( روش دیالکتیکی من نه تنها در بنیاد با روش هگل تفاوت دارد ؛ بلکه دقیقن نقطهٔ مقابل آن است۰ به نظر هگل فرآیند اندیشه که او تحت نام « ایده » به سوژه ای حتا خود مختار بدل می کند ؛ آفریدگار امر واقعی می باشد ؛ امر واقعی که فقط جلوه ای بیرونی ایده را تشکیل می دهد ۰
از نظر من بر عکس ؛ امر ایده ای ؛ هیچ چیز دیگری نیست مگر انتقال و ترجمان امر مادی ؛ در سر انسان ۰ « کارل مارکس » )( ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر نهایتأ ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ! ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می شود!؟ ﺗﺮﺱ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می شود! تا جایی که شیر می تواند به او برسد! یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ، طعمه ﺷﯿﺮ نمی شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ باور ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش باور دارد، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد! ﺍﯾﻦ مشکل ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢمی باشند! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ باور نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ می مانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می ﺩﻫﯿﻢ!زیرا گذشته چراغ راه آینده نیست؛ بلکه این دانش و آگاهی و شناخت هستند که می توانند چراغ راه آیندهٔ ما باشند۰)در این جستار به ویژگی ها و خصوصیات شخصی جناب مارکس پر داخته می شود که به نظر من شناخت ابعاد شخصی و شخصیتی مارکس می تواند ما را حتا در شناخت اندیشه ها و افکار او نیز بهتر آشنا سازد۰به همین دلیل کوشیده ام هم به اندیشه ها او و در عین حال به زندگی شخصی جناب مارکس در این سلسله جستارها نیز بپردازم۰مارکس آن مردی که در گفتگو های سیاسی و فکری و مشاجرات با مخالفان و در گرد هم آیی های حرفه ای و حزبی حتا در مقابل دوستان اش یکی از جدی ترین مردان سیاسی و انقلابی روز به شمار می رفت ؛ در زندگی شخصی جنبهٔ کاملن متفاوتی داشت۰در زندگی خصوصی مارکس انسان بسیار مهربان ؛ حلیم ؛ شکیبا و شوخ طبعی بود و در مواقعی که بیماری او را رنج نمی داد مردی خوش مشرب ؛ نکته سنج و شوخ بود و طنزهای او که در ضمن آنها حکایاتی حقیقی می آورد شنوندگان و حاضران را بسیار مجذوب می نمود — مواقعی که وضع مالی مارکس نسبتأ خوب بود بهترین لباسهای مد روز را می خرید و در بر می کرد و از زمانی که پا به میان سالگی گذارده بود ؛ در مواقعی که می خواست شیئی را به دقت مطالعه کند مونوکلی را به چشم راست خود می گذارد۰بالجمله مارکس دوست داشت مانند جنتلمن های انگلیسی لباس بپوشد۰مارکس تأتر و موسیقی را بسیار دوست داشت و در صورتی که وضع مالی و مزاجی او اجازه می داد او و زنش ژنی از تعداد زیادی از دوستان شان پذیرایی های گرم و مفصل می نمودند— در این موارد دخترهای شان با موسیقی و ترانه مهمانان را سرگرم می داشتند و خود مارکس هم در خواندن این سرودها با دختران اش همراهی می کرد— در مهمانی های سال نو که مارکس معمولن در منزلش بر پا می کرد ؛ درحالی که بهترین لباس و جامه های خودش را در بر داشت ؛ دست زن اش را می گرفت و نخستین رقص را آغاز می نمود۰خلاصه هرگاه که مارکس پول داشت و می توانست بساط مفصلی راه بیندازد ؛ در حقیقت مهمانی های مارکس یکی از بهترین پذیرایی های شهر می بود۰مارکس شراب را بسیار دوست می داشت و قادر به آشامیدن مقدار زیادی از مشروبات الکلی بود و افتخار می کرد که پدرش مالک مزرعهٔ کوچکی برای پرورش انگور مخصوص شراب در درهٔ « موزل » بود و وقتی در سال 1866 « فرانسوا لافارگ » پدر دامادش یک جعبه شراب « بوردو »برای مارکس به عنوان هدیه فرستاد ؛ مارکس در نامهٔ تشکر آمیزی که برای او فرستاد متذکر شد : « از آنجایی که من در ناحیه ای زاده و بزرگ شده ام که یکی از بهترین شراب ها را تولید می کند ؛ و خود من نیز در گذشته مزرعهٔ انگور داشته ام ؛ کاملن از ارزش چنین نعمتی آگاه هستم۰ و حتا با آن پیر مرد « مارتین لوتر » هم عقیده هستم که گفت : « آن کس که شراب را دوست ندارد خود در دنیا هیچ ارزشی ندارد۰»( مولانای بلخی بسیار زیباتر ؛ ژرف تر و چند قرن پیش از مارتین لوتر در مورد شراب سروده است : باده نی در هر سری شر می کند — آنچنان را آنچنان تر می کند — گر بود عاقل نکوتر میشود — ور بود دیوانه بدتر میشود ۰) در مواقعی که مارکس و یا یکی از افراد خانواده اش بیمار می گردید مقدار زیادی شراب به جای دوا مصرف می شد ؛ و اتفاقأ در آن زمان پزشکان نیز آشامیدن شراب را تقریبأ برای درمان هر نوع بیماری و به خصوص برای تسکین درد و پایین آوردن تب تجویز می نمودند— در آن روزهای که مارکس در کمال فقر و بی پولی می زیست ؛ هنگامی که بیمار می شد از انگلس خواهش می کرد که برای او نه فقط پول بلکه شراب هم بفرستد۰و البته انگلس که در منزل اش زیر زمینی مخصوص برای نگهداری شراب هایش داشت ؛ همواره این در خواست مارکس را سخاوتمندانه اجابت می نمود— و در مواقعی که خود انگلس به لندن می آمد ؛ او و مارکس بیشتر اوقات شب های خود را در میخانه ها می گذراندند— عادتی که ژنی همسر مارکس را گاهی ناراحت می نمود۰اما از آنجایی که خود ژنی نیز متولد ناحیهٔ رودخانه راین بود او نیز آشامیدن شراب را دوست می داشت۰و بعدها دختران شان نیز همین رویه را تعقیب نمودند۰شوخی های مارکس ؛ که همسر او نیز گاه بگاه از او تقلید می نمود ؛ بسیار تند ؛ اما در عین حال جالب بودند۰در یکی از نخستین مقاله های سیاسی خود در بارهٔ قوانین سانسور نشریات در کشور پروس نوشت : « من آنچه را که مسخره آمیز است جدی تلقی می کنم ؛ اما به طور مسخره آمیز بدان پاسخ می دهم ۰» به طور کلی مارکس شوخی را دوست می داشت و به ویژه در مقابل دشمنان اش به گونهٔ بسیار مؤثر از طنز استفاده می نمود و معمولن قطعه شعری را که گویندهٔ آن یکی از دوستان اش آقای گیورک ویرت بود می سرود « نیست چیزی بهتر در دنیا — از زخم زدن دشمن را — با گفتن یک طنز تلخ — کوبیدن سر آن احمق را » از بین شاعران معاصر آلمان مارکس آقای هاین ریش هاینه را به علت لطافت طبع و بذله گویی های شاعرانه اش بیش از همه دوست می داشت۰و اغلب در گفتگو ها و در نامه های خودش از این استاد بزرگ طنز استفاده می نمود۰مارکس که با ادبیات کشورهای اروپایی آشنایی کامل داشت و با دانستن چند زبان ؛ منجمله روسی و رومانی ؛ فرانسوی ؛ انگلیسی ؛ آلمانی ؛ نه تنها کتابهای نوشته به این زبانها را به همان زبان ها می خواند ؛ بلکه قسمت زیادی از محتویات این مجله ها را از بر داشت و به آسانی در سخنان و گفتگو های خود جمله های بلند و طویلی از بزرگان ادب عصر به خصوص از « گوته » « بالزاک » « شیلر » « دانته » « سروانتس » و دیگران تکرار می نمود — و درام های شکسپیر را با مهارت تمام از حفظ ادا می کرد— اما معبود ادبی مارکس همان جناب هاینه شاعر آلمانی زبان بود که نسبت خانوادگی نیز با مادر مارکس داشت ؛ و به ویژه در مواقعی که می خواست مطلب مهمی را با تأکید ؛ اما مخلوط با طنزهای نیشدار در گفتگو بیاورد و یا به نوشته در آورد ؛ از اشعار این استاد بزرگ برای اظهار مقصود خود استفاده می کرد۰گفته های خود مارکس که در لفافه طنز آورده شده اند ؛ به خصوص آنهایی را که او در بارهٔ وقایع و اشخاص اظهار نموده است ؛ از لحاظ عمق و تندی کمتر از گفته های هاینه نیستند۰در بارهٔ یکی از دوستان اش آقای لیب کنشت که مارکس او را دوست داشت اما افکار سیاسی او را بی سر و پا می دانست ؛ وقتی این دوست صاحب پسری شد ؛ مارکس گفت : « بالاخره کار بزرگی که لیب کنشت بزرگ انجام داد این بود که یک لیب کنشت کوچولو ساخت ۰»در بارهٔ دو نفر از سیاستمداران فرانسه آقایان « تی ار » و « گی زو » که یکدیگر را به خیانت متهم می کردند مارکس نوشت : « متأسفانه هر دو راست می گویند۰»هنگامی که در سال 1861 خبر آمد که یکی از انقلابیون قصد قتل ویلهلم اول ؛ امپراتور آلمان و پروس را نموده بوده است ؛ مارکس نوشت : « تعجب دارم که چه کسی حاضر است که جان خود را برای کشتن یک جانور بی مغز به خطر اندازد۰» در بارهٔ امپراتور روسیه مارکس نوشت : « تزار بزرگ است خدا از او بزرگتر است ؛ اما تزار هنوز جوان است ۰» وقتی مارکس شنید که یکی از جوانان کمونیست فراری در لندن مبتلا به بیماری سیفلیس شده است ؛ مارکس به انگلس نوشت : « این تجربه به او می آموزد که از این پس به زنان از نظر طبی نگاه نکند ۰» وقتی به مارکس گفتند که برادر زن اش ادگار به غذای خوب بیشتر اهمیت می دهد تا لذت های جنسی ؛ مارکس گفت : « شهوت جنسی اش به طرف بالا رفته و داخل شکم اش شده است ۰» همچنین وقتی شنید که یک کشیش نسبتأ جوان و سالم بلافاصله پس از بیرون آمدن از یک صومعه زنهای تارک دنیا فوت نمود ؛ مارکس گفت : « قاتل این بیچاره زنها هستند ؛ بالاخره آنها هر روز کشیشی را در داخل صومعه گیر نمی آورند ۰»در بارهٔ یکی از سیاستمداران انگلیسی که کاتولیک و بی اندازه متعصب بود ؛ مارکس نوشت : « داوید اورگوهارت مرا به یاد آن خواهر تارک دنیا می اندازد که به اندازه ای پاک و بی گناه بود که در دعاهای خودش می کفت : ای مردم عزیز ؛ آی مادر مسیح ؛ به من یک چیزی عطا کن که بتوانم به وسیلهٔ آن گناهکار بشوم۰» هنگامی که مارکس برای روزنامهٔ نیویورک دیلی تری بون مقاله ای می نوشت« شمارهٔ بیستم سپتامبر 1864 » در این مقاله نوشت : « ملکهٔ اسپانیا کریستینا با یکی از درباریان که از طبقهٔ پایین ولی مردی با علم بود سر و سری داشت ؛ وقتی از او پرسیدند که بین این همه درباریان بلند پایه چرا با این مرد نظر لطف دارد ؛ پاسخ داد : « برای فلسفهٔ کاری که من او را لازم دارم ؛ او را از ارسطو هم بالاتر می دانم ۰» مارکس در برابر زنان بسیار با عاطفه و مهربان بود ؛ و با همسر و دختران خودش با مهربانی فوق العاده رفتار می نمود ؛ و برای عقاید و صفات مخصوص هر کدام از آنها احترام کامل قایل بود۰اطمینان مارکس در بارهٔ درست بودن قوهٔ قضاوت ژنی « زنش » به اندازه ای بود که در تمام امور ؛ حتا در امور سیاسی با او مشورت می نمود و از توصیهٔ او پیروی می کرد۰مارکس همین اطمینان به صحت قضاوت و درستی احساسات را در مقابل خانم لن شن هم منظور می داشت۰به آزادی عقاید دختران خودش سخت احترام می گذارد و آنها را در محیطی پر از ادب و هنر ؛ اما احترام متقابل نسبت به پدر و مادر تربیت نموده بود و در مقابل فرزندان اش صادقانه مادر و پدرشان را دوست می داشتند و به آنها بسیار حرمت می گذاشتند۰مارکس به درستی معتقد بود که از نظر تاریخ همواره زنها نقش بزرگی در زندگی مردها داشته اند و چه زیبا مارکس می گوید : « وضع زنها در هر جامعه ای ؛ بهترین نشانه از درجهٔ تمدن آن ملت است ۰» همچنین مارکس می گوید : « هر کس که از تاریخ ملل اطلاع دارد می داند که هیچ تغییر بزرگی در جامعه بدون جنبش زنها صورت نگرفته است ؛ و پیشرفت آن جامعه پس از پیشرفت و موفقیت زن ها به وجود آمده است ۰»بدون شک این سخنان صادقانه و بسیار ژرف و انسانی جناب مارکس در بارهٔ زنان او را یک سر و گردن از فیلسوفان زن ستیز برتر می نماید۰وضع اسفناک زن ها و کودکان در آن زمان جامعه های سرمایه داری ؛ مارکس را سخت ناراحت و متأثر می نمود و برای صحت اطلاع خود از این وضع مدارک زیادی در کتاب شاهکار خود « داس کاپیتال » عرضه داشته است۰مارکس در بارهٔ وضع زنها بسیار حساس بود و درجهٔ حوصله و بردباری که او در مقابل رفتار آنها از خود نشان می داد ؛ در حقیقت جنبهٔ « فوق بشری » داشت این لفظ فوق بشر را دختر مارکس النور در بارهٔ پدرش در چند جا به کار برده است۰به طور کلی وضع ناروای هر انسانی به ویژه اگر آن شخص از « نوع لطیف » بود به شدت مارکس را متأثر می نمود ۰ زدن زن ها ؛ چیزی که در آن زمان در انکلستان به خصوص بین طبقهٔ کارگران زیاد معمول بود ؛ مارکس را بسیار غمگین و خشمگین می نمود ؛ به گونهٔ که حاضر بود شخصأ چنین مردی را تنبیه کند و به قول یکی از دوستان اش به قصد مرگ آن مرد ستمگر را شلاق بزند! این احساسات همدردی و دلسوزی برای زنان موجب گرفتاری سختی ؛ برای مارکس در ایامی که جوان و در لندن اقامت داشت شد ! هنگامی که مارکس با دوست اش ویلهلم لیب کنشت سوار واگن اسپی بودند صدای زنی را از خارج شنیدند که فریاد می کشید « دارند مرا می کشند » « دارند مرا می کشند » مارکس بلافاصله از واگون بیرون جست و لیب کنشت را نیز به دنبال خود کشید و به کمک آن زن شتافتند ؛ ولی به زودی معلوم شد که این زن کاملن مست است و مردی که بالای سر او ایستاده است شوهر او می باشد که می خواهد او را داخل خانه ببرد —وقتی مرد و زن دیدند که یک نفر اجنبی که زبان انگلیسی را به سختی تکلم می کند مزاحم آنها شده است ؛ مرافعهٔ بین خودشان را کنار گذاردند و به جان مارکس افتادند و در ضمن رهگذران دیگر هم که دیدند یک اجنبی با یک زن و مرد انگلیسی دست به گریبان شده است آنها هم به طرف مارکس حمله بردند تا این که بالاخره یک پولیس مارکس را از دست آنان نجات داد ؛ و گرنه هیچ معلوم نبود که چه بر سر جناب مارکس می آمد۰