارد. شاید بهتر از زندگیای باشد که ما تاکنون زیستهایم. در همین حال که سقراط گرم صحبت بود و شاگردانش خود را سر تا پا گوش ساخته بودند و به استاد گوش میدادند صدای تک تک دروازه به گوش رسید. سقراط و شاگردانش حیرت زده شدند. نگهبان در را نیمه باز کرد تا ببیند چی کسی است. چند لحظه بعد در را دو باره بسته کرد و نزدیک تخت سقراط رفته گفت مرد ناشناسی به دیدن شما آمده میخواهد با شما صحبت کند. سقراط جویای معلومات بیشتر شد. نگهبان گفت مردیست با لباس مرتب اما کاملا متفاوت از لباس های که من تا کنون دیده ام، ریش تراشیده دارد و بروت های بلند میگوید از آن طرف کوه ها و قرن ها آمده، و خود را فریدریش نیچه می نامد. سقراط برای لحظهای کوتاهی مکث کرد مثل اینکه در حافظه خود دنبال چیزی میگشت بعد با اشاره سر گفت: بگذارید داخل بیاید. نگهبان دروازه را باز کرد، نیچه داخل شد، اول به چهار طرف اتاق نگاه کرد و به چهره های یک یک شاگرداش خیره شد، بعد از آن که هیچ عکس العملی از آنها ندید نزدیک سقراط رفت، عرض ادب کرد و خود را معرفی کرد. سقراط با اشاره سر از شاگردان خود خواست تا چوکی را که در گوشه اتاق بود بیاورند، و از مهمان خود خواست تا بنشیند. نیچه در حالیکه به چهره سقراط خیره شده بود آهسته روی چوکی نشست و آهی عمیقی کشید. پس از چند لحظه سکوت در حالیکه صدایش می لرزید گفت: سقراط، انسان باید زمانی که زندگیاش به اوج رسیده و به تکامل رسیده است، بمیرد. ما را از مرگ گریزی نیست. مهم این است که در زمان درست زندگی کنیم و در زمان درست بمیریم. بار ها گفته ام که آنچه ما را نمیکُشد قوی تر میسازد. اما حالا میخواهم بگویم که این مرگ شما را زنده تر و جاودانه تر خواهد ساخت. سقراط با لبخند و پیشانی باز گفت: آقای فیلسوف خود را نا راحت نسازید، من فقط سفری پیش رو دارم، همانگونه که شما سفر طولانی داشته اید، مردن برای من معنایی ندارد. ما فقط از یک زندگی به زندگی دیگر قدم میگذاریم، زندگی متعالی تر. نیچه از شنیدن سخنان سقراط که همراه با لبخند بود خود را کمی راحت تر حس کرد، دوباره رشته سخن را گرفت و گفت: از دیر زمانی میخواستم شما را ببینم، گپ ها و درد دل های بسیاری بود که میخواستم با شما در میان بگذارم اما بخت یاری نکرد که نکرد، وقتی شنیدم که زمان زیادی ندارید، همه چیز را کنار گذاشتم خواستم اگر برای یک دقیقه هم که شده با شما چشم به چشم شوم. همین که جمله خود را تمام کرد بغض گلویش را گرفت و اشک از چشمان اش جاری شد. سقراط برای اینکه فضا را تغییر داده باشد این بار با صدای بلند تر خندید، از یکی از شاگردان خود خواست تا برای نیچه کمی آب بدهند و بعد ادامه داده گفت: بلی، بلی، شنیده بودم که سخت بیمار بودید و سالیان درازی را با بیماری دست پنجه نرم کرده اید. همیشه وقتی تصویر تان را می دیدم و یا سخنی از شما را می شنیدم، به خصوص سخنان تند و تیزی که در مورد من میگفتید فکر میکردم شاید آدام بسیاری خشک و خشن و بی احساسی باشید. به همین خاطر حتی وقتی در مورد ماجرای اشک ریختن شما بخاطر اسپی که مورد شکنجه صاحب خود قرار گرفته بود شنیدم، باز هم باورم نمی شد، اما حالا وقتی دیدم که مانند یک کودک بخاطر سرنوشت من اشک می ریزید فهمیدم که در اشتباه بودم، فهمیدم که با دو دنیای کاملا متفاوت سروکار داریم. نیچهی که از لابهلای اندیشه هایش می شناسیم، و نیچهی که از زندگی واقعی اش میشناسیم. به هر صورت ناراحت نباشید، من به شما قول میدهم که تا تمام سخنان تان تمام نشده این جام را سر نکشم. حالا با خاطر آسوده هر چه میخواهید بگویید، ما همه سر تا پا گوش میشویم و می شنویم. نیچه نفس عمیق کشید گفت: خوب، گپ های زیاد است که میخواستم بگویم، اما حالا وقت اش نیست، و میترسم که شما را در این لحظات آخر زندگی تان از خود نا راحت بسازم. سقراط گفت: هرگز، هرگز، من آدم نا راحت شدن نیستم، تمام عمرم در بحث و جدل با مردمان این شهر سپری شده، حتی از انهایی که به حمایت از حکم اعدام من رای داده اند ازرده نیستم. هر قدر سخن تند تر بشنوم لذت بیشتری می برم چون به همان پیمانه بیشتر به نادانی ام پی می برم. آگاه شدن از نادانی خویش برای من برترین آگاهی است که اکثر همشهریانم از آن محروم اند. پس راحت باشید آقای فیلسوف. نیچه برای چند لحظه خاموش ماند مثل اینکه شک و تردید داشت و دو دله شده بود، بعد سر خود را به علامت نارضایتی به سمت چپ و راست تکان داده گفت: من بار ها نفرت خود را از این نظام که شما به افتخار دموکراسی اش می خوانید ابراز کرده ام. نظامی که در آن اخلاق بردگان غالب میشود و همه ارزش های متعالی را به ابتذال میکشد. نظامی که تمایزات فردی را نابود کرده جامعه را همسانسازی میکند و منجر به توده گرایی میشود، جامعه ای که در آن نخبگان ناگزیر میشوند خود را تا سطح توده ها پایین بیاورند، نظامی که در آن همه ارزش ها بی ارزش میشوند. نظامی که در آن گله ای از افراد متوسط مرد بزرگی بنام سقراط را به مرگ محکوم میکند. و شما، و شما هم به تصمیم احمقانهای این گله گردن نهاده اید. بجای آنکه به حال خود دل بسوزانید، بجای آنکه در فکر فرار باشید میخواهید از زندگی خود صرف نظر کنید تا به این نظام مبتذل که شما دموکراسی اش میخوانید صدمهای وارد نشود. این سخنان پرشور نیچه شاگردان سقراط را ذوق زده ساخته بود و در دل این آرزو را می پروراندند که این سخنان تند نیچه استادشان وا دارد تا در تصمیم خود تجدید نظر کرده تداز زندان فرار کند. اما سقراط خلاف انتظار آنها گفت: آقای فیلسوف شاید شما بر حق باشید، شاید این حقیقت شما باشد، حقیقتی که به آن دست یافته اید. من هم همیشه دنبال حقیقت بوده ام. اگرچه این را هم میدانم که هیچگاه به حقیقت مطلق دست نخواهم یافت. من بار ها با زبان خود به نادانی خود اعتراف کرده ام، بار ها گفته ام اگر من چیری بیشتر از دیگران بدانم، این همان دانایی از نادانی خودم است. بلی میخواهم با نوشیدن این جام زهر خون تازهای در رگ های حقیقت جاری بسازم تا که قرن ها بعد از رفتن من چراغ راه جستجو گران حقیقت روشن بماند. بلی آقای فیلسوف، دموکراسی نظامی نیست که جهان را برای ما بهشت بسازد، اما شاید این امکان را به ما بدهد تا جلو دوزخ شدن این جهان را برای خود و فرزندان خود بگیریم. پیش از آنکه نیچه به پاسخ سقراط چیزی بگوید یکی از شاگردانش که نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد، پرسید: اما استاد، چگونه میتوانیم بدون شما به زندگی ادامه دهیم؟ ما به راهنماییهای شما نیاز داریم. سقراط با لبخندی مهرآمیز گفت: شما باید به دنبال حقیقت باشید و همیشه پرسشگر باقی بمانید. من همواره شما را به تفکر و خودشناسی دعوت کردهام. ادامه دهید و از پرسیدن نترسید. تنها در این صورت است که میتوانید به خرد دست یابید. دیگری با صدایی لرزان گفت: استاد، آیا از مردن نمیترسید؟ سقراط با اطمینان و همراه با لبخند گفت: ترس؟ هیچ دلیلی برای ترس وحود ندارد، مرگ یا نوعی بیهوشی ابدی است که در آن هیچ رنجی وجود ندارد، یا انتقال به جهان دیگری که در آن با ارواح بزرگان و خردمندان ملاقات خواهم کرد. به هر صورت ما با هم زیاد صحبت کرده ایم، بگذارید به سخنان مهمان عزیز ما که از راه دور آمده اند گوش بدهیم. نیچه در حالیکه کمی جدی شده بود گفت: حقیقت، حقیقت... ، حقیقت نام دیگری از دروغ های ما است. حقیقتی در کار نیست. حقیقت همان دروغ های ما است که مانند کودکان برای خود میسازیم و به گردش می چرخیم و میخواهیم دیگران را هم با خود بچرخانیم. آه آه، چی دروغ خوشایندی، حقیقت، حقیقت. شما که کوچه به کوچه شهر آتن دنبال حقیقت می گشتید، پیدایش کردید؟ دست تان به دامنش رسید؟ البته که پیدایش کردید، و حالا خود را به دستان اش سپرده اید تا زندگی شما را از شما بگیرد. سقراط: بلی، بلی، دوست فیلسوفم، حقیقتی که دنبال اش میگشتم را پیدا کردم، حقیقت اینکه همه در توهم دانایی به سر میبرند، اما هیچ کسی را پیدا نکردم که از این توهم نادانی خود آگاه باشد. بلی بلی، دوست فیلسوفم. ما همه حقیقت را انکار میکنیم، اما هم ناخودآگاه یا هم آگاهانه دنبال حقیقت هستیم و گاهی هم فکر میکنم به چنگ اش آورده ایم. این را نمیدانم که شما دنبال رسیدن به حقیقت بودید یا نه، اما میدانم در جریان جستجوی تان برای افشای حقیقت به حقیقت های تازهای دست یافته اید، به حقیقت های خودتان، حقیقت اراده معطوف به قدرت، حقیقت اینکه همه حقیقت های ما دروغ ها ما هستند، و یا حقیقت های بیشمار دیگری که در هر سخن تان موج میزند و آدمی را مجذوب خود میکند. نیچه باز جدی تراز قبل گفت: شما چرا دست به دامن کنایه گفتن شده اید سقراط؟ من عاشق آن پرسش های رک و راست و بنیاد بر انداز شما هستم، بلی این اراده معطوف به قدرت است که شما را وادار ساخته بود کوچه به کوچه آتن بگردید، بت های دیگران را ویران و از خود را بجای آنها ایستاده کنید، ها ها ها دموکراسی، سوسیالیسم، انسان دوستی، ترحم، اخلاق و و و همه روپوش های اند برای اراده معطوف به قدرت، حتی تلاش برای انکار این اراده هم از خود همین اراده آب میخورد. شما واقعا خرمگس هستید، سقراط، همانگونه که شاگرد تان افلاطون شما را به خرمگس تشبیه کرده است و بسیار هم بجا. سقراط گفت: بلی بلی، دوست فیلسوفم شما هم کاملا بجا میگویید، من خرمگس کوچه های شهر آتن بودم، شما اما خرمگس کوچه ها و پس کوچه های تمام تاریخ هستید، شما تمام ارزش های تاریخی و فرهنگی و بنیاد اخلاق را زیر و رو کردید و زیر سوال بردید، شما خرمگسیرهستید که تمام ارزش ها را میخواهید دو باره ارزشگذاری کنید. من اما هيچگاه دعوای دانایی نکرده ام، نادانی ام را صادقانه ابراز کرده ام، من خود را قابله ای میدانستم که دیگران در به نیا آوردن کودک دانایی شان کمک میکرد، باور من همیشه این بود که حقیقت در درون همه وجود دارد، آنچه ما ضرورت داریم قابله ای است تا با پرسشگری و ویران کردن توهم های ما، ما را کمک کند تا آنرا بدنیا بیاوریم. نیچه گفت، بلی، و همین حقیقت از قبل موجود شما بود که شاگرد تان افلاطون را واداشت تا آنرا از زمین به اسمان ها حواله کتد و این بود سرآغاز اولین نهیلیسم یا نیست انگاری در تاریخ. سقراط: و شما هم همه ارزش ها را زیر سؤال برده اید، دوست فیلسوفم، شما حتی تا آنجا پیش رفتید که خواستید انسان مورد نظر تان را بیافرینید، ابر انسان را، انسانی که از انسان تا کنونی عبور کند، انسان جدید، ها ...، و در خفا این ابر انسان خود شما بودید، اما این را به زبان نیاوردید، و سعی کردید آنرا نه تنها در اندیشه های تان بلکه در طرز اندیشیدن و طرز بیان آن به نمایش بگذارید. واقعیت اما این است که من و شما دنبال یک چیز هستیم، نامش اش چیست؟ نمیدانم، نامش را شما هر چیزی خوش دارید بگذارید، اما هر کدام به شیوه و روش خود دنبال اش هستیم. و از کجا میدانیم که در پس تمام اندیشه های شما هم همان اراده معطوف به قدرت خفته نباشد که شما را به خرمگس تاریخ و فرهنگ اروپا مبدل ساخته همانگونه که مرا خرمگس مردم آتن ساخته است. نیچه خنده آرامی کرده گفت: بلی سقراط عزیز، این سخن شما را از دیگران هم شنیده ام، گاهی هم گفته اند، انسان ایدئال من یا همان ابر انسان کسی نیست جز گوته. واقعیت اما این است که اگر الکو و نمونه ای برای این ابر انسان داشته باشیم به هیچ وجه خودم را شایسته این جایگاه نمیدانم. بلی، گویته میتواند الگو و نمونه ای شایسته ای باشد، اما گذشته از این ها شما هر چه بگویید می پذیرم، بخصوص حالا که آخرین لحظات زندگی تان است، فقط یک چیز را از من نخواهید، چیزی که حتی از به زبان آوردنش ناتوانم. سقراط گفت، دوست فیلسوفم مرا کنجکاو ساختید، اما به شما قول میدهم که از شما آنرا نخواهم اما خواهش میکنم برایم بگویید که آن چیر چه است که حاضر به پذیرفتن اش نیستید. نیچه در حالیکه اشک از هر دو چشمانش جاری بود، گفت سقراط میخواهم لطفا از من نخواهید که اینجا بمانم و نوشیدن جام زهر توسط شما را نبینم، چون من توان دیدن آنرا ندارم، فلسفه من فلسفه زندگی و زنده ماندن است، شاید اگر استادم جناب شوپنهاور به جای من میبود توان دیدن این صحنه را میداشت چون از نظر او زندگی یوغی است از اراده حیات که ما بر شانه های خود حمل میکنیم. برای چند لحظه سکوت اتاق را در خود غرق کرد، نیچه از جا بلند شد، دست سقراط را با هردو دست گرفت و فشار داد و با چشمان اشکآلود اتاق را ترک کرد.