(( کسی که با هیولا مبارزه می کند باید مراقب باشد که خود تبدیل به هیولا نشود ؛ اگر به مدت طولانی به داخل پرتگاه بنگری پرتگاه نیز به درون تو خواهد نگریست ۰ همچنین نیچه معتقد بود که هر انسانی باید خودش را فراتر از محدودیت ها و ضعف هایش بداند و به سوی همان ابر انسان ؛ حرکت کند
۰ ابر انسان یعنی کسی که پایش را فراتر از محدودیت های اخلاقی و اجتماعی معمول می گذارد و خود مختار و خلاق باشد ؛ ارزش ها و معانی جدیدی را برای زندگی خودش بیافریند و تمام تمرکزش را روی رشد و به ثمر رساندن توانایی های خودش بگذارد نه زندگی دیگران ۰ ابر انسان فرار نمی کند بلکه به دنبال کشف حقیقت است حتا اگر این حقیقت به ضررش باشد ۰ و یکی از مهم ترین ویژگی های ابر انسان این است که به جای قضاوت کردن دیگران خودش را مورد نقد و قضاوت قرار می دهد ۰از نظر نیچه انسان های که دنباله رو و سر سپرده ای دین ؛ مذهب ؛ ایدئولوژی و یا سر سپرده ای شخصیت های بزرگ و مشهور می گردند بردگان و از خودبیگانه شدگان مفلوکی بیش نیستند۰ بنابر این هر انسانی باید کانت ؛ مارکس ؛ نیچه و ابر انسان خودش باشد۰ ))در این جستار به یک موضوعی مهم در اندیشهٔ کارل مارکس یعنی از خودبیگانگی پرداخته می شود؛ هر چند در این باره در جستارهای پیشین پرداخته ام ؛ اما در این جستار از زاویهٔ دیگری بدان می پردازم۰تفکر انسان بار آور و فعال که جهان واقع را توسط قوای خویش تغییر داده و خود را با آن همخوان می سازد ؛ بدون درک مقولهٔ « متضاد بارآوری » یعنی « بیگانگی » ممکن نیست۰برای مارکس تاریخ انسان تاریخ تکامل روز افزون انسان توأم با آن تاریخ بیگانگی روز افزون انسان بوده است۰سوسیالیسم مارکس به معنای رفع بیگانگی ؛ به معنای بازگشت انسان به خویش و خود تحقق بخشی انسان است۰بیگانگی (( یا ناهویدا گشتگی ؛ Entäusserung )) برای مارکس بدین معنا است که انسان در همخوانی با جهان واقع خود را به منزلهٔ نیروی اصلی زندگی در نمی یابد ؛ بلکه جهان ؛ طبیعت ؛ دیگران حتا خود وی برایش بیگانه می شوند۰تمام جهان به مثابهٔ اشیاء در برابر وی ایستاده اند و وی نیز تنها به مثابه یک شیء با آنها رو به رو می شود ؛ هر چند که همه آنها توسط وی خلق شده اند۰بیگانگی یعنی جهان و خویشتن را اساسأ منفعل و پذیرای گسست ذهن و عین دریافتن۰بیگانگی در تفکر غرب ؛ نخستین بیان خود را در پرستش بت ها می یابد که در انجیل عهد قدیم عنوان شده است۰اساس آنچه را که پیامبران بت پرستی می نامند حاکی از این نیست که خدایان بیشماری به منصب خدایی می رسند ؛ بلکه این است که خدایان ساختهٔ دست بشر هستند —- آنها شیء هستند و انسان در برابر اشیاء سجده کرده و آنها را پرستش می کند۰چیزهایی را پرستش می کند که خود آفریده است۰با انجام این کار انسان خود را به سطح شیء تنزل می دهد۰خصوصیات زندگی خویش را به اشیای آفریدهٔ خود ارزانی می دارد ؛ و به جای این که خود را خالق آنها بداند ؛ با خود تنها به واسطهٔ پرستش بت ها رابطه برقرار می سازد۰انسان نسبت به قوای حیات خویش ؛ نسبت به استعدادهای وافر خویش بیگانه شده است و تنها به واسطهٔ غیر می تواند با خویشتن رابطه برقرار نماید ؛ توسط اطاعت از حیات تبلور یافته در بت ها۰ بی روحی و خلاء بت پرستی در انجیل عهد قدیم به این گونه بیان می یابد : « آنها چشم دارند ولی نمی بینند ؛ آنها گوش دارند ولی نمی شنوند ۰» به همان میزان که انسان قوای خویش را به بت تفویض بدارد به همان میزان نیز وابسته تر و حقیر می گردد ؛ بدین گونه که بت ها تنها قسمت ناچیزی از آنچه را که در ابتدا متعلق به وی بوده است به وی باز می گردانند۰بت می تواند در قالب خدا ؛ دولت ؛ کلیسا « قبیله — مسجد» یک شخص ظهور بیابد۰بت پرستی همواره موضوعیت خویش را تغییر می دهد و به هیچ روی تنها در اشکال و معانی مذهبی اش محدود نمی شود۰بت پرستی همواره پرستش چیزی است که انسان قوای خلاقهٔ خویش را در آن نهاده است ؛ ولی در عمل به جای درک عمل خلاقهٔ خویش ؛ خود را مطیع آن چیز می کند۰در میان تمامی اشکال از خودبیگانگی غالب ترین آنها بیگانگی در زبان است۰زمانی که من احساس را در غالب واژه و کلمه ای بیان می دارم۰برای مثال هنگامی که می گویم « دوستت دارم » این جمله باید مدرکی برای بیان احساس حقیقی باشد که در من نهفته است۰باید قدرت عشق مرا نشان بدهد۰واژهٔ « عشق » به منزلهٔ سمبل عشق است ؛ اما به مجرد بیان آن ؛ « کلمهٔ عشق » زندگی ی در خودی می یابد و خود به واقعیت مبدل می شود۰بیگانگی در زبان شکل بغرنج بیگانگی را نشان می دهد۰زبان یکی از با ارزش تربن و شاهکار ترین استعداد های انسانی است۰ منظور این نیست که برای رفع بیگانگی از به کار بردن زبان دوری بجوییم۰ولی باید همواره از خطر کلام و سخن آگاه بود ؛ یعنی به این تهدید که زبان به جای تجربهٔ زنده بنشیند۰این نکته همچنین در مورد دیگر تواناییهای انسان نیز صادق است۰در مورد آرمان ها ؛ در مورد هنر ؛ در مورد تمامی چیزهایی که توسط انسان خلق می شوند۰این ها مخلوقات انسان می باشند ؛ کمک هایی با ارژش برای زندگی و با این وجود هر کدام از آنها به مانند دامی هستند که موجب حکومت چیزها بر زندگی می شوند ؛ در کل هنگامی که چیزهای موهوم به جای تجربه می نشینند ؛ احساس چیزی در خود گردیده و انسان را به اطاعت وا می دارد۰متفکران قرنهای هجده و نوزده ؛ عصر خویش را به خاطر خشکی و انعطاف ناپذیری اش ؛ به خاطر بی روحی و بیهوده گی آن مورد انتقاد قرار داده اند۰تفکر بار آور و خلاق که در مرکز توجه اسپینوزا ؛ هگل و همچنین مارکس قرار داشت ؛ خمیر مایهٔ تفکر « گوته » را نیز شکل می داد۰گوته شاعر و دانشمند بزرگ آلمانی می نویسد :(( خدای گونگی اما ؛ تنها در موجودات زنده نهفته است و نه در مردگان۰در اندرون چیزهایی که می شوند و تغییر می یابند ؛ اما نه در چیزهایی که « شده اند » و بی روح اند۰بنابر این عقل نیز در گرایش خود به خدای گونگی تنها با چیزهایی سر و کار دارد که شدنی هستند و زنده و با روح اند۰فهم اما ؛ تنها با شده ها و نهایت یافته هایی که آنها را به کار می گیرد و با آنها سر و کار دارد۰)) در نزد شیلر و فیخته « و سپس در نزد هگل و مارکس نیز »انتقاد مشابه ای را می یابیم حاکی از علم به این که حقیقت فی النفسه عاری از نیازمندی است و نیازمندی عاری از حقیفت ۰تمامی فلسفهٔ وجودی « اگزیستانسیالیسم » از زمان « کیرکه گارد » تا کنون ؛ به گونه ای که آن را پاول تیلیخ بیان می دارد ؛ « اساسأ جنبش چند صد سالهٔ مذهب علیه نا انسان شدن انسان در جامعهٔ صنعتی است۰در حقیقت مقولهٔ بیگانگی مترادف با « گناه » به زبان الهی است۰یعنی چشم پوشی انسان از خویش و از خدای درونی خویش۰نخستین بار مقولهٔ بیگانگی را هگل به کار برد۰برای هگل تاریخ انسان توامأ تاریخ بیگانگی انسان بوده است۰هگل در فلسفهٔ تاریخ می نویسد که روح در واقع به خاطر تحقق انگاره هایش تلاش می کند ولی در انجام این کار خود این هدف را نادیده می گیرد و بیگانگی از ذات خویش را نادیده گرفته بر خود می بالد و خرسند است۰برای مارکس نیز مانند هگل ؛ مفهوم بیگانگی بر مبنای تفاوت بین وجود و ذات قرار دارد ؛ بر مبنای این واقعیت که وجود انسانی نسبت به جوهر و ذات خویش بیگانه است ؛ بنابر این انسان در حقیقت نه آن چیزی است که بالقوه هست و به بیان دیگر انسان آن نیست که باید باشد و از این روی باید آن گردد که می توانسته باشد۰برای مارکس روند بیگانگی بیان خود را در کار و تقسیم کار می یابد۰کار برای مارکس پیوند فعال انسان با طبیعت است ؛ خلق جهانی جدید و در نهایت خلق انسان۰« طبیعی است که برای مارکس فعالیت های فکری ؛ مانند فعالیت هنری و غیره کار محسوب می گردند۰» اما مارکس می گوید که با تکامل مالکیت خصوصی و تقسیم کار ؛ کار خصلت خود را به عنوان بیان قوای انسانی از کف می دهد۰کار و مولودات کار وجودی مستقل از انسان ؛ از خواست ها و نقشه های وی را می یابند۰« آن چیزی که خود از قبل کار آفریده می شود — یعنی شیء — به منزلهٔ ذات بیگانه و به منزلهٔ قدرتی مستقل از تولید کننده آن سر بر می آورد۰فرآیند کار ؛ کاری است که خود را عینیت بخشیده ؛ به شیء تبدیل شده است۰بنابر ابن ( کارگر دیگر خود را در کار خویش باز نمی یابد ؛ بلکه نفی می کند۰به جای خرسندی رنج می برد ؛ انرژی های روحی و جسمی خود را انکشاف نمی دهد ؛ بلکه جسم خود را فرتوت و روح خود را خراب می کند۰از این روی کارگر فقط خارج از کار با خود احساس یگانگی می کند و در هنگام کار با خود بیگانه است۰» از این روی در روند تولید رابطهٔ کارگر با فعالیت وی « به منزلهٔ یک بیگانه ؛ نامتعلق به او ؛ زجرآور ؛ مسخ کننده ؛ آفرینشی عقیم کننده ۰» جلوه گر می شود۰در حالی که انسان کارگر نسبت به خود این گونه بیگانه شده است ؛ هم زمان فرآیند کار وی نیز در برابراش « بیگانه و به منزلهٔ شیء ای نیرومند در فراسوی وی » قرارمی گیرد۰ « این رابطه در عین حال رابطه ای با جهان محسوس خارج است ؛ با اشیاء طبیعی جهان که به منزلهٔ خصمی بیگانه فراسوی وی قرار می گیرد۰» مارکس بر دو نکته تأکید می کند : یکم — در روند کار و به خصوص در روند کار تحت مناسبات سرمایه داری انسان نسبت به قوای خلاقه اش بیگانه می گردد۰ و دوم — موضوع های کار انسان برای انسان ذاتی بیگانه می یابند و نهایتأ بر وی حکومت می کنند و کار از تولید کننده خود وجودی مستقل می یابند۰چنان که مارکس می گوید : « کارگر در خدمت روند تولید و نه روند تولید در خدمت کارگر قرار می گیرد۰» حتا در میان سوسیالیست ها نیز در این باره تعبیر نادرستی از مارکس نفوذ دارد۰تصور می شود که مارکس تنها از استثمار اقتصادی کارگر سخن گفته است و از این که در واقع سهم کارگر در تولید به اندازه ای نیست که باید باشد ؛ یا این که تولید به جای سرمایه دار باید متعلق به کارگر باشد۰اما همان گونه که قبلن نیز گفته شد ؛ برای مارکس ؛ اگر دولت جای سرمایه دار را بگیرد — مانند آنچه که در شوروی وجود داشت و اکنون در چین وجود دارد—-خوش آیندتر از سرمایه داری خصوصی نیست۰حتا برابری در آمدها نیز ابتدا به ساکن برای مارکس مطلوب نبوده است۰چیزی که برای مارکس مطلوب بوده آزادی انسان از شکلی از کار است که فردیت وی را نابود می کند ؛ کارگر را به شیء مبدل می سازد و وی را بردهٔ اشیاء می سازد۰مارکس نیز به مانند « کیرکه گارد» خواهان آزادی فردیت بود۰انتقاد کیرکه گارد از جامعهٔ سرمایه داری معطوف به شیوهٔ تقسیم در آمدها نبود بلکه علیه شیوهٔ تولید این جامعه ؛ علیه نابودی فردیت و علیه بردگی انسان — نه توسط سرمایه داران ؛ بلکه بردگی انسان ؛ چه سرمایه دار و چه کارگر توسط اشیاء و شرایطی که آن اشیاء ؛ در آن تولید می شوند ؛ بوده است۰جناب مارکس از این هم فراتر می رود و می نویسد : ( در کار بیگانه نشده ؛ انسان خویش را نه فقط به عنوان فرد بلکه به عنوان وجودی متعلق به گونه انسان متحقق می سازد۰برای مارکس به مانند هگل و بسیاری از متفکران عصر روشنگری ؛ هر فرد خود در بر گیرندهٔ وجود ؛ به معنای کل بشریت و عمومیت انسان است۰تکامل انسان به نظر آنها ؛ به انسان بودگی ی همه جانبه می انجامد۰از این راه که انسان در روند کار « نه فقط در تصور خویش ؛ بلکه در فرآیند کاری عملی ؛ به معنای واقعی خویش را باز تولید کرده ؛ و لذا خویش را در جهان خود ساخته اش می بیند۰به این ترتیب در حالی که کار بیگانه شده بین موضوع تولید و انسان جدایی می اندازد ؛ زندگی ی نوعی و عینیت نوعی ی واقعی اش را نیز از او جدا می کند ؛ و برتری اش را نسبت به جانوران از او می رباید ؛ چرا که اندام غیر ارگانیک وی یعنی طبیعت را از وی ربوده است۰به همین قیاس در حالی که کار بیگانه شده فعالیت آزاد و خود انگیخته را به وسیله بدل می کند ؛ زندگی ی نوعی انسان را نیز وسیله ای برای بقاء فیزیکی وی قرار می دهد۰بنابر این آگاهی ای که انسان از نوع خویش دارد توسط بیگانگی به چیزی بدل می شود که با آن زندگی ی نوعی برایش به وسیله ای تبدیل می شود۰» مارکس معتقد بود که کارگر بیگانه شده ؛ علیرغم آن که در تمام طول تاریخ وجود داشته است ولی نقطهٔ اوج خود را در جامعهٔ سرمایه داری به دست می آورد و در جامعهٔ سرمایه داری طبقهٔ کارگر از خود بیگانه ترین طبقه است۰این تفکر بیانگر این است که کارگر ؛ از آن روی که نقشی در تعیین روند کار ندارد و به عنوان بخشی از ماشینی که خود به کار می گیرد « محسوب » می گردد ؛ خود را در وابستگی به سرمایه به شیء مبدل می سازد۰از این لحاظ مارکس نتیجه می گیرد که : « رهایی جامعه از قید مالکیت خصوصی و غیره ؛ از برده گی ای که توسط آن شکل سیاسی رهایی کارگر خود را نمایان می سازد فقط به خاطر رهایی کارگر نیست بلکه در رهایی کارگران رهایی کل بشریت نهفته است و این از آن روست که کل برده گی انسان در مناسبات کارگر و تولید نهفته است و تمامی مناسبات برده گی فقط برآیند و تجلیات این مناسبات هستند ۰» مجددأ باید تأکید شود که مقصود مارکس از رهایی انسان به هیچ وجه محدود به آزادی طبقه کارگر نبوده ؛ بلکه معطوف به آزادی ذات انسانی توسط برقراری مجدد فعالیت غیر بیگانه و آزادی تمامی انسان ها بوده است۰یعنی معطوف به جامعه که انسان را — و نه تولید وسایل را — هدف خود قرار داده است : جامعه که در آن انسان دیگر نه موجودی ناقص الخلقه ؛ بلکه موجودی متکامل و انسانی بگردد۰دیدگاه مارکس پیرامون وجه ناآشکار تولید در روند کار ؛ خود را در قالب نکته ای بسیار اساسی در کتاب سرمایه نمایان می سازد ؛ یعنی در مقولهٔ « خصلت فتیشی کالا » شیوهٔ تولید سرمایه داری حتا مناسبات بین افراد را به مناسبات بین اشیاء تغییر می دهد ؛ این مناسبات را موضوعیت می بخشد و این تغییر ؛ بیانگر طبیعت کالا در تولیدات سرمایه داری است۰مارکس در این باره چنین می نویسد : ( در این شیوهٔ تولیدی که در آن کارگر تنها جهت صحه گذاردن بر نیازهای موجود سرمایه زندگی می کند و نه این که ثروت برای فراهم آوردن ملزومات تکامل کارگر باشد ؛ این وضع طور دیگری نمی تواند باشد۰به مانند انسانی که در مذهب ساختهٔ فکر خود را بر خود حاکم می دارد به همان گونه نیز در تولید سرمایه داری ؛ کارگر توسط ساختهٔ دست خویش جهت می یابد۰ماشین از ضعف انسان سود می گیرد تا انسان ضعیف را به ماشین بدل سازد۰) در حال حاضر تولید بیگانگی ی انسان در روند کار بسیار بیشتر از زمان کار با ابزارهای دستی و از دوران مانوفاکتور ها شده است۰مارکس چنین ادامه می دهد: ( در مانوفاکتور و تولید دستی کارگر از لوازم دستی سود می جست ؛ در کارخانه وی با ماشین سر و کار دارد۰در آنجا وی ابزار را به کار می گیرد و در تولید ماشینی این ماشین است که وی را به حرکت وامی دارد۰در مانوفاکتور کارگران اجزاء مکانیزم زنده ای را می سازند۰در کارخانه مکانیزم مرده ای مستقل از کارگر حضور دارد که کارگر را به زائده خود تبدیل می کند۰) در شناخت اندیشه های مارکس این نکته از اهمیت فوقرالعاده ای برخوردار است که مقولهٔ بیگانگی تا چه حد محور تفکر مارکس جوان را — یعنی کسی که دستنوشته های فلسفی — اقتصادی را نگاشته است —- و مارکس به هنگام سالخوردگی یعنی هنگامی که کتاب سرمایه را به رشته تحریر در آورد ؛ تشکیل می دهد۰در کنار نقل قول هایی که از مارکس آورده شد ؛ نقل قول های زیر که از دستنوشته ها و از کتاب سرمایه بر گرفته شده اند— باید بتوانند پیوستگی این تفکر را نزد مارکس آشکار سازند : ( این واقعیت چیزی خارج از این را بیان نمی دارد : شیء که توسط کار تولید می گردد ؛ یعنی فرآورده آن ؛ در برابر وی « کارگر » به منزلهٔ ذات بیگانه ؛ به منزلهٔ قدرت مستقل از تولید کنندهٔ آن جلوه گر می گردد۰محصول کار « در این حال » کاری است که در عین تجسم یافته و به خود مادیت می بخشد۰این عینیت یافتن کار است۰واقعیت یافتن کار ؛ شیئیت یافتن آن است ۰واقعیت یافتن کار به این گونه در حوزهٔ اقتصاد سیاسی به صورت تباهی کارگر نمایان می شود : عینیت یافتن به صورت گمگشتگی ی شیء و به بندگی شیء در آمدن ؛ وفق دادن « خود » به بیگانگی و برونی شدن ۰)