( وقتی در يک جامعه تمام رفتارها ديکته گردند رفته رفته" جرأت انديشدن " از مردم آن جامعه گرفته ميشود۰نوآم چامسکی ) در این بخش به طبیعت انسان و مفهوم طبیعت انسان از دیدگاه جناب مارکس پرداخته می شود ۰هرگز مارکس ؛ مانند بسیاری از روانشناسان و جامعه شناسان معاصر معتقد نبود که چیزی به عنوان طبیعت انسان وجود ندارد ؛ یا این که
معتقد باشد انسان در هنگام تولد و زاده شدن مانند لوحهٔ سفیدی است که فرهنگ اجتماع به مرور ارزشهای خود را بر روی آن می نویسد۰کاملن خلاف این جامعه شناسی ی نسبیت گرا ؛ مارکس از این تفکر حرکت می نمود که انسان به منزلهٔ انسان ؛ غایتی متعین و قابل شناخت است ؛ که انسان به عنوان انسان ؛ نه فقط موجودی زیستی — کالبدی«biologisch—-anatomisch » و یا فیزیولوژیکی ؛ بلکه هم چنین موجودی با ویژگیهای قابل قابل بررسی ی روانشناختی است۰طبیعتأ مارکس هرگز معتقد نبود که « طبیعت انسان » همان « نوع انسان » است که بر حسب اتفاق در این یا آن جامعه به سر می برد۰مارکس در استدلال خود علیه بنتهام می گوید : ( اگر انسان بخواهد بداند که چه چیز برای سگ مفید است ؟ باید ابتدا طبیعت سگ را بررسی کند۰این طبیعت را نمی توان با « اصل مفید بودگی» طرح ریخت۰در مورد انسان نیز می توان گفت ؛ هنگامی که ما همهٔ اعمال ؛ رفتار ؛ حرکات و روابط انسانی را بر مبنای « اصل مفید بودگی » قضاوت کنیم ؛ باید بدانیم که اینها بدوأ طبیعت انسان به طور اعم و سپس اشکال خاص طبیعت انسان در هر دوره هستند۰) مقولهٔ طبیعت انسان برای مارکس ؛ و نیز برای هگل ؛ اصلی تجریدی نیست ؛ بلکه به معنای ذات انسانی است در تفاوت با اشکال تاریخی ی وجود انسان۰آن چنان که مارکس می نویسد :( ذات انسانی هرگز « به معنای » تجردی نهفته در فرد فرد انسانها نمی باشد ۰) این جمله از کتاب سرمایه که توسط مارکس و در سنین پیری وی نوشته شده است ؛ نشان دهنده پیوستگی ی مقولهٔ « ذات انسانی » در افکار اوست که مارکس به هنگام جوانی در کتاب «دستنوشته های فلسفی — اقتصادی » نوشته است۰مارکس بعدها لفظ « ذات» را به کار نمی برد ؛ چرا که آن را تجریدی و غیر تاریخی می داند۰اما مارکس جوهر این تفکر را در آثار بعدی اش ؛ برای تفاوت قایل شدن بین «بین طبیعت انسان در کلیت خود » و « شکل خاص طبیعت انسانی » در دوره های مختلف تاریخی حفظ می کند۰آن چنان که فوقأ اشاره شد ؛ مارکس برای نمایاندن تفاوت بین «طبیعت انسان در کلیت خود » و تظاهرات طبیعت انسان در هر فرهنگی ؛ دو نوع محرک های انسانی و کلأ نیاز را از یکدیگر تمیز می دهد : محرک های ثابت به مانند گرسنگی و نیاز جنسی که اجزاء پایه ای طبیعت انسانی هستند و فقط در شکل و جهتی که در فرهنگ های مختلف به خود می گیرند از یکدیگر متمایز می گردند ؛ و محرک های نسبی که تحت تأثیرات فرهنگ جامعه تغییر پذیرند ۰مارکس معتقد است که این محرک های نسبی اجزاء طبیعت انسانی نبوده و وجود آنها منوط به ساختارهای اجتماعی و شرایط معین تولید و مراوده ای اجتماعی است۰مارکس به عنوان مثال نیازهایی را بر می شمرد که در ساختار اجتماعی سرمایه داری بر انگیخته می شوند۰در دستنوشته هایی فلسفی — اقتصادی می نویسد : ( نیاز به پول ؛ از آن روی که محصول اقتصاد سیاسی است و تنها نیازی است که اقتصاد سیاسی تولید می کند ؛ به نیاز واقعی می نماید ؛ ابن فضیه به طور عینی چنین است که گسترش تولید و توسعهٔ نیازها ؛ به تملق گویی های حیله گرانه و زیرکانه در برابر خواهش های غیر انسانی و برده ساز و بر انگیختن زیرکانهٔ سائقه های نیازمندی های ساختگی و غیر طبیعی می انجامد۰) می توان گفت که انسان برای مارکس در حکم ماده خامی است که فی النفسه تغییر پذیر نمی باشد۰درست به مانند ساختمان مغز انسان که از آغاز تاریخ تا کنون یکسان مانده است۰در عین حال انسان خود را در طول تاریخ دگرگون می سازد؛ وی خود را تکامل داده و انکشاف می یابد۰انسان محصول تاریخ است و از آن جای که خود تاریخ اش را می سازد پس محصول دست خویشتن است۰تاریخ ؛ تاریخ تحقق یابی ی خویشتن انسان است ۰تاریخ چیزی غیر از خود آفرینی انسان در روند کار و روند تولیدات انسان نمی باشد : مارکس می نگارد :( تمام این به اصطلاح تاریخ جهان چیزی فراتر از پیدایش انسان توسط کار انسان ؛ به عنوان رام شدن طبیعت برای انسان نیست ۰بنابر این انسان مدرکی غیر قابل انکار و قابل روئیت را در روند شکل گیری خویشتن با خود دارد؛ حاکی از آن که خود آفریدهٔ خویشتن است۰)دیدگاه مارکس در باره انسان ریشه در افکار هگل دارد۰هگل با این سخن آغاز می دارد که که نمود و ذات با یکدیگر انطباق ندارند و از این روی وظیفهٔ تفکر دیالکتیک در این نهفته است که ( ذات را از روند نمود واقعی ی آن متفاوت بداند و « باهم » رابطهٔ آن دو را درک کند۰) یا به سخن دیگر ؛ این مسئلهٔ ذات و وجود است : ( مادام که انسان عینیت مردهٔ جهان را بر هم نزند و زندگی خویش را در پس اشکال تظاهر اجسام و قوانین در نیابد ؛ جهان وی جهانی غیر واقعی و بیگانه شده است۰اگر انسان نهایتأ به چنین خودآگاهی ای دست بیابد در این صورت نه تنها بر مسیر حقیقت خویش قرار گرفته است ؛ بلکه بر جهان خویش نیز واقف می گردد۰شناخت همراه با عمل به دست می آید۰انسان تلاش می کند به حقیقت جامه عمل بپوشاند و جهان را به آن چیزی تبدیل کند که در اساس هست؛ یعنی برای راهیابی به خودآگاهی انسان۰) برای هگل روند شناخت ؛ در گذار از انشقاق بین موضوع و عین قرار ندارد — که در آن موضوع به عنوان چیزی جدا از تفکر و متضاد با آن درک می شود۰برای درک جهان انسان باید ابتدا جهان را جهان خویش بسازد۰انسان و اشیاء در گذار دائم از یک همسانی به همسانی دیگرند۰از این روی : ( یک چیز تنها آن زمان فی النفسه است که همهٔ تعینات اش را به خود پذیرفته و آنها را مراحل واقعیت یابی خویش ساخته باشد و از این روی پس از تغییری به اصل خویش باز گردد۰) در این روند : ( بازگشت به اصل خود تبدیل به ذات می شود۰) این ذات ؛ این یگانگی وجود ؛ این همسانی در خلال تحول ؛ به نظر هگل فرآیندی است که در خلال آن هر « چیز » را با تناقضات درونی اش معاوضه کرده و خود را به منزلهٔ برآیند آن « چیز » نمایان می سازد۰بنابر این ذات به همان سان تاریخی است که بودشناسی « Ontologie » قوای ذاتی هر شیء خود را در آن روندی تحقق می بخشد که وجودش را « در آن روند » بناء می نهد۰ذات شرایط واقعی و توسط میانجی شدن این شرایط واقعی به بلوغ برسند۰» هگل این روند را به عنوان گذار به واقعیت در مفهوم یگانه آن می دانست۰برخلاف فلسفهٔ مثبت گرا برای هگل حقیقت « فقط آن زمان حقیقت است که با آنچه هنوز واقعیت نیست ولی خود را در داده های موجود به عنوان حقیقت جلوه گون می سازد ؛ مربوط بگرداند۰به بیان دیگر ؛ حقیقت چیزی است که به واقع وجود دارد : به عنوان دقایق یک روند که در ورآی آن « حقیقت » سوق می یابد ؛ به عنوان آنچه که هنوز به واقعیت نه پیوسته است۰) بنابر این نفطهٔ اوج تفکر هگل مفهوم قوای ذاتی شیء است که در روند دیالکتیک خود را متجلی می سازد؛ و این که فرآیندی به این شکل ؛ خود جریان فعال این قوا می باشد۰چنین تأکیدی بر روند فعال درون انسان ؛ در نظام اخلاقی اسپینوزا نیز بافت می شود۰اسپینوزا خوی ها را به دو دسته تقسیم می کند ؛ یکی را خوی های منفعل « هیجان —- Leidenschaft» می نامید که به واسطهٔ آنها انسان رنج می برد و تصور درستی از واقعیت ندارد و دیگری را خوی های فعال « اعمال و رفتاری مانند سخاوت ؛ بردباری و غیره » می نامید که به واسطهٔ آنها انسان آزاد و فعال می شود ۰گوته شاعر و دانشمند بزرگ آلمانی نیز که همانند هگل از بسیاری جهات متأثر از اسپینوزا بود ؛ تفکر بار آوری انسان را در مرکز فکرت فلسفی خود قرار داد۰برای گوته تمام دوران های گذار و زوال پذیر توسط ذهنیت محض شان مشخص می گردند۰در حالی که تمام دوران های پیشرو در تلاش اند جهان را همان گونه که هست دهنیت خویش ولی نه جدا از آن درک کند ۰گوته برای نمونه شاعر را مثال می آورد و می گوید : « مادام که شاعر تنها دریافت های ذهنی خویش را بیان می دارد؛ هنوز شاعر نیست؛ اما به مجرد این که جهان را از آن خود ساخته و به بیان آن بنشیند ؛ شاعر می شود و جاودانه شده و به یادها می ماند۰در غیر این صورت ممکن است طبیعت ذهنی وی پاره ای بیانات ارایه دهد ولی سپس رسالت وی به انتها می رسد ۰» گوته همچنین می گوید:« انسان خود را فقط به آن اندازه می شناسد که جهان خود را می شناسد ؛ جهانی که وی خود را در آندو آن را در خود متحقق می سازد؛ بدین معنا هر موقعیتی نوینی که به راستی شناخته شود ؛ عضو جدید در ما می پروراند ۰» گوته در رمان معروف « فاوست » تفکر خود را در بارهٔ انسان بارور با لحنی شاعرانه و با عظمت بیان می کند؛ چنان که فاوست می آموزد :« نه تملک ؛ نه قدرت و نه ارضاء حسی هیچ کدام نمی تواند مفهوم زندگی را به انسان ارایه دهد۰همهٔ اینها انسان را از کلیت خواهی جهان پس می زنند و باری ؛ انسان بی سعادت می شود۰انسان تنها هنگامی که فعالیت بارآور دارد ؛ می تواند زندگی اش را پر معنا سازد و خشنود بگردد؛ بدون این که خود را با حرص به آن بکوبد ۰در این حال انسان حرص به تملک در آوردن را رها کرده و سرشار از بودن است ؛ ارضاء شده است ؛ چرا که ندارد۰زیاد است ؛ چرا که کم دارد ۰» در نزد هگل بیان عمیق و سازمان یافتهٔ این اندیشه را می یابیم که انسان بار آور مادام که رفتاری منفعلانه ندارد و با جهان در رابطه مستقیم قرار دارد ؛ تمامأ خودش است۰چنین انسانی با جهان رابطه ای فعال بر قرار می سازد و خود خویش را به منزلهٔ فردیت فرد متجلی می سازد۰هگل این تفکر را با لحن شاعرانه چنین بیان می کند :( کسی که می خواهد ذهنیتی را به فعل برساند ؛ این کار توسط « رساندن شب امکان به بامداد تحقق » عملی می سازد ۰) برای هگل تکامل کلیهٔ قوای فرد ؛ استعداد ها و امکانات وی تنها به واسطهٔ فعالیت دائم عملی است و نه توسط تأمل و پذیرندگی۰برای اسپینوزا ؛ گوته ؛ هگل و هم چنین برای مارکس ؛ انسان فقط آن زمان زنده است که فعال است؛ فقط تا آن اندازه که جهان خارج از خود را از آن خود می سازد ؛ فقط آن گونه که فرد قوای خاصأ انسانی خویش را بیان داشته و توسط آن جهان را برای خود مساعد می سازد۰اگر انسان فعال نباشد ؛ اگر پذیرنده و غیر فعال باشد در آن صورت هیچ نیست و مرده ای بیش نمی باشد۰در این روند بار آوری ؛ انسان ذات انسانی ی خویش را متحقق می سازد۰انسان به ذات خویش باز می گردد ؛ و به زبان الهیات این به معنای بازگشت به خدا است۰انسان برای مارکس تنها به واسطهٔ عمل اش خصلت بندی می شود۰قابل ذکر است که مارکس در این رابطه از معلم بزرگ اخلاق آقای یاکوب بوهمه ؛ نقل قول می آورد: « اصل حرکت نباید مکانیکی « ابزاری » درک شود ؛ بلکه آن را باید به عنوان یک محرک ؛ به عنوان روح زندگی و کارمایهٔ زندگی تلقی نمود۰نیازمندی برای مارکس « جوهر توانایی انسان برای تلاش هرچه بیشتر در محیط است۰»درک مفهوم بار آوری در منطق مارکس آسان می شود که می بینیم وی چگونه برای به تصویر کشیدن پدیدهٔ عشق مقولهٔ بار آوری را در تخالف با پذیرندگی به کار می برد۰مارکس می نویسد : ( اگر رابطه انسان با جهان اش رابطه ای انسانی باشد در آن صورت تو عشق را فقط با عشق و اعتماد را فقط با اعتماد می توانی عوض کنی۰اگر می خواهی از هنر لذت ببری باید انسان هنرمند پرورش یافته باشی ؛ اگر می خواهی بر انسانهای دیگر تأثیر بگذاری بایستی که به راستی انسان شور و شوق بر انگیز و تأثیر گذار باشی۰هر کدام از روابط تو با انسانها و با طبیعت بایستی بیان معین خواست تو و بیان واقعی زندگی فردی تو باشد۰زمانی که عشق می ورزی بدون جلب عشق دیگر یعنی زمانی که عشق تو عشقی را بر نمی انگیزد ؛ زمانی که تو به واسطهٔ بیان زندگی ات به عنوان انسان دوست داشتنی ؛ نمی توانی عشق دیگری را جلب کنی در این صورت عشق تو ناتوان است و این شوربختی است۰) مارکس با صراحت معنای واقعی عشق بین مرد و زن را به عنوان رابطهٔ مستقیم و بی واسطه بین دو موجود انسانی اعلام می کند۰بدین وسیله در مقام استدلال علیه کمونیسم خام که اشتراک در رابطهٔ جنسی را پیش می کشد ؛ می نویسد. :« وقتی که زن به شکل طعمه و خدمتکار کام جویی همگانی در آید ؛ انحطاط بی پایانی آشکار می شود که در اصل برای سود جویی فردی است؛ نکتهٔ پنهان در این رابطه بیان روشن ؛ قطعی ؛ بارز و آشکارش را در رابطهٔ مرد با زن می یابد و این خود نشان دهنده این است که از رابطهٔ بلاواسطه و طبیعی موجود نوعی چه استنباطی می شود۰رابطه مرد و زن رابطه ای بلافصل ؛ طبیعی و لازم انسان با انسان است۰در این رابطهٔ طبیعی با هم نوع ؛ رابطهٔ انسان با طبیعت بیانگر رابطهٔ انسان با انسان است ؛ همان گونه که رابطهٔ انسان با انسان بیانگر رابطهٔ انسان با طبیعت و یا موقعیت طبیعی خویش است۰در این رابطه ؛ به طور حسی و تا سرحد ملموسات آن نمایان است که برای انسان تا چه حد ذات انسانی شده است۰بنابر این بر اساسی این رابطه ؛ کل سطح رشد انسانی را می توان قضاوت کرد۰این که انسان به عنوان موجودی نوعی تا چه حد انسان شده است و تا چه حد خود را به منزلهٔ انسان درک می کند از خصلت همین رابطه ناشی می شود۰رابطه مرد و زن طبیعی ترین رابطهٔ یک موجود انسانی با موجود انسانی دیگر است۰این رابطه نشان دهنده این است که رفتار طبیعی انسان تا چه حد انسانی شده است و یا ذات انسانی انسان تا چه حد ذات طبیعی او شده است و طبیعت انسانی انسان تا چه حد طبیعت او شده است۰این رابطه نشان می دهد که نیاز انسان تا چه نیاز انسانی شده است و نتیجتأ تا چه حد انسانی دیگر به مثابه انسان ؛ تبدیل به نیاز انسان شده است ؛ و تا چه حد انسان در غنای موجودیت فردی اش ؛ موجود اجتماعی شده است۰) ادامه بحث را در جستار بعدی دنبال نمایید