( برای مارکس عنصر جهان شمول تاریخ ؛ فعالیت انسانی بود— انسان ها نویسندگان و بازیگران تاریخ خویش هستند۰این فعالیت در عین واقع بر تمامی جوانب زندگی انسان خود را می گسترد ؛ در شیوهٔ تولید ؛ در روابط اجتماعی و در مقولات ۰ « لئونارد کریگر » )پیش از پرداختن به بحث اصلی لازم می دانم یک نکته را با شما دوستان گرانقدر در میان گذارم
و آن این که : (( ما نباید سرسپرده ای بی چون و چرایی هیچ متفکر ؛ اندیشمند و حتا یک فرهنگ باشیم مانند فرهنگ غرب یا شرق و نه مخالف و دشمن کینه توز آنها ؛ زیرا فرهنگها و اندیشه ها باهم در داد و ستد و تعامل هستند نه در جنگ ؛ نفرت و دشمنی ۰ مدرنیته یعنی ارتباط و گشوده و باز بودن نسبت به جهان اندیشه و تمام فرهنگها ؛ نه اینکه دورمان دیوار چین ایجاد نماییم و به جای آموختن از همدیگر بر طبل جهل و تعصب بکوبیم ۰ ما باید ذهنمان را آموزش بدهیم که در مقابل یاد گیری چیزهای تازه و جدید کاملن باز باشند و با تفکر انتقادی برخورد نمایند ؛ فرهنگی که با دیگر فرهنگ ها ارتباط ندارد ؛ در انزوای خودش می گندد و عقیم می ماند و در نهایت به یک مرداب تبدیل می شود۰ بنابر این اگر می خواهیم کار جدی روشنگری و فکری و سیاسی نماییم و شهامت سنجشگری و نقد را داشته باشیم ؛ به فلسفه و اندیشیدن فلسفی سخت نیازمند می باشیم ۰ از دیدگاه جناب کانت فلسفه ورزی یعنی نقادی نمودن و نقادی یعنی قضاوت کردن و قضاوت کردن یعنی سیاست ورزی۰ این نکته را در تفاوت میان شعر و نثر نیز لازم می دانم بنگارم که به سخن جناب پل والری : « شعر را به رقص کردن و نثر را به راه رفتن تشبیه می کند و می گوید که راه رفتن معمولن به سوی مقصدی است و حال آن که رقص مقصدی ندارد و برای رقص کنان به مقصدی رفتن مضحک خواهد بود ؛ زیرا هدف رقص خود رقص است ۰ همچنین نثر نویس باید تلاش نماید تا آنجا که ممکن است روشن تر و قابل فهم تر بنویسد و از هر گونه ایهام و کنایه و دیگر صنایع شعری اکیدأ دوری بجوید ؛ اما شاعر با خروار ها زور می کوشد پیچیده و متکلفانه و حتا گاهی معما گونه شعر بسراید ؛ برتراند راسل فیلسوف و ریاضیدان قرن بیستم به درستی معتقد بود که یک نوشته نباید مغلق و متکلفانه باشد به همین علت راسل از نوشته های هگل خوشش نمی آمد ؛ چون باور داشت که همان اندیشه ها و مفاهیم را بدون آن که به محتوا خللی وارد گردد می توانست به زبانی قابل فهم تری بنویسد تا تعدادی بیشتری بخوانند ۰ ولی شاعر می تواند و حق دارد با واژگان بازی کند و در لفافه سخن بگوید ؛ اما یک روشنفکر که می خواهد کار روشنگری بکند این حق را ندارد ۰ پس به باور من اگر ناممکن نباشد بی نهایت سخت است که با سرودن شعر بتوان در متن جامعه کار جدی روشنگری و آگاهی دهی نمود و یا در ذهن انسانها پرسش های ژرف ایجاد کرد و ذهن ها را قلقلک داد ؛ حد اکثر به احساسات زود گذر دامن می زند ؛ ما مردم به اندازه ای کافی احساساتی و دمدمی مزاج هستیم نیازی به تحریک کردن بیشتر احساسات نیست ؛ از لحاظ زیبایی شناسی و محتوا و فرم نیز ؛ اشعار خوب بسیار کم و انگشت شمارند۰ در فضایی مجازی و غیر مجازی با تأسف ما به تورم شعر و شاعری و هنرمند در عرصهٔ موسیقی مواجه می باشیم که اکثریت شان نه عقل و خرد را ارضا و مجاب می کنند و نه چنگی به دل می زنند ؛ به جای ارتقای سطح فکر و اندیشه و سلیقه و ذوق هنری ؛ سطح اندیشه ورزی و ذوقی را نابود و ویران می کنند۰ آنچه در عرصهٔ شعر و شاعری و موسیقی رخ می دهند فاجعه بار است ۰ « به گفته ای مولانا : زین هزاران یک تن صوفییند —- باقیان در دولت او می زییند » ۰ بدون هیچگونه شک و تردیدی انواع شاخه های ادبیات به طور کلی از بزرگترین دست آوردهای نوع بشر می باشند ؛ میتوان بدون فیزیک مدرن و تکنولوژی مدرن زندگی نمود ؛ اما بدون ادبیات هرگز ۰ نیاکان ما در مغاره ها وقتی کنار هم جمع می شدند ؛ آتش روشن می کردند و داستان سرایی و قصه گویی می نمودند۰ این نیز درست است که احساسات و عواطف بخش مهم و جدی از وجود انسان ها را تشکیل می دهند ؛ اما با وجود این معتقدم که برای نقد و سنجشگری و تغییرات بنیادی در سطح جامعه ما بیشتر به نثر نویسان و منتقدان و فلسفه ورزان نیازمند می باشیم ۰اگر برای تغییرات اساسی و کار روشنگری شعر و شاعران کافی بودند ؛ ما در زبان پارسی دری هزاران شاعر و خروارها شعر داریم ؛ اما شوربختانه این خروارها شعر باعث ایجاد عقلانیت و خردورزی نشدند ؛ زیرا مفاهیم سترگی مانند : آزادی ؛ عدالت ؛ اخلاق ؛ توتالیتاریسم ؛ دموکراسی ؛ دین و مذهب ؛ اراده ؛ جنگ و صلح ؛ کاپیتالیسم ؛ لیبرالیسم ؛ مدرنیته ؛ انواع مارکسیسم ؛ سنت ها و آداب و رسوم ؛ تاریخ و انسان و صدها موضوع ها و مفاهیم دیگر را هرگز نمی توان با شعر تبیین ؛ تفسیر ؛ شرح و در نهایت تحلیل نمود ؛ معضلات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فکری بسیار پیچیده تر و بغرنج تر از آن هستند که بشود با شعر کلاسیک و حتا نو حل و فصل کرد و تفهیم نمود ۰ به گونهٔ مثال ؛ آیا مارکس به جای نوشتن داس کاپیتال می توانست با سرودن یک دیوان شعر نظام سرمایه داری را تحلیل و نقد نماید ؟ به نظر من هرگز ۰ بنابر این ای کاش به جای اینهمه به اصطلاح شعر و شاعری ده تحلیل گر برجسته و یا چند جامعه شناس ؛ تاریخ دان ؛ فیلسوف ؛ روانشناس و روانکاو ؛ اقتصاد دان و متفکر درجه یک داشتیم ۰ قصد من از نگاشتن این مطلب به هیچ وجه تحقیر و توهین به ساحت شعر و شاعری نمی باشد ؛ من شخصأ در کتابخانه ای خودم ده ها دیوان شعر از شاعران کلاسیک و عصر جدید و از فرهنگهای مختلف دارم و با علاقه و اشتیاق می خوانم و لذت میبرم و می آموزم ؛ همچنین به قول معروف من نیز مرتکب شعر شده ام ؛ ولی حدیث نفس هیچ ربطی به تحلیل و نقد مدرن ندارد به همین سبب نخواستم منتشر نمایم ۰ )) و اینک ادامهٔ بحث اصلی : بدون طرح پیوستگی سوسیالیسم و فلسفهٔ تاریخی مارکس از یک سوی و اندیشهٔ امید به ناجی موعود « messianische Hoffnung » و ریشه های روحی انسانگرایی در تفکر روم و یونان از سوی دیگر به سختی می توان در بارهٔ نظرات مارکس پیرامون مذهب سخن گفت۰در حقیقت امید به ناجی موعود خطی شاخص در تفکر غرب است۰پیامبران کتاب عهد عتیق بر خلاف لااوتسه و یا بودا فقط رهبرانی معنوی نبودند ؛ بلکه رهبران سیاسی نیز بودند۰آنها به انسان می آموزند که چگونه باید باشد و انسان را بر سر دو راهی ای قرار می دهند که باید یکی را بر گزیند۰غالب پیامبران کتاب عهد عتیق در باره مضمون تاریخ بر این عقیده اند که انسان در جریان فرآیند تاریخ خود را غنا بخشیده و نهایتأ نظمی اجتماعی ای را بر مبنای صلح و عدالت بناء می نهد«آزادی و عدالت بر هر حال برای پیامبران به معنای عدم وجود جنگ و بی عدالتی نیست۰آزادی و عدالت در بینش موجود در کتاب عهد عتیق از انسان نهفته است ؛ بینشی که مطابق آن انسان به میزانی که به خود آگاهی دست یافته باشد— به معنای این که انسان شده باشد— در یگانگی با طبیعت می زیید « مانند اسطوره آدم و حوا در بهشت »۰نخستین عمل آزادی یعنی توانایی « نه » گفتن ؛ چشمان انسان را به حقیقت باز می کند و انسان خود را در جهان بیگانه می یابد و مجبور به قبول تضاد با طبیعت ؛ تضاد بین انسان و انسان و بین زن و مرد می شود۰فرآیند تاریخ ؛ فرآیندی است که در آن انسان خصوصیات ناب انسانی خویش را ؛ قوای عشق ورزی و فهم خود را ؛ تکامل می بخشد۰هنگامی که انسانیت مطلق خویش را به دست آورد ؛ می تواند به یگانگی از دست رفته اش با خود و با جهان باز گردد۰این یگانگی جدید به هر حال از یگانگی ماقبل آگاهی — که از ابتدای تاریخ وجود داشته است —متفاوت است۰این به معنای یکی شدن انسان با خویشتن ؛ با طبیعت و با انسان های دیگر می باشد و بر این حقیقت استوار است که انسان در فرآیند تاریخ خویشتن را متحقق می سازد۰در تفکر کتاب عهد عتیق خدا خود را در تاریخ نمایان می سازد « خدای ابراهیم ؛ خدای اسحاق ؛ خدای یعقوب » و رستگاری انسان در تاریخ — و نه فقط در نقاط اوج تاریخ — به دست می آید۰( هگل نیز در فلسفه تاریخ خویش چنین می گوید : « همه این عالم در حکم یک فکر است که در ذهن خداوند می گذرد و تاریخ بشر باز شدن طومار آن فکر است تا نهایتأ به سر نوشت خودش برسد۰ » مولانا نیز چندین قرن پیش از هگل این مطلب را چنین موجز در یک بیت شعر بیان می دارد : « این جهان یک فکرت است از عقل کل — عقل چون شاه است و صورت ها مثل « یا رسل » )بدین معنا که اهداف روحی انسان با تحول جامعه ربط مستقیم دارند و سیاست در اساس خود از غنای ارزش های معنوی و خود حقیقت یابی انسانی تفکیک پذیر نمی باشد۰غرابت این تفکر با اندیشه های یونانیان « هلننیسم » و رومیان مشهود است۰از « زنو » بنیانگذار فلسفه « رواقیان » گرفته تا « زنه کا » و « سیسرون » اصول قوانین طبیعی و برابری انسان ها هر کدام تأثیری عظیم بر زمانهٔ خود گذاردند و به همراه سنت های نبوی اساس اندیشهٔ مسیحیت را شکل دادند۰با وجود این که مسیحیت — به خصوص از زمان « پاولوس » به این طرف— متمایل به اندیشهٔ رستگاری تاریخی در « جهان دیگر » و بنابر این متمایل به تحولی کاملن روحی شده است و مطابق آن کلیسا بدل به « جامعه عدالت » شد ؛ ولی این مسیر به هیچ روی به اتمام خود نرسید۰در گذشته پدران مقدس دیدگاهی بسیار انتقادی نسبت به دوول موجود داشتند ؛ تفکر مسیحی در انتهای قرون وسطا اقتدار جهانی و نظم دولت را از نقطه نظر قوانین الهی و طبیعی مورد انتقاد قرا می داد و تأکید می کرد که جامعه و دولت اجازه ندارند از ارزش های روحی که ریشه در وحی و عقل دارند تفکیک شوند۰به علاوه ایدهٔ ناجی موعود را حتا در شکل رادیکال تر آن در قالب فرقه های مسیحی قبل از دوران رفرم کلیسا ؛ و در تفکر بسیاری از گروه های مسیحی پس از این رفرم ها تا زمان کواکرها می توانیم بیابیم ۰ به هر حال جریان اصلی تفکر ناجی موعود پس از دوران رفرم های اجتماعی دیگر خود را در بینشی مذهبی بیان نمی نمود؛ بلکه در بیان فلسفی ؛ تاریخی ؛ و اجتماعی۰به طور غیر مستقیم این تفکر متعلق به بزرگترین نظام های خیالی دوران نوزایی است که در آن جهان جدید « موعود » نه در آینده ای دور ؛ بلکه در منطقه ای دور قرار دارد۰این اندیشه در تفکر فلاسفهٔ عصر روشنگری و در تفکر انقلابیون فرانسه و انگلیس مجال بیان می یابد و سوسیالیسم مارکس شکل نهایی تکامل یافتهٔ این مسیر است۰ هر چند که نمی توان تأثیر مستقیم تفکر ناجی موعود را بر افکار مارکس — توسط سوسیالیست های نظیر موسس هس محاسبه کرد ولی در این نکته شکی وجود ندارد که سنت ناجی موعود به طور غیر مستقیم توسط فلاسفهٔ عصر روشنگری و به ویژه توسط فکرت نظری اسپینوزا ؛ گوته و هگل ؛ بر افکار مارکس تأثیر گذارده است۰بین اندیشهٔ ناجی موعود قرن سیزدهم ؛ عصر روشنگری و سوسیالیسم قرن نوزدهم پیوند پایه ای مشترکی وجود دارد که بیانگر آن است که دولت « جامعه » و ارزش های روحی نمی توانند از یکدیگر غیر قابل تفکیک شوند بدین معنا که سیاست و ارزش های معنوی از یکدیگر غیر قابل تفکیک هستند۰این ایده توسط مفاهیم دنیوی عصر روشنگری توسط ماکیاولی و توسط ناوابستکی « سکولاریسم » دولت مدرن به سختی مورد حمله قرار گرفت۰ ولی این گونه به نظر می رسد که انسان غربی ؛ اگر همواره توسط غارت های غول آسای مادی خود را پیروزمند می یافت با آغوش باز خود را در اختیار قوای نوینی که به دست آورده بود قرار می داد و سر مست از قدرت جدید ؛ خویشتن را به فراموشی می سپرد۰بخش کوچکی از این جامعه خواست قدرت ؛ تجملات و تأثیرات مخرب آن بر انسان را در سر داشته و توده نیز به دنبال ایشان روان بود۰در عصر نوزایی با علوم و دانش جدید آن ؛ تا سفرهای اکتشافی و پیدایی « دولت — شهرهای » شمالی ایتالیا وضع بدین قرار بود۰همچنین در دوره تکامل سریع انقلاب صنعتی نخست و انقلاب صنعتی دوم در دوره معاصر نیز وضع چنین است۰اما این تکامل به خاطر حضور مؤلفهٔ دیگری غامض گردید۰اگر دولت و جامعه برای آن به وجود آمده اند که به تحقق ارزش های خاصأ معنوی خدمت کنند ؛ این خطر وجود دارد که مانند اقتداری از بالا بر انسان فرمان برانند و وی را به پذیرش اندیشه ای معین وادار بنمایند۰لازمهٔ شکل دهی به ارزش های معتبر عینی و معین در زندگی اجتماعی این است که اشکال اقتدار و قوانین اجرایی آنها پدید آیند۰رکن اقتدار معنوی قرون وسطا ؛ کلیسای کاتولیک بود۰پروتستانیسم در ابتدا با وعدهٔ آزادی های وسیع فردی ؛ علیه کلیسای کاتولیک می جنگید و آن هم به این خاطر که سپس حکومت خان سالاری را به حکم بی چون و چرا بر روح انسان مبدل سازد۰طغیان علیه اقتدار خان سالاری سپس در شکل اقتدار ملت خود را ظاهر ساخت و مدت زمان مدیدی چنین به نظر می رسید که گویا حکومت ملی توانایی به ارمغان آوردن آزادی را دارد۰اما حکومت ملی به سرعت با تمام قوای روز افزونش خود را وقف حفاظت از علایق مادی سرمایه داری کرد ؛ چیزی که استثمار اعظم جامعه را به دنبال داشت۰طبقات معین اجتماعی علیه چنین شکلی از اقتدار حکومتی به اعتراض بر خاستند و علیه دخالت اقتدار جهانی ؛ بر آزادی فردی تأکید کردند۰این مطالبهٔ لیبرال ها که مؤید حفاظت از « آزادی از چیزی » بود به این مطالبه انجامید که حکومت و جامعه اجازه تعیین « آزادی در چیزی » را ندارند۰یعنی لیبرالیسم بایستی نه تنها بر جدایی حکومت و کلیسا پافشاری می نمود ؛ بلکه همسان با آن رسالت اش در افتادن با وظیفه ای بود که حکومت برای خود قایل بود ؛ یعنی هدایت جامعه برای تحقق ارزش معنوی و روحی ؛ برای لیبرالیسم تحقق این ارزش ها اساسأ به عنوان مسئلهٔ فردی و کاملن مربوط به فرد بود۰سوسیالیسم « در شکل مارکسیستی و دیگر اشکال آن » رویکردی کامل به تفکر « جامعهٔ سالم » به منزلهٔ مقدمات تحقق نیازهای روحی ی انسان بود۰سوسیالیسم خواستار بر اندازی اقتدار دولت و کلیسا بود۰بنابر این نیز هدف خود را بر اندازی نهایی دولت و بناء جامعه ای قرار داده بود که از همکاری آزادنهٔ افراد شکل می یابد۰هدف سوسیالیسم تبدیل جامعه به شکلی از جامعه بود که بستری واقعی ی بازگشت انسان به خود باشد ؛ جامعه ای که در آن هیچ قدرت مقتدری وجود نداشته باشد که ذهن انسان را محدود کرده و به فقر می گرایاند۰بدین قرار سوسیالیسم مارکس و دیگر اشکال سوسیالیسم خود وارثین نبوت مسیحی بودند ؛ هزاره گرایی مسیحی ؛ توماس گرایی قرن سیزدهم ؛ اتوپی عصر نوزایی و عصر روشنگری قرن هجدهم ۰سوسیالیسم به مثابهٔ سنتزی است بین اندیشه مسیحی — نبوی از جامعه به عنوان وجهی که در آن تحقق یابی روحی انسان کمال می یابد و اندیشهٔ آزادی فرد۰سوسیالیسم مخالف کلیسا است چرا که کلیسا به محدودیت های عقلی دامن می زند و مخالف لیبرالیسم است چرا که لیبرالیسم جامعه و ارزش های معنوی را از یکدیگر منفک می سازد۰سوسیالیسم همچنین مخالف استالینیسم « مائوایسم و تمام انواع خودکامگان و دیکتاتورهای است که از رشد آزاد انسان جلوگیری می کنند و باعث مسخ انسانها می شوند ۰» است ؛ هم به خاطر ساختارهای اقتدار آنها و هم از جهت بی ارزش کردن ارزش های انسانی توسط آنان۰سوسیالیسم به معنای مرتفع ساختن از خود بیگانگی انسان و بازگشت انسان به ذات واقعی و انسانی خود است۰سوسیالیسم مرتفع ساختن واقعی ی تخاصم میان انسان و طبیعت و انسان و انسان است ؛ مرتفع ساختن واقعی ی تقابل میان وجود و ذات ؛ میان جهان عینی بیرون از انسان و خود تحقق یابی ؛ میان آزادی و ضرورت ؛ میان فرد و نوع انسان است۰سوسیالیسم به معنای حل قطعی ی معمای تاریخ است۰سوسیالیسم برای مارکس نظم اجتماعی ای است که امکان بازگشت انسان را به خویشتن میسر می سازد ؛ جامعه ای که در آن وجود و ذات تطبیق می یابند ؛ جامعه ای برای مرتفع ساختن جدایی و تخاصم میان ذهن و عین و انسانی کردن طبیعت است۰سوسیالیسم عبارت از جهانی است که در آن هر فرد به منزلهٔ بیگانه ای در میان بیگانه های دیگر نیست بلکه هر نقطه ای از جهان خانه اوست۰و بالاخره اگر به زبان کانتی در بارهٔ سوسیالیسم سخن بگوییم ؛ باید گفت که سوسیالیسم باید جامعه ای باشد که انسان از صغارت و کودکی فکری و پیروی کورکورانه از هر کس و از هر ایسمی رها و آزاد باشد و انسان خودش آگاهانه و آزادانه بتواند مسیر زندگی و اندیشه اش را بر گزیند و از هیچ اقتداری ترس و هراس نداشته باشد۰طبق این تعاریفی که از سوسیالیسم صورت گرفت به جرأت می توان گفت که ما در سطح جهان تا کنون حتا یک دقیقه هم نظام سوسیالیستی نداشته ایم و همهٔ آن نظام های که به نام سوسیالیسم در قرن بیستم زاده شدند نه تنها سوسیالیست نبودند بلکه بزرگترین خیانت و جفا را به سوسیالیسم نموده اند۰زیرا سوسیالیسم بدون دموکراسی واقعی فاقد ارزش و معناست۰