جستاری در بارهٔ زندگی و اندیشه های کارل مارکس — 1818—1883 — بخش ۹۸ 

(( انتخاب بین بد و بدتر یک دروغ بزرگ و شیوه معمول حکومت‌های فاشیسم و توتالیتر برای سرکوب بیشتر مردم است. وقتی بد را انتخاب کنید فرصت کافی برای بدتر شدن را هم به آن هدیه داده‌اید! هانا آرنت ))در این جستار به مسئله آگاهی و ساختار اجتماعی و کاربرد قهر پرداخته می شود

۰مسئله آگاهی ؛جوهر اصلی آن بیانگر این است که « آگاهی انسان سازندهٔ وجودش نبوده ؛ بلکه بر عکس وجود اجتماعی اوست که آگاهی اش را معین می سازد۰» مارکس استدلال کاملی را در ارتباط با مسئله آگاهی در ایدئولوژی آلمانی ارایه می دهد۰مارکس می نویسد :( واقعیت از این قرار است : افرادی که به شیوهٔ معینی از تولید مشغول هستند ؛ روابط معین سیاسی —اجتماعی فوق را بر قرار می سازند۰مشاهدهٔ تجربی در هر تک موردی ؛ باید ارتباط ساختارهای اجتماعی و سیاسی را با تولید به طور تجربی و بدون هیچ گونه ابهام و راز آمیزی مشخص گرداند۰ساختار اجتماعی و شکل دولت نتیجهٔ فراگرد مداوم زندگی افراد است۰اما « نه به مثابهٔ تصویری از » فرد که در پندارهای خود فرد و در پندارهای دیگران وجود دارد ؛بلکه از افراد آن چنان که واقعن هستند ؛ یعنی آن چنان که عمل و تولید مادی می کنند ؛ و در نتیجه آن چنان که تحت شرایط و مقدمات مادی معین و تحت شرایطی مستقل از اراده شان فعال هستند۰تولید عقاید ؛ تصورات و آگاهی ؛ابتدا و بلاواسطه با فعالیت مادی و مراودهٔ مادی شان نمایان می شود۰این مسئله در مورد تولیدات ذهنی ؛به مانند آنچه که در زبان ؛ سیاست ؛ قانون ؛ معنویات ؛ مذهب ؛متافیزیک و غیرهٔ یک قوم ظهور می یابد نیز صادق است۰انسان ها سازندگان تصورات ؛ عقاید و همه چیز خود هستند اما انسان های واقعی و فعالی که زیر تأثیر نوع خاصی از تکامل قوای تولیدی خود در تمام اشکال آن «و زیر تأثیر » نوع متناسبی از مراوده با آن قرار دارند۰آگاهی هرگز نمی تواند چیزی غیر از وجود آگاه باشد و وجود انسان‌ها ؛ روند واقعی زندگی ی آنها است۰اگر در تمام ایدئولوژی انسان‌ها و روابط آنها مانند تصویر دوربین عکاسی واژگونه به نظر می رسد ؛ این پدیده به همان اندازه حاصل روند زندگی تاریخی آنهاست که واژگونی اشیاء بر روی شبکیه محصول ساخت فیزیکی آن ۰» در این جا باید توجه کرد که مارکس — مانند اسپینوزا و بعدها زیگموند فروید —عقیده داشت که غالب افکار انسان‌ها و آگاهی آنها « آگاهی کاذب » است و بنابر این ؛ ایدئولوژی و توجیه گری است۰و حتا محرک های راستین عمل فرد برای خود فرد ناآگاهند۰به نظر فروید ریشهٔ عمل انسان در تلاش های لیبیدویی قرار دارد ؛ و به نظر مارکس ریشهٔ آنها در ساختار اجتماعی انسان نهفته است ؛ یعنی آن چیزی که آگاهی وی را به جهت معینی معطوف می دارد و دست یابی وی را به حقایق و تجارب معینی مسدود می سازد۰این تأکید را لازم می دانم که نظریه مارکس مدعی نیست که ایده ها و آرمان‌های افراد حقیقی و تأثیر گذار نیستند۰مارکس از آگاهی سخن می گوید نه از آرمان‌ها۰اتفاقأ کوری تفکر آگاه انسان مانع از آن می شود که نیازهای حقیقی و آرمان هایی که منبعث از این نیازها هستند بتوانند به خود جامهٔ عمل بپوشانند۰تنها هنگامی که « آگاهی کاذب » به « آگاهی حقیقی » تبدیل شود ؛ یعنی آن زمان که ما از واقعییات آگاه شویم— و نه آن که آنها را توجیه کرده و مجاز بنماییم— قادر خواهیم بود نیازهای حقیقی و انسانی خویش را باز شناسیم۰باید گفت که برای مارکس ؛ علم ‌و کل توانایی های درونی انسان به منزلهٔ قسمتی از قوای تولیدی هستند و در کنش متقابل با طبیعت قرار دارند۰برخلاف تفسیرهای عامه پسندانه و خام از آثار و اندیشه های جناب مارکس ؛ خود مارکس هیچ گاه تأثیر و قدرت نفوذ ایده ها را بر روی انسان نه دست کم می گرفت و نه نادیده۰مارکس از اساس و اصول ضد ایده ها نبود ؛ بلکه مخالف چنین ایده آل هایی بود که ریشه در حقایق اجتماعی — انسانی ندارند و بنابر این به تعبیر هگل « امکان واقعی » نیستند۰از همه مهم تر ؛ مارکس هیچ گاه این حقیقت را از نظر دور نداشت که تنها محیط سازنده انسان نیست ؛ بلکه انسان نیز محیط را می سازد۰این نقل قول روشن می کند که چقدر اشتباه خواهد بود اگر مارکس به این گونه تعبیر شود که گویا مارکس نیز ؛ مانند بسیاری از فلاسفهٔ روشنگری و بسیاری از جامعه شناسان امروز که برای انسان نقشی غیر فعال در روند تاریخی قایل هستند ؛ انسان را به عنوان موضوع غیر فعال محیط می دیده است۰مارکس می نویسد :( نظریهٔ ماتریالیستی پیرامون دگرگون سازی محیط و آموزش فراموش می کند که محیط خود توسط انسان تغییر کرده و استاد خود باید تربیت شود۰از این روی این نظریه جامعه را به دو بخش تقسیم می کند و از آن دو بخش یکی را به عنوان کل جامعه در نظر می گیرد۰ادغام تغییرات محیط و فعل گذاری انسان و یا خود تغییری ؛ تنها می تواند به عنوان عملی انقلابی درک شده و عقلایی فهمیده شود۰) مقولهٔ « عمل انقلابی » ما را به سمت یکی دیگر از مقولات بحث بر انگیز در فلسفه مارکس می کشاند ؛ یعنی به « قهر »۰مایهٔ بسی شگفتی است که دموکراسی ی غرب در برابر این نظریه که بیان می دارد جامعه باید توسط تصرف قهر آمیز قدرت سیاسی منقلب شود ؛ می خروشد۰فکر انقلاب سیاسی توسط قهر به هیچ وجه تفکر مارکسیستی نیست۰این تفکر در خلال سه قرن اخیر متعلق به جامعهٔ بورژوازی بوده است۰زیرا دموکراسی غرب خود فرزند انقلابهای بزرگ انگلیس ؛ فرانسه و آمریکا است۰با این وصف تفکر انقلاب قهرآمیز مارکس — که وی انگلیس و ایالات متحدهٔ آمریکا را از این قاعده مستثنا می دانست— در سنت بورژوازیی ریشه دارد ؛ ولی بایستی از جنبه دیگر نیز تأکید شود که نظریه مارکس در باره قهر به مثابهٔ پیشرفتی تعیین کننده در برابر تبیینات رایج از قهر است ؛ پیشرفتی که در کلیت نظریهٔ تاریخی وی ریشه دارد۰مارکس می دید که قهر سیاسی نمی تواند چیزی را که در روند سیاسی — اجتماعی مهیا نشده باشد ؛ به بار آورد۰بنابر این مارکس معتقد بود که قهر می تواند — اگر واقعن اجتناب ناپذیر باشد — فقط تلنگری به روند یک تکامل بزند ؛ روندی که باید در اساس به وجود آمده باشد۰اما قهر هرگز نمی تواند چیزی جدیدی را بیافریند۰از این روی مارکس می گوید : ( قهر به منزلهٔ قابلهٔ جامعهٔ کهنی است که آبستن جامعه ای نوین باشد۰) مارکس معتقد نبود که قهر نیرویی سازنده است و معتقد نبود که قهر سیاسی توان شکل دهی به نظم اجتماعی ی نوینی را خواهد داشت۰مارکس با این تعبیر از قهر از تبیین سنتی بورژوایی قهر فراتر می رود۰این نکته دقیقن یکی از روشن بینی های بزرگ مارکس را نشان می دهد۰با این دلایل قهر برای مارکس در بالاترین حد آن می توانست معنایی گذرا داشته باشد ؛ اما هرگز قهر برای مارکس نقش عنصری پایدار را در دگرگونی های اجتماعی نداشته است۰

اخبار روز

04 قوس 1403

BBC ‮فارسی - BBC News فارسی BBC ‮فارسی

کتاب ها