( ( ویتگنشتاین فیلسوف باریک بین و نکته سنج زبان می گوید : فلسفه یعنی باز تولید واژه ها )جملهٔ ظاهرأ ساده اما بسیار ژرف و پیچیده ۰ می دانیم که ویتگن اشتاین مانند نیچه گزینه نویس بوده و در یک جمله یا در یک پاراگراف کوهی از معانی و اندیشه را گنجانده است ؛ برای همین آثارشان به گفتهٔ ادیبان سهل و ممتنع می باشند که با خواندن یکی دوبار
شاید به عمق آن پی نبریم یا دچار توهم فهمیدن بشویم ۰ پس بهتر است این سخن او را اندکی بشکافیم ۰ یعنی هر نسلی و هر عصری باید تفسیر خودش را از مفاهیم سترگی مانند اخلاق ؛ عدالت ؛ آزادی ؛ واقعیت ؛ حقیقت ؛ خدا ؛ مذهب و دین ؛ مرگ و زندگی ؛ فلسفه ؛ دانش ؛ انسان ؛ زیبایی ؛ و الی آخر داشته باشد ۰ به عبارت دیگر انسانها در هر دوره ای می بایست مفاهیم را از نو وارسی و ارزیابی نمایند؛ زیرا هیچ مفهومی وجود نداشته و ندارد که انسان های همهٔ زمان ها از آن مفاهیم برداشت و درک همانند داشته بوده باشند۰ درکی که ما در قرن بیست و یک از مفاهیم چون آزادی ؛ عدالت ؛ اخلاق ؛ مذهب ؛ خرد و انسان داریم با درک گذشتگان تفاوت ماهوی و بنیادی دارند۰ معنایی هیچ مفهومی ابدی نیست ۰ اگر ما به ژرفا و عمق همین نکتهٔ به ظاهر ساده پی ببریم و درک نماییم ؛ شاید بسیاری از گرفتاری های معرفتی ما بر طرف گردند۰ زیرا زبان یک پدیده ای سیال ؛ روان و مانند یک موجود زنده است که دائم در حال تغییر و دگردیسی می باشد۰ بنابر این ما با نیاکان مان در معنا و درک و برداشت واژه ها فقط اشتراک لفظی داریم۰ بنابر این معتقدم اگر ما انسان ها همین یک نکته را مورد توجه قرار بدهیم و بپذیریم ؛ شاید از جهل و تعصب و خشونت تا حد زیادی دوری نماییم و جهان بازتر ؛ عقلانی تر و صلح آمیزتری داشته باشیم ۰ پس بهتر است برای روشن شدن مطلب هر موقع با دیگری سخن می گوییم یا بحث می کنیم مثلن در باره ای آزادی ؛ دموکراسی ؛ مارکس و مارکسیسم ؛ اخلاق ؛ عقل ؛ خدا ؛ عدالت و دیگر مفاهیمی از این گونه در همان نخست از آن شخص بپرسیم که تحت آن مفهوم چه می فهمد ؛ زیرا صرف به کار بردن این مقولات کافی نیست و روشنگر هیچ چیز نمی باشد ۰)) در این جستار به این نکته پرداخته می شود که آیا میان دیدگاه های مارکس جوان و مارکس پیر در باره ای انسان تناقض و تضاد وجود دارد یا خیر ۰ تمام آنچه که تا کنون پیرامون مفاهیم طبیعت انسان ؛ بیگانگی ؛ فعالیت و غیره از دیدگاه مارکس در این سلسله جستارها ابراز گردیده بسیار یک جانبه و باید اقرار کرد که منحرف کننده خواهد بود اگر این ادعا درست باشد که عقاید موجود در دستنوشته های فلسفی — اقتصادی که توسط مارکس جوان به نگارش در آمده است « بعدها » از طرف مارکس به منزلهٔ « باقی ماندهٔ گذشتهٔ آرمان گرایی » مارکس که در پیوند با مکتب هگل بوده است ؛ پس گرفته شده است۰« البته باید گفت » اگر این ادعا درست هم باشد ؛ باز هم می توان مارکس جوان را نسبت به مارکس در هنگام پیری ارجح دانست و بهتر است تلاش شود تا سوسیالیسم را در پیوند با مارکس جوان درک کرد۰ولی خوشبختانه لزومی ندارد که مارکس را به دو بخش یا دو شق تقسیم کنیم۰حقیقتن نیز اساس بینش های انسانگرایی مارکس ؛ بدان گونه که مارکس آن را در دستنوشته های فلسفی —- اقتصادی بیان می دارد و اندیشه هایی را که مارکس بعدها و در زمان پیری در کتاب سرمایه ارایه می دهد ؛ به هیچ روی تغییرات بنیادی ای را نسبت به یکدیگر نشان نمی دهند۰بنابر این خلاف آنچه که مدعیان تز فوق می گویند ؛ مارکس موضع قبلی خویش را تغییر نداده است۰ابتدا باید پرسش نمود ؛ آن های که مدعی اند در اندیشه های مارکس « جوان » و « پیر » تضادهای سازش ناپذیری پیرامون نگرش وی به انسان کشف کرده اند ؛ خود چه کسانی هستند ؟ این تفکر اساسأ توسط کمونیست های روسی نمایندگی می شود۰مسلم است که کمونیست های روسی به سختی می توانستند طور دیگری فکر کنند ؛ چرا که تفکر و نظم سیاسی —- اجتماعی آنها در همه سطوح خود در تقابل با انسانگرایی مارکس قرار دارد۰در نظام آنها « شوروی سابق » انسان در خدمت کار ؛ حکومت و دولت بوده است و نه هدف نهایی ی تمام نظم اجتماعی۰اهداف مارکس در رابطه با تکامل فردیت و شخصیت انسانی در اتحاد جماهیر شوروی حتا در مقایسه با سرمایه داری معاصر نیز در ابعاد وسیع تری نفی می گردد۰ماده گرایی این کمونیست ها به ماده گرایی مکانیکی سرمایه داری قرن نوزدهم که مارکس علیه آن ستیز و مبارزه می کرد بسیار نزدیک تر از ماتریالیسم تاریخی مارکس است۰( آنچه در بارهٔ نظام اتحاد جماهیر شوروی گفته شد در بارهٔ نظام کمونیست چین جناب مائو تسه دونگ نیز کاملن مصداق دارد ؛ نه چینی ها مارکس و اندیشه های بلند او را درست درک کردند و نه روس ها و همچنین بسیاری دیگر از کشورهای که تحت نام سوسیالیسم و در حقیقت در تضاد با افکار مارکس عمل نمودند ؛ فهمی از اندیشه های انسان گرایانهٔ مارکس داشتند ۰ در واقع می توان گفت که در این کشورها اندیشه های مارکس را تکه تکه و مسخ نموده و به گونهٔ بسیار ناقص معرفی کردند۰) این موضع « ضد اهداف انسان گرایی مارکس » را حزب کمونیست شوروی برای نخستین بار زمانی اعلام نمود که « جرج لوکاچ » را که انسان گرایی مارکس را برای نخستین بار « پس از وی » مجددأ زنده کرد ؛ وادار به « پذیرش » غلط بودن عقیده اش نمود « هنگامی که لوکاچ در سال 1934 از دست ناسیونال سوسیالیست ها به شوروی گریخت۰» همین گونه نیز « ارنست بلوخ » که در کتاب با ارزش خود « اصل امید ؛ 1959 » بر انسان گرایی مارکس تأکید ورزید ؛ از طرف حزب به سختی مورد حمله قرار گرفت ؛ علیرغم این که ارنست بلوخ در کتابش کمونیسم شوروی را مورد قدردانی قرار داده بود۰سوای نویسندگان کمونیست ؛ دانیل پل نیز موضع مشابه ای را اتخاذ نمود ؛ بدین صورت که گفت : « بینش های موجود در دستنوشته های فلسفی —- اقتصادی مارکس پیرامون انسان گرایی ؛ همان « مارکس تاریخی نیست » پل می گوید : « با وجودی که چنین شیوهٔ نگرشی « به انسان » می تواند مورد پسند واقع شود ؛ معهذا اگر این نکته را به منزلهٔ محور تفکر مارکس در نظر بگیریم در این صورت از وی اسطوره ساخته ایم ۰» این نکته کاملن درستی است که متفکران کلاسیک پیرو مارکس ؛ خواه رفرمیست های نظیر « برن اشتاین » و یا اورتودوکس هایی نظیر « کائوتسکی » « پل خانوف » « لنین » و یا « بوخارین » محور تفکر مارکس را که بیانگر وجود گرایی انسانی است ؛ نفهمیده بودند ۰پیش از هر چیز دو واقعیت توضیح دهنده این مسئله است ۰نخست این که دستنوشته های فلسفی — اقتصادی نخستین بار در سال 1932 جمع آوری شد و تا آن زمان حتا به صورت دستنوشته نیز ناشناخته مانده بود ۰دوم این که ایدئولوژی آلمانی نیز برای نخستین بار در سال 1932 به صورت کامل انتشار یافت ؛ در حالی که نخستین نسخهٔ ناقص آن نیز در سال 1926 انتشار داده شد۰بسیار طبیعی است که این وضعیت به تعبیرات یک جانبه و ناقص اندیشه های مارکس توسط نویسندگان فوق بیانجامد۰اما این که این تألیفات مارکس تا ابتدای دهه سی و چهل قرن بیستم کم و بیش ناشناخته مانده بودند ؛ به هیچ وجه توضیح قابل قبولی برای نادیده انگاشتن انسان گرایی مارکس در تفسیرهای « کلاسیک » از وی نیست ؛ چرا که کتاب سرمایه و دیگر نوشته های انتشار یافته توسط مارکس ؛ مثل « نقد فلسفه حق هگل » » منتشره در سال 1844 » به اندازه کافی مواد مطالعاتی برای درک انسان گرایی مارکس در اختیار ما قرار می دهند۰ یک توضیح روشنگر در این باره این است که تفکر فلسفی از زمان مرگ مارکس تا دهه بیست قرن بیستم تحت سلطهٔ مشرب فکری مکانیکی — تحصیلی ای قرار داشت که از متفکرینی نظیر « لنین » و « بوخارین » تأثیر می پذیرفت ۰به علاوه نباید فراموش کرد که مارکسیست های کلاسیک ؛ به مانند خود مارکس ؛ مخالف مقولاتی بودند که بوی مذهبی می دادند ؛ چرا که آن ها به این واقعیت کاملن آگاه بودند که این مقولات مدام از آن روی مورد استفاده قرار می گیرند تا بر بنیان واقعیت های اقتصادی — اجتماعی سرپوش بگذارند ۰عدم تمایل مارکس نسبت به به کارگیری اصطلاحات ایده آلیستی ؛ زمانی قابل درک می شود که بدانیم این مقولات عمیقن ریشه در سنت اگر نه الهی ولی روح گرایی داشتند ۰یعنی سنتی که نه تنها پل رابط بین « اسپینوزا » « گوته » و « هگل » بود ؛ بلکه ریشه های آن به پیامبران مسیحا « ناجی موعود » می رسد ۰عقاید این چنینی در تفکر سوسیالیست هایی نظیر « سن سیمون » و « موسس هس » آشکارا وجود داشت و این عقاید مطمئنأ ؛ تفکر بخشی بزرگی از سوسیالیست های قرن نوزدهم ؛ و حتا رهبران سوسیالیسم را تا مقطع جنگ اول جهانی شکل دادند « مانند ژان ژوره » ۰ سنت اندیشهٔ انسان گرایی که در زمان مارکس نیز موجود بود به مرور توسط روح مادی — مکانیکی — صنعت گرایی ی غالب خفه شد ؛ و سپس در ابعاد محدودی و توسط عدهٔ قلیلی از متفکران انتهای جنگ اول جهانی و در ابعاد وسیع تر به هنگام و پس از جنگ جهانی دوم ؛ از نو زنده شد۰ناانسانی کردن انسان ؛ چنان که در رژیم های خانمان بر انداز » هیتلر » و « استالین » به پیش برده شد و در قضاوت کور جنایات جنگی آشکار گردید و همچنین نا انسانی کردن روز افزونی که خود را در قالب انسان مصرفی و انسان سازمانی نمایان ساخت ؛ منجر به آن شد که آرمان انسان گرایی ؛ جان تازه ای بگیرد ۰ به بیان دیگر ؛ اعتراضی که توسط « مارکس » « کیرکه گارد » و » نیچه » علیه بیگانگی صورت گرفت و سپس توسط موفقیت های ملموس سرمایه داری صنعتی خفه شد ؛ پس از تلاش انسان توسط نظم حاکم صدایی دوباره یافت و منجر به ارزیابی جدیدی از مارکس گردید که این بار بر بنیان کلیت « مارکس » و فلسفهٔ انسان گرایی وی پی ریزی شده است ۰نام نویسندگان کمونیستی را که در راه این تجدید نظر انسان گرایانه تلاش کردند ؛ قبلن ذکر گردید ؛ در این جا نیز باید از کمونیست های یوگوسلاوی نام برد ؛ که علیرغم آن که طبق دانسته ها آن ها هرگز مسئلهٔ فلسفی بیگانگی را مورد بررسی قرار ندادند — ولی با تأکید و انرژی بسیار ؛ اعتراض اصلی خود را علیه کمونیست های روسی از زاویه اعتقاد شان به فردیت در برابر دستگاه دولتی نشان دادند و نظم ضد مرکزیت اداری و با اتکاء به ابتکارات فردی را پیش کشیدند ؛ که در تخاصم عمیق با ایده آل روسی ی مرکزیت اداری و اقتدار بوروکراتیک قرار دارد۰از جمله کسانی که در آمریکا کارهای مهمی در بارهٔ افکار مارکس انجام دادند « هربرت مارکوزه » به نام « عقل و انقلاب » و نیز « رایا دوناکوفسکایا » به نام « مارکسیسم و آزادی » می توان نام برد « که با مقدمهٔ از هربرت مارکوزه » که به فهم انسان گرایی مارکس کمک شایان توجهٔ کردند۰اثر دوناکوفسکایا خود خدمتی بزرگ به درک اندیشه های انسان گرایی مارکس می باشد۰اما چرا موضع روس ها غیر قابل پذیرش است ؟ در اینجا مختصر توضیح داده می شود : واقعییاتی وجود دارند که مشاهدهٔ سطحی آن ها ظاهرأ موضع کمونیست های روسی را تأیید می کند۰مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی دیگر مقولاتی مانند « نوع » و « ذات انسانی » را که در دستنوشته های فلسفی — اقتصادی از آن ها استفاده می کردند ؛ به کار نبردند۰علاوه بر این مارکس بعد ها اظهار می کند که من و انگلس به این نتیجه رسیده ایم که « بر خلاف میل مان علیه ایدئولوژی و فلسفه آلمانی کار کنیم تا در عمل با وجدان فلسفی گذشته مان تصفیه حساب نماییم ۰» ادعا شده است که این« تصفیه حساب » با وجدان فلسفی گذشته بدین معناست که مارکس و انگلس بنیان عقاید منظور شده در دستنوشته های فلسفی — اقتصادی را رها کرده اند۰در حالی که حتا بررسی سطحی ایدئولوژی آلمانی نیز مؤید این امر است که این ادعا حقیقت ندارد۰هر چند که در ایدئولوژی آلمانی مقولاتی به مانند « ذات انسان » و غیره یافت نمی شوند۰ولی کماکان اندیشه های اساسی و بنیادی دستنوشته های فلسفی — اقتصادی را دوباره به دست می دهد ؛ به ویژه مفهوم بیگانگی را ۰در ایدئولوژی آلمانی ؛ بیگانگی به منزلهٔ برآیند آن گونه تقسیم کاری توضیح داده شده است که به واسطهٔ آن « تضاد بین تمایلات فرد یا خانواده و تمایلات عمومی همه افرادی که با یکدیگر مراوده دارند» به وجود می آید ۰ در ایدئولوژی آلمانی مقولهٔ بیگانگی مانند تشریح آن در دستنوشته های فلسفی — اقتصادی چنین بیان می شود : ( عمل فردی انسان با وی غریبه می شود ؛ قدرتی جدا از وی که وی را به زیر سلطه می کشد ؛ به جای این که وی بر آن ها حاکم باشد۰) حتا توضیح بیگانگی را نیز در ارتباط با شرایط فوق می یابیم : ( این گونه استقرار یافتن فعالیت اجتماعی ؛ این تحکیم یافتن تولیدات ما به عنوان قهر ملموس در فرا روی ما که کنترل ما را از بین می برد ؛ توقعات ما را محدود می کند ؛ محاسبات ما را به هیچ می گیرد ؛ یکی از قوای اساسی در تاریخ تکامل تا کنونی ماست۰) چهارده سال بعد از این « 1858–1857 » مارکس در جدال علمی خود علیه « آدام اسمیت» استدلالات به اصطلاح« ایده آلیستی »را که وی در دستنوشته های فلسفی — اقتصادی بیان داشته بود ؛ مورد استفاده قرار می دهد۰پس اثبات می کند که « ضرورت کار کردن » به هیچ عنوان به خودی خود محدودیت آزادی را نمی سازد« با این پیش فرض که کار بیگانه نشده باشد۰» مارکس در آن جا از « خود تحقیق یابی شخص » و « آن روی آزادی حقیقی» سخن می گوید۰نهایتأ همان اندیشه را دوباره منعکس می کند که « هدف از تکامل انسان گشایش قوای فردی است ؛ آفرینش انسان » غنایی « که تضاد بین خود و طبیعت را مرتفع ساخته و آزادی حقیقی را به دست می آورد» این نکات در بخش های مختلف کتاب سرمایه توسط مارکس پیر بیان شده است ۰مارکس در جلد سوم کتاب سرمایه می نویسد :( تکامل قوای انسان در ماوراء « قلمرو ضروریات » آغاز می گردد که به منزلهٔ هدفی در خود است۰قلمرو واقعی آزادی فقط در قلمرو ضرورتی به عنوان ریشهٔ خود نمو می یابد۰کوتاه کردن کار روزانه شرط اساسی است۰) در بخش دیگر کتاب سرمایه مارکس از « فردیت متعالی ی انسانی » که باید تکامل کامل نژاد انسانی را به بار آورد ؛ از نیازمندی انسان برای تکامل دادن به خود و از «انسان های ناکامل » به عنوان نتیجهٔ روند بیگانگی ؛ صحبت می کند۰بنابر این می بینیم که دیدگاه مارکس جوان و مارکس پیر در باره آزادی و فردیت و تکامل قوا و استعدادهای انسان به هیچ وجه در تضاد و در تناقض نیستند۰ دی پل یکی از محدود نویسندگان آمریکایی است که علاقه مند به بررسی مقولهٔ بیگانگی مارکس بوده است ؛ تز اصلی پل این است که قلمداد کردن کردن مارکس به عنوان انسانگرا ؛ یک اسطوره سازی تازه است ۰ وی مدعی است که ( مارکس با طرح اندیشهٔ بیگانگی در پیوند با نظم اقتصادی آن را ضایع ساخته و بدین سان راهی را که به تجزیه و تحلیل وسیع تر و لازم تری از جامعه و شخصیت می توانسته برسد ؛ سد نموده است — الی راه جزم نگری مارکسیسم را که دست پیش را گرفته است۰این قضاوت آقای پل همان قدر که دوپهلو است غلط نیز می باشد ۰بنابر این ادعا این طور به نظر می رسد که گویا مارکس در نوشته های بعدی خود اندیشهٔ بیگانگی را در قلمرو انسانی آن ؛ کلأ ضایع می سازد و چنان که پل می گوید « آن را به مقوله ای صرفأ اقتصادی » تبدیل می کند۰مارکس هیچ گاه اندیشهٔ بیگانگی را به معنای انسانی ضایع نساخت ؛ اما مارکس مدعی بود که « بیگانگی » نمی تواند از فرآیند زندگی واقعی ی و محسوس فردیت بیگانه شده تفکیک پذیر باشد۰این نکته چیزی دیگری را بیان می کند و نمی توان آن را در مستدل ساختن این ادعا که مارکس پیر مقولهٔ از خود بیگانگی مارکس جوان را ضایع ساخته است پیش کشید۰پل می بایستی به این خبط و اشتباه خودش اقرار می کرد که دربست تمامی تعابیر عامیانه از مارکس را به جای مارکس نشانده است۰پل می گوید : ( برای مارکس انسان یگانه بیان اجتماع نیست ؛ حتا فرد نیز « یگانه حقیقت اجتماع نیست » بلکه انسان طبقاتی — اقتصادی « برای مارکس واقعیت اجتماع محسوب می گردد» ۰فردیت و انگیزه های فردی برای مارکس هیچ هستند۰ برای مارکس تنها شکل آگاهی ای که می تواند به عمل در آید و تاریخ گذشته ؛ حال و آینده را توضیح دهد آگاهی طبقاتی است۰» پل در تلاش برای نشان دادن این که مارکس نه به فرد ؛ بلکه تنها به توده معتقد بود « همان گونه که وی این تلاش را برای نشان دادن این که مارکس تنها به فاکتورهای به اصطلاح اقتصادی بسنده می کرد به کار گرفت۰» آقای پل این نکته را نادیده گرفته و یا به روی خود نیاورده که اتفاقأ نقد مارکس به سرمایه داری از این زاویه است که سرمایه داری فردیت انسان را به نابودی می کشاند « درست از همین زاویه مارکس کمونیسم خام را نقد می کند» پل به سادگی این واقعیت را از نظر دور می دارد که بیان این که تاریخ تنها به واسطهٔ آگاهی طبقاتی توضیح پذیر است ؛ اثبات عینی تاریخ تاکنونی است و ربطی به توجه و یا عدم توجه مارکس به انسان ندارد۰شوربختانه پل یکی از تزهای اساسی مارکس را در تبیین نظرات مارکس به غلط نقل می کند۰پل از قول مارکس می نویسد: ( اما این طور که بیان می شود که ذات انسانی در فرد فرد انسان ها موجود نیست. ؛ بلکه تنها در طبقه « چنان که مارکس در تز ششم در باره فویرباخ می گوید» شخصی جدید و تجریدی جدید را بناء می نهد۰ ) حال مارکس در تز ششم خود در باره فویرباخ واقعن چه می گوید ؟ ( فویر باخ وجود مذهب را در ذات انسان حل می کند ۰اما ذات انسان شکل تجریدی ی پنهان در فرد نیست ؛ بلکه در حقیقت خود ؛ کلیت مناسبات اجتماعی است۰از آن روی فویر باخ به نقد این ذات واقعی نمی پر دازد؛ مجبور است : یکم — از کل روند تاریخ انتزاع نموده و احساس مذهبی را « به منزلهٔ پدیده هایی » در خود بررسی کرده و انسان انتزاع یافته — منزوی — را از پیش مفروض بدارد ۰ دوم —- از این روی ذات می تواند تنها به منزلهٔ « نوع » به منزلهٔ چیزی درونی و گنگ وجه عام پیوند طبیعی افراد است ؛ تبیین پذیر باشد۰) مارکس نمی گوید « آن گونه که پل از مارکس نقل قول می آورد» که طبیعت انسانی در تک تک افراد بشری وجود ندارد ؛ بلکه مارکس چیزی بسیار متفاوت تر از آن را بیان می کند : ( ذات انسان شکل تجریدی پنهان در فرد نیست ۰) این نکته خود بیان اساسی ترین نقطه تفاوت « ماتریالیسم » مارکس در برابر « ایده آلیسم » هگل است۰مارکس هیچ گاه مفهوم « طبیعت انسانی » را رد نکرد ؛ اما برای مارکس این طبیعت ؛ چیزی خالصأ بیولوژیکی و تجریدی نیست ؛ بلکه چیزی است که می توان آن را تنها در فرآیند تاریخ یافت ؛ چرا که طبیعت انسان خود را در روند تاریخ شکوفا می سازد۰طبیعت انسان را می توان از صور متعدد بیان یافتن« و یا از شکل افتادن » آن در تاریخ استنتاج نمود۰اما به هر حال آن را نمی توان به عنوان موجودیت ذات آماری ؛ در « پس » و یا « بالای سر » فرد فرد انسان ها دید ؛ بلکه آن را بایستی به منزلهٔ چیزی در انسان دید که به عنوان « امکان » وجود دارد و چیزی که در جریان تاریخ شکوفا شده و تغییر می یابد۰علاوه بر اینها نیز آقای پل مقولهٔ بیگانگی را درست نفهمیده است ۰وی بیگانگی را به عنوان « جدایی عمیق در ذهن معنا می کند که در تلاش است تا به سرنوشت خویش غلبه یابد و به عنوان جدایی در عین که از چیزهای دیگر متأثر می شود» همان گونه که از استدلالهای من و از آثار نویسندگان جدی ای که به مقوله بیگانگی پرداخته اند ؛ بر می آید ؛ چنین تعریفی از بیگانگی کاملن نادرست و اشتباه برانگیز است۰برای ارایه جمع بندی از سیر تشریح این به اصطلاح تفاوت بین مارکس جوان و مارکس پیر می توان گفت : این نکته حقیقت دارد که مارکس نیز همانند هگل در طول زندگی اش در برخی از مقولاتی که به تفکر ایده آلیستی هگل نزدیکی داشتند ؛ بیشتر از پیش امتناع ورزید۰زبان مارکس شکلی کمتر تهیجی و ماوراء الطبیعی به خود گرفت۰شاید نیز مارکس در سالهای پیری دلسردتر از سال 1844 بود۰اما با وجود تحولات معینی که در افکار ؛ در نظرات و در زبان مارکس به وجود آمدند ؛ جوهر اصلی ی فلسفه ای که توسط مارکس جوان شکل گرفت هیچ گاه تغییری نیافت و نمی توان مفهوم سوسیالیسم را که وی بعدها تکامل بخشید و انتقادی را که مارکس از سرمایه داری داشت بر اساس چیزی دیگری غیر از ارزش انسان در نزد وی درک کرد۰ بر اساس تصویری از انسان که مارکس آن را در نوشته های ابتدایی اش بیان می کند ۰پس می توان با جرأت گفت که جناب کارل مارکس تا پایان زندگی اش به آزادی و فردیت انسان متعهد و پایبند ماند و علیه از خود بیگانگی و مسخ انسان قلم فرسایی و مبارزه نمود و میان اندیشه های مارکس جوان و مارکس پیر تضاد و تناقضی نمی توان یافت ۰