هدف وسیله را توجیه نمی کند ؛ بلکه هدف وسیله را تعیین می کند، یعنی ما نمی توانیم و نباید برای رسیدن به هدف از هر گونه وسیله ای استفاده نماییم۰ چون هر وسیلهٔ انسان را به یک جای خاصی می رساند۰ عدالت اجتماعی ؛ آزادی ؛ اخلاق و حقوق بشر بسیار مهم هستند ؛
اما برای رسیدن به این ارزش های بنیادی و مفاهیم سترگ نباید از هر وسیلهٔ استفاده کرد؛ زیرا هر وسیلهٔ نه تنها ما را به این ارزش های اساسی و جهانشمول نخواهد رساند ؛ بلکه می تواند درست علیه این ارزش ها باشد۰ مثلن اگر برای رسیدن به هدف از انواع خشونت استفاده گردد ؛ پس از پیروزی خود همین خشونت که وسیله بود تبدیل به هدف می شود و دست کشیدن از چرخهٔ اهریمنی خشونت دیگر اگر ناممکن نباشد بی نهایت سخت خواهد بود۰ چون ما نه تنها در مقابل رفتار و گفتار مان مسئولیت داریم ؛ بلکه در مقابل نتیجهٔ عمل مان نیز باید خودمان را مسئول بدانیم و از ساده انگاری و سهل انگاری فکری و تنبلی ذهنی بپرهیزیم ۰بنابر این ؛ این سخن انسانی و اخلاقی و مدنی جناب مارکس که گفته است « به اهداف شریف فقط با وسایل شریف می توان دست یافت کاملن درست ؛ اخلاقی ؛ منطقی و دور اندیشانه می باشد ۰»یکی از دوستان قدیمی مارکس از افرادی بود که در جنبش کمون پاریس شرکت کرده بود و اکنون در لندن مجله ای به نام « وپری اد ؛ Vperiod » به زبان روسی انتشار می داد ؛ از مارکس خواهش نمود که همراه یکدیگر به لهستان « پولند » بروند و در کنگره ای که آن روزها در آنجا در جریان بود شرکت نمایند۰مارکس با وجود علاقهٔ زیادی که نسبت به آزادی خواهان لهستانی داشت ؛ به علت مناسب نبودن وضع مزاجی اش برای یک مسافرت طولانی از همسفر شدن با این دوست عذر خواست — چون در این روزها وضع سلامتی اش وخیم تر شده بود۰همچنین مارکس از دعوتی که از طرف « فریدریش آدلف زرگه » از او و انگلس برای شرکت در جشن صدمین سال انقلاب آمریکا در شهر « فیلا دلفیا » شده بود نیز عذر خواست و پاسخ داد : ( من به خصوص نمی توانم به خودم اجازه بدهم وقتی را که برایم باقی مانده است صرف این گونه مسافرت های دور « به آمریکا » بنمایم۰وضع مزاجی من فعلن طوری است که فقط برای رفتن دو ماه به کارلسباد را به من اجازه می دهد۰) روز سیزدهم ماه اوت 1875 مارکس با همراهی دخترش النور که در این موقع از سر درد شدید شکایت داشت ؛ برای سومین بار از لندن به جانب کارلسباد که حمام گرم و مخصوص بیماران داشت رهسپار گردید۰آن روزها محیط و جو کارلسباد پر بود از آنچه مارکس آن را « گترمل » می نامید ؛ یعنی پر از صدای موسیقی بسیار بلند و ناهموار که از فصل جدیدی در موسیقی پس از دورهٔ آرام « رنسانس » حکایت می نمود۰موسیقی که « واگنر » برای نمایشنامهٔ « نیبه لونگن » که بنا بود در شهر « بای رویت » در روز های سیزدهم الی هفدهم اوت اجرا بشود ؛ نوشته بود۰در شهر کارلسباد مردم از یکدیگر می پرسیدند : « نظر شما راجع به واگنر چیست؟» مارکس که از دوست داران بسیار جدی موسیقی کلاسیک بود ؛ نظر خوبی نسبت به موسیقی جدید ؛ و به ویژه نسبت به نمایش نامه هایی که در شهر « بای رویت » بر روی صحنه آورده می شدند نداشت۰مارکس مانند دفعات پیش از اقامت در شهر کارلسباد استفاده کامل برد و مانند همیشه بر حسب دستورات پزشکان رفتار می نمود ؛ و سر دردش به کلی رفع شد و وضع روانی خودش را « بی خیال » و در صفای کامل توصیف کرد۰پس از چند روزی که هوا گرم شد و باران بارید و هوا دوباره عالی شد۰مارکس روزها را با دخترش به گردش می رفت ۰بعدها دختر مارکس توسی به « لیب کنشت » نوشت که پدرش در آن روزها راستی رفیق راه خوبی بود۰ توسی می نویسد : « همواره شاد بود و در هر قدم به هر چیز از جهت مثبت و خوب آن ؛ نگاه می کرد۰خواه آن چیز یک صحنهٔ طبیعی بود و خواه یک گیلاس آب — و دانش بسیطی که از تاریخ داشت ؛ هر گوشه و کناری را با تعریف از وقایع گذشته زنده می نمود۰ ما خود را بیشتر در گذشته می دیدیم تا در حال حاضر ۰ )در این سفر مارکس و دخترش با دو پزشک و یک تاریخ نویس آشنایی پیدا کردند ؛ این دو پزشک عبارت بودند از دکتر « هرمان فرید برگ » استاد طب در دانشگاه شهر « برسلو » و دیگری دکتر « ویلهلم الکساندر فرویند » پزشک بیماری های زنانه در شهر برسلو و آن تاریخ نویس « هاین ریش گرتس » — توسی دختر مارکس که عاشق تأتر و نمایش بود و همواره آمادگی و استعداد برای بازی کردن روی صحنه را در وجود خود حس می کرد ؛ در بارهٔ شکسپیر با دکتر فرویند سخن می گفت و جناب مارکس هم مانند همیشه اغلب با آقای گرتس که یهودی بود در بارهٔ تاریخ و سیاست بحث و گفتگو داشت ۰آنچه شگفت انگیز است این نکته می باشد که مارکس در میان این گفتگو با این تاریخ نویس یعنی جناب گرتس وقوع انقلاب را در روسیه پیش بینی می نماید ۰ البته سخنانی که بین مارکس و گرتس رد و بدل می شوند به دست تاریخ سپرده نشده اند ؛ اما در نامه ای که مارکس در همان روز ها به یکی از دوستان اش در آمریکا نوشته است ؛ چنین دیده می شود : ( و اما در بارهٔ روسیه ۰من وقایع آنجا را با دقت می خوانم و تعقیب می نمایم — به همان زبان روسی — گزارشهای رسمی و غیر رسمی راجع به وقایع آنجا را — گزارشهای که به دست آوردن بخشی از آنها برای همه کس میسر نیست۰و من از طریق دوستانی که در « پطرسبورگ » دارم به دست آورده ام ! از قرار ؛ وضعیت در آنجا به گونهٔ است که هر آن ممکن است شورش در آنجا به وقوع بپیوندد۰ تمام عوامل برای آن موجود می باشد ۰ شورش در آنجا ابتدا بر طبق « زکوندوم آرتم » یعنی « قانون بازی » صورت خواهد گرفت ! ابتدا با تغییرات کوچک و بی اثری در قوانین اساسی و بعد یک آشوب حسابی ! اگر طبیعت ما را قبلن از بین نبرد و تا آن روزها زنده باشیم شاید وقایع با مزه ای خواهیم دید۰) از قرار جناب مارکس و آقای گرتس تاریخ نویس از مصاحبت با یکدیگر لذت می بردند و مارکس برای نشان دادن احساسات گرم خود نسبت به گرتس پس از بازگشت به لندن یک قطعه عکس خود و دخترش توسی را به اضافهٔ رونوشت بعضی از نوشته های خود و یک جلد از شاهکارش کتاب داس کاپیتال را برای آقای گرتس فرستاد۰ آقای گرتس از دریافت این همه هدایا و اظهارات محبت آمیز از جانب مارکس به گونهٔ به شگفت در آمده بود که نمی دانست چه بکند ! روز اول فوریه سال 1877 به مارکس نوشت که می ترسد به علت عدم دانش در علم اقتصاد از کتاب داس کاپیتال یا سرمایه زیاد چیزی نفهمیده باشد و به آن اندازه که آن کتاب شایستگی و استحقاق دارد مورد استفادهٔ او قرار نگرفته باشد ۰ اما از خواندن کتاب « جنگ داخلی فرانسه » بسیار لذت برده است ۰ سپس آقای گرتس اضافه می نماید « پاریس سراسر حقیقت ؛ ورسای تمامی دروغ ! آنچه تو در بارهٔ این وقایع نوشته ای مانند این است که محکمهٔ تاریخ جهان در حق این موضوع آخرین حکم خود را صادر کرده باشد۰» آقای گرتس مجددأ از این که مورد این همه محبت از طرف مارکس واقع شده است اظهار خجالت می کند و تعجب دارد که چگونه خواهد توانست دینی را که به گردن دارد ادا نماید ! و گرتس می نویسد : « نمی دانم چه می توانم به تو تقدیم نمایم ؟ تمامی دوازده جلد کتاب من در بارهٔ تاریخ یهود — و مجموعهٔ نوشته های من هرگز در سطح آنچه تو نوشته ای قرار نخواهد گرفت۰ تنها شاید آنچه که من در بارهٔ « پسالم » ها « یعنی سرود های روحانی » نوشته ام بتواند تا اندازه ای با نوشته های تو همراه باشد ۰ زیرا آفریندهٔ آن ها با جرأتی زیاد و ایمان قوی وجود حقیقت این جهان را بر دنیای احتمالی آن دنیا ترجیح می دهد — ای کاش این همه الفاظ عبری در نوشته های من موجود نمی بودند ۰ »مارکس و دخترش سفر بر گشت را از آلمان طولانی کردند و ابتدا به شهر « کروتیس ناخ » رفتند — مارکس می خواست شهری را که سی و سه سال پیش او و زنش ژنی ماه عسل خود را در آنجا گذرانده بودند به دخترش نشان بدهد۰در ضمن این شهر در نزدیکی محل تولد ژنی قرار گرفته بود ۰مارکس و دخترش به شهر « لیژ » رفتند و شب را « در هتل سوئد » ماندند و روز بعد یکی از مردان معروف انقلابی محبوب روسیه « نیکلای ایزاکویچ اویتن » که علیل بود و مارکس در بارهٔ او می گفت « این بزرگترین دوست من است » دیدن کردند۰ آقای اویتن مبتلا به بیماری قلب بود و هفت سال بعد در سن سی و پنج سالگی در گذشت ۰و بالاخره روز ۲۲ سپتامبر یعنی یک هفته پس از ترک کارلسباد مارکس و دخترش وارد لندن شدند۰