سقوط کابل در سال 2021 و دمشق امروز بهعنوان دو رویداد کلیدی در تاریخ معاصر خاورمیانه و آسیای مرکزی، نشانگر الگوهای مشابهی در فروپاشی دولتها هستند که قابل بررسی در ابعاد سیاسی، نظامی و اجتماعی میباشند. این وقایع، اگرچه در زمانها و زمینههای متفاوت رخ دادهاند، اما ویژگیهای مشترکی دارند که میتوان آنها
را بهعنوان نشانههایی از یک الگوی تکرارشونده در سقوط دولتها توسط نیروهای بنیادگرا در نظر گرفت. ده محور اصلی این شباهتها به شرح ذیل است:
۱- سقوط سریع ولایات و مناطق کلیدی
سقوط سریع ولایات و مناطق کلیدی در کابل (۲۰۲۱) و دمشق (امروز) نشاندهنده الگوی مشترکی از فروپاشیهای ناگهانی در دولتهای ضعیف است. در افغانستان، طالبان در طی چند هفته توانستند ولایات مهم را بدون مقاومت جدی تصرف کنند، به گونهای که حتی پایتخت در عرض چند روز سقوط کرد. مشابه این، در سوریه نیز هیئت تحریر شام و دیگر گروها، بهویژه آنهایی که ریشههای ایدئولوژیک بنیادگرا دارند، توانستند در مناطقی پیشروی کنند که به نظر میرسید مقاومت بیشتری ارائه دهند.
این فروپاشیها عمدتاً به دلیل ضعف ساختاری نیروهای امنیتی و کاهش روحیه نظامیان رخ داد. نیروهای دولتی در هر دو کشور فاقد انگیزه لازم بودند، چرا که حمایت سیاسی و مدیریتی کافی از سوی مقامات ارشد خود دریافت نمیکردند. در عوض، درگیریهای داخلی میان نخبگان سیاسی و معاملات پنهانی، تمرکز لازم را برای تقویت نیروهای نظامی از بین برد. ضعف استراتژیک، فساد گسترده، و عدم حمایت معنوی و مادی از سربازان نیز در تسریع این روند نقش کلیدی داشتند.
این رویدادها نشاندهنده شکافهای عمیق در نظامهای دولتی است که به جای بسیج منابع برای دفاع از مرزها، به فروپاشی زنجیرهای مناطق کلیدی منجر شدند. نتیجه این الگوی مشترک، شکسته شدن اعتماد عمومی به دولتها و تسلط گروههای مسلح بود که از فضای به وجود آمده نهایت بهرهبرداری را کردند.
۲- واگذاری مناطق از طریق توافقات پشتپرده
یکی از عناصر مشترک در سقوط کابل و دمشق، واگذاری مناطق کلیدی از طریق توافقات پشتپرده است. در افغانستان، گزارشها حاکی از آن است که بسیاری از فرماندهان محلی پیش از رسیدن طالبان به توافقاتی با آنها دست یافته بودند که منجر به تحویل بدون درگیری مناطق شد. این توافقات اغلب به دلایل مختلفی از جمله ترس از شکست، پیشنهادهای مالی، یا فشارهای سیاسی صورت گرفت.
در دمشق نیز، مشابه این الگو دیده میشود. برخی از گروههای مسلح و مقامات محلی به دلایل مشابه با نیروهای بنیادگرا وارد تعامل شدند و این تعاملات به کاهش مقاومت و تسریع در فروپاشی مناطق کلیدی انجامید. چنین توافقاتی نشاندهنده بحران مشروعیت در دولتها و نبود اتحاد میان نیروهای سیاسی و نظامی آنها بود.
این توافقات، علاوه بر تسریع سقوط، پیامدهای اجتماعی و روانی گستردهای به همراه داشت. مردم محلی با مشاهده عدم مقاومت دولت و رها شدن مناطق توسط مقامات، اعتماد خود به حکومت را از دست دادند و در مواردی مجبور به ترک خانههای خود شدند. این روند نه تنها اعتبار دولتها را در سطح داخلی و بینالمللی کاهش داد، بلکه شرایطی را برای تسلط هرچه بیشتر گروههای مخالف فراهم کرد.
۳- نقش گروههای بنیادگرای اسلامی
یکی از نقاط مشترک کلیدی در سقوط کابل و دمشق، نقش تعیینکننده گروههای بنیادگرای اسلامی است. در افغانستان، طالبان با ایدئولوژی بنیادگرایانه و وعده بازگرداندن شریعت، توانستند حمایت بخشهایی از جامعه را جلب کنند. آنها با بهرهگیری از شبکههای اجتماعی، تبلیغات مذهبی، و تأکید بر فساد و ناکارآمدی دولت، قدرت خود را گسترش دادند.
در دمشق نیز، گروههای بنیادگرا و بخصوص هیئت تحریر شام با استفاده از ایدئولوژی مذهبی و تبلیغات ایدئولوژیک، نیروهای خود را بسیج کرده و مناطق کلیدی را تصرف کردند. این گروهها توانستند با تأکید بر پیامهای دینی و مذهبی، مشروعیت خود را در برخی از جوامع محلی تقویت کنند و بهعنوان نیرویی برای تغییر به میدان بیایند.
شبکههای نفوذ این گروهها فراتر از مرزهای ملی گسترش یافت، به گونهای که در هر دو کشور، پشتیبانی مالی، تسلیحاتی و انسانی از سوی حامیان خارجی صورت گرفت. این حمایتها، چه از طریق کشورها و چه از طریق سازمانهای غیررسمی، به تقویت مواضع این گروهها و تسریع فروپاشی دولتها منجر شد.
در نهایت، نفوذ این گروهها نشاندهنده شکافهای اجتماعی و ضعف در نظامهای حکومتی بود که نتوانستند جایگزینی معنادار برای ایدئولوژی بنیادگرا ارائه دهند.
۴- بیرون رفتن بلندترین منصبداران دولتی به مکانهای نامعلوم
یکی از عناصر نمادین و پرمعنا در سقوط دولتها در کابل و دمشق، خروج رهبران بلندپایه دولتی به مکانهای نامعلوم در اوج بحران بود. این اقدام نه تنها روحیه نیروهای نظامی و شهروندان را به شدت تضعیف کرد، بلکه فقدان رهبری در بحران را به نمایش گذاشت. در دمشق نیز، در برخی از مراحل بحرانی، مقامات ارشد دولتی، به جای مدیریت بحران، عملاً از صحنه تصمیمگیری کنار رفتند یا تمرکز خود را به نجات شخصی معطوف کردند.
این خروجها بهعنوان نمادی از فروپاشی فرماندهی و مدیریت بحران، عدم انسجام در ساختارهای سیاسی و ناتوانی در ارائه راهبردهای بلندمدت برای مقابله با بحران تلقی میشود. این پدیده نشاندهنده عدم ارتباط معنادار میان رهبران سیاسی و بدنه نیروهای نظامی و همچنین بیاعتمادی جامعه به ظرفیت و اراده دولتها برای حفاظت از خود و مردمشان بود. در نتیجه، خروج رهبران، نه تنها بحران را عمیقتر کرد بلکه خلاء قدرتی ایجاد کرد که گروههای بنیادگرا بهسرعت آن را پر کردند.
۵- تناقض گفتار و عمل وزرای دفاع
یکی دیگر از الگوهای مشابه در سقوط کابل و دمشق، تناقض آشکار میان گفتار و عملکرد وزرای دفاع این دولتها بود. در روزهای منتهی به سقوط کابل، وزیر دفاع افغانستان اظهاراتی قاطعانه مبنی بر کنترل کامل نیروهای دولتی بر اوضاع داشت، اما در عمل، پیشروی سریع طالبان و سقوط زنجیرهای ولایات نشان داد که این اظهارات بیشتر به هدف تقویت روحیه و کنترل بحرانهای روانی بیان شده بود تا واقعیتهای میدانی.
در دمشق نیز، مقامات دفاعی با اظهارات مشابه، سعی در به تصویر کشیدن ثبات و قدرت دولت داشتند، اما اقدامات عملی آنها در زمینه مدیریت نظامی و سیاسی بحران، اغلب ناکارآمد یا حتی متناقض با ادعاهایشان بود. این تناقض میان گفتار و عمل، نه تنها به کاهش اعتماد عمومی منجر شد، بلکه روحیه نیروهای امنیتی را نیز تضعیف کرد.
چنین تناقضاتی در سخنان مقامات ارشد، اغلب ناشی از عدم هماهنگی اطلاعاتی، عدم درک درست از شرایط بحرانی و همچنین نبود یک راهبرد جامع و قابل اجرا برای مدیریت وضعیت است. این الگوهای ناکارآمدی و فقدان شفافیت در نهایت به فروپاشی سریعتر دولتها کمک کرد.
۶- ماهیت رسمی دولتهای سرنگونشده
هر دو دولت کابل و دمشق از مشروعیت رسمی در سطح بینالمللی برخوردار بودند و بهعنوان دولتهای قانونی شناخته میشدند. دولت افغانستان از حمایت مستقیم نظامی و مالی غرب، بهویژه ایالات متحده، برخوردار بود و بهعنوان نماد دموکراسی نوپا در منطقه تبلیغ میشد. دولت سوریه نیز، با وجود چالشهای داخلی، همچنان از سوی برخی قدرتهای جهانی و منطقهای به رسمیت شناخته میشد.
با این حال، این مشروعیت رسمی نتوانست در برابر تهدیدات داخلی از سوی گروههای بنیادگرا و ساختارهای موازی قدرت مؤثر واقع شود. ضعف در نهادسازی، فساد سیستماتیک، و عدم ارتباط مؤثر با مردم، مشروعیت داخلی این دولتها را به شدت تضعیف کرد. گروههای بنیادگرا، با ارائه ایدئولوژیهای جایگزین و وعدههایی جذابتر برای طبقات محروم، توانستند خلاء مشروعیت را پر کنند.
این الگو نشاندهنده چالشی است که بسیاری از دولتهای در حال توسعه با آن مواجه هستند: مشروعیت خارجی و حمایت بینالمللی، بدون پشتیبانی از سوی مردم خود، توانایی جلوگیری از فروپاشی داخلی را ندارد.
۷- پیامدهای مشترک سیاسی و اجتماعی
سقوط دولتها در کابل و دمشق تغییرات ژرفی را در بافت سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی این کشورها ایجاد کرد که بازتاب آن بهمراتب فراتر از مرزهای جغرافیایی آنها رفت. از نظر سیاسی، این فروپاشیها نهتنها موجب بهقدرت رسیدن گروههای بنیادگرا شد، بلکه نظم بینالمللی را نیز به چالش کشید. دولتهایی که زمانی بهعنوان نمایندگان رسمی و مشروع در جامعه جهانی شناخته میشدند، جای خود را به گروههایی دادند که بسیاری از قدرتهای جهانی آنها را تهدیدی علیه امنیت منطقهای و جهانی میدانند.
در بعد اجتماعی، موجی از مهاجرت اجباری، آوارگی داخلی، و بحرانهای انسانی پدید آمد. در افغانستان، میلیونها نفر از ترس حکومت طالبان به کشورهای همسایه و اروپا پناه بردند و این امر فشارهای زیادی بر نظامهای مهاجرتی و اقتصادی این کشورها وارد کرد. در سوریه نیز، بحران پناهجویان به یکی از بزرگترین چالشهای بشردوستانه قرن بیستویکم تبدیل خواهد شد.
از سوی دیگر، افزایش افراطگرایی و استفاده گروههای بنیادگرا از این موقعیتها برای گسترش نفوذ ایدئولوژیک خود، نظم اجتماعی را در هر دو کشور مختل کرد و پیامدهای ناگواری برای جوامع محلی و منطقهای بههمراه داشت و دارد. این تحولات نشاندهنده اهمیت ایجاد ساختارهای اجتماعی مقاوم و برنامهریزی برای پیشگیری از فروپاشیهای مشابه در آینده است.
۸- عقبنشینیهای تاکتیکی که به سقوط منجر شد
یکی از استراتژیهای کلیدی که در هر دو کشور شکست خورد، اتخاذ رویکردهایی موسوم به "عقبنشینی تاکتیکی" بود. این تصمیمات در ظاهر بهمنظور تجدید قوا و سازماندهی مجدد نیروهای دولتی اتخاذ شدند، اما در عمل به از دست دادن مناطق کلیدی و تضعیف کامل مواضع دولت انجامیدند.
در افغانستان، عقبنشینیهای زنجیرهای نیروهای امنیتی از ولایات شمالی، از جمله قندوز و مزار شریف، زمینه را برای پیشروی سریع طالبان به سمت کابل فراهم کرد. این عقبنشینیها اغلب بدون برنامهریزی دقیق و هماهنگی لازم انجام شدند و باعث ایجاد هرجومرج در صفوف نیروهای دولتی و تضعیف روحیه آنها شدند.
در سوریه نیز، برخی از مناطق استراتژیک بهدلیل عقبنشینیهای به ظاهر تاکتیکی از دست رفتند که در نهایت هیئت تحریر شام را قادر ساخت تا با استفاده از این خلأ قدرت، پایگاههای خود را تقویت کنند. این تصمیمات، علاوه بر شکستهای نظامی، پیامدهای سیاسی و روانی عمیقی داشت و اعتماد عمومی به توانایی دولتها در مدیریت بحران را بهشدت کاهش داد. این درسها اهمیت استراتژیهای جامع و هماهنگ را در شرایط بحران بهخوبی نشان میدهند.
۹- تأثیر مخرب بر زنان و حقوق آنها
یکی از پیامدهای ناگوار و فوری در هر دو کشور، نقض گسترده حقوق زنان و محدودیتهای شدید اجتماعی بود. در افغانستان، بازگشت طالبان به قدرت بهسرعت موجب بسته شدن مدارس دخترانه، منع اشتغال زنان در بسیاری از مشاغل، و تحمیل قوانینی شد که حضور اجتماعی زنان را محدود کرد. زنان افغانستان که در دو دهه گذشته با حمایت جامعه بینالمللی دستاوردهای مهمی در زمینه تحصیل و اشتغال بهدست آورده بودند، با عقبگردی سریع و عمیق مواجه شدند.
در سوریه نیز، سلطه گروههای بنیادگرا به کاهش شدید حقوق زنان، افزایش ازدواجهای اجباری، و استفاده ابزاری از آنها بهعنوان ابزار تبلیغاتی منجرخواهد شد. این سرکوبها نهتنها دسترسی زنان به آموزش و فرصتهای اقتصادی را محدود خواهد کرد، بلکه موجب تشدید خشونتهای جنسیتی و کاهش مشارکت آنها در جامعه خواهد شد.
این تجربهها نشاندهنده آسیبپذیری زنان در برابر بحرانهای سیاسی و اجتماعی است و بر اهمیت تلاشهای جهانی برای حمایت از حقوق زنان، بهویژه در شرایط پسابحران، تأکید میکند.
۱۰- دوام تا زمان حمایت بیرونی
هر دو دولت کابل و دمشق توانستند تا زمانی که از حمایت مستقیم قدرتهای خارجی برخوردار بودند، به حیات خود ادامه دهند. در افغانستان، حمایت گسترده نظامی و مالی ایالات متحده و ناتو یکی از ستونهای اصلی بقای دولت بود. اما با خروج این نیروها، ضعف ساختاری دولت بهسرعت آشکار شد و زمینه سقوط آن را فراهم کرد.
در سوریه نیز، رژیم اسد بهدلیل حمایت قدرتهایی نظیر ایران و روسیه توانست در برابر فشارهای داخلی و خارجی مقاومت کند. اما هر زمان که این حمایتها کاهش یافت یا به تأخیر افتاد، موقعیت دولت به خطر افتاد. این الگو نشاندهنده نقش حیاتی مشروعیت داخلی در حفظ و تثبیت دولتهاست. وابستگی صرف به حمایت خارجی، بدون ایجاد پایههای مردمی و ساختارهای قوی داخلی، به سقوط دولتها در مواجهه با بحرانهای شدید منجر میشود.
سقوط کابل و دمشق نهتنها بازتاب دهنده شرایط خاص این دو کشور است، بلکه نشاندهنده یک الگوی تکرارشونده در فروپاشی دولتها در برابر بحرانهای داخلی و خارجی است. تحلیل علمی و دقیق این شباهتها میتواند در پیشگیری از بحرانهای مشابه در آینده مؤثر باشد و به ایجاد سیاستها و استراتژیهای پایدارتر برای مقابله با تهدیدهای بنیادگرایی، تقویت نهادهای دولتی، و حمایت از حقوق بشر کمک کند.
بصیر عادل